🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صد ✨سرانجام جوانی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته به من گفت: خودش است. 🍁رشید به طرفمان آمد. شبیه پدرش بود؛ با این تفاوت که خوش قیافه به نظر می رسید. با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من، لبخندش را فروخورد. لابد حدس زده بود که من کیستم. به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید. متوجه من شد. سلام کردم. جوابم را داد. قنواء به او گفت: ایشان هاشم هستند. وانمود کرد مرا نمی شناسد. قنواء به او گفت: لازم نیست نقش بازی کنی. مطمئنم او را می شناسی و می دانی چرا به دارالحکومه رفت و آمد می کند. رشید با خون سردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند، نگاه کرد. بعد با افسوس به امینه که همان طرف بود خیره شد. امینه که سعی می کرد خوشحالی اش را پنهان کند، نگاهش را پایین انداخت. _چیزهایی شنیده ام. امیدوارم حقیقت نداشته باشد! _حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نمی کنم. نمی گذارم پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی. همه می دانند که به امینه علاقه داری، اما چون تحت تاثیر وسوسه های پدرت هستی، حاضر شده ای به ازدواج با من فکر کنی. قنواء با مهربانی دستش را زیر چانه امینه گذاشت و ادامه داد: راستی قدرت و ثروت، اینقدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟ رشید آهی کشید و گفت: کسی که در گردابِ بازی قدرت و مقام افتاد، اگر مجبور شود، همسر و فرزندش را فدای آن می کند. متاسفانه من نمی توانم روی حرف پدرم حرف بزنم. اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و مثلا با هاشم عروسی کنید، خودبه خود این مشکل حل می شود و پدرم ازدواج مرا با امینه می پذیرد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59