🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیستم
✨میوه فروش خنده اش را فرو خورد و همراه با سرفه ای، آهسته پرسید: چند کنیزک داری ناقلا؟
دعبل پاسخ نداد.
_انبه و هلوی خوبی هم دارم.
توی سبدها و انبان ها و روی طاقچه ها پر بود از انواع میوه و سبزی. عقب دکان، پستویی بود که از کنار درش جعبه های انگور و هلو و سبدی انجیر سیاه دیده می شد. در انتها چند خمره بزرگ بود. کنار خمره ها شلغم و چغندر تلنبار شده بود. دعبل سکه ای داد و میوه فروش کدو را مانند کودکی توی بغلش گذاشت.
_این قِسم کدو، طعم شیرین و مطبوعی دارد. نوش جانت! من سه کنیز و دو همسر دارم، یکی از دیگری زشت تر و بداخلاق تر! نمی دانم چه گناهی کرده ام که گرفتارشان شده ام! حاضرم همه شان را با ماه رویی مهربان، بده بستان کنم.
_آن ماه روی مهربان چه گناهی کرده که باید گرفتار یکی مثل تو شود! با همان ها که داری بساز برادر. بالاخره در و پنجره باید به هم بیاید.
دعبل خواست بخندد که در همین لحظه دختری که چادری سفید با حاشیه ای طلادوزی شده به سر و لباس گران قیمتی به تن داشت، سراسیمه وارد مغازه شد. نفس نفس می زد و سعی می کرد با دستمالی ابریشمین و نقش دار، صورتش را بپوشاند. به میوه فروش گفت: به خاطر خدا، مرا جایی پنهان کن که دست ماموران به من نرسد!
دعبل جایی ایستاده بود که دختر او را ندید. کدو در دست، خشکش زده بود. او همان سلما بود. باورش نمی شد. میوه فروش هم نمی توانست نگاه از او بردارد. انگار لال شده باشد، سلما را با اشاره دست، به سوی پستو هدایت کرد. هر طور بود زبان باز کرد و زیر لب گفت: جل الخالق! همان است که آرزویش را کردم! همه همسران و کنیزانم به فدای قد و بالای تو!
دختر با چابکی درون خمره ای گِلی که خالی بود پرید. در آن لحظه که می خواست درون خمره بنشیند، چرخید و دعبل را کنار جعبه های هلو و انار دید. او را شناخت و تعجب کرد که در آن موقعیت می بینیدش.
صدای سُم اسبی شنیده شد، سلما در خمره پنهان شد و میوه فروش سبد انجیر را روی خمره گذاشت. دست ها را لحظه ای بالا گرفت و شکر گفت. مأموری سواره که اسبش را به چرخیدن واداشته بود، به دکان اشاره کرد. سه شرطه از راه رسیدند و بی درنگ به گوشه و کنار دکان سرک کشیدند و حصیری لوله شده را با پا کنار زدند تا زیرش را ببینند.
پشت جعبه ها را نگاه کردند. اسب سوار به شرطه هایی دیگر اشاره کرد که دکان های بعدی را بگردند.
_تکان بخورید! نمی تواند زیاد دور شده باشد. همین حوالی است، وای به حال تان اگر بگریزد. خوب بگردید! هر زاویه و سوراخی را بکاوید!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5