#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوپنجاهویک
شالیزار با دوتا چای اومد توی اتاق و گفت صدای ماشین میاد فکر کنم احمدی اومد با خودم فکر کردم اگر اون زودتر اومده بود من تا حالا رفته بودم پس شاید قسمت نبوده فورا رفتم از پنجره و از میون بارون تندی که به شیشه می خورد نگاه کردم وقتی نزدیک شد یک نفر رو توی ماشین دیدم که فهمیدم خواهر باهاش برگشته با عجله دویدم دم در عمارت و چمدونم رو برگردوندم توی اتاقم تا خواهر نبینه کمی بعد نادر رفت و ما مشغول تدارک شام برای مهمون ها شدیم و من مدام در فکر پیشنهاد نادر بودم اگر مامانم بفهمه که دارم میرم چیکار می کنه ؟شاید بخواد جلومو بگیره ولی در مقابلش می ایستم راستی اگر به گوش یحیی برسه و یک مرتبه یادم افتاد که یحیی می خواد ازدواج کنه و من کلا یادم رفته بود از این بابت خیالم راحت شد این نشون می داد که عشق اونو از دلم بیرون کردم . و یادم افتاد اگر نریمان بفهمه که تصمیم من چیه چه عکس العملی نشون میده ؟و این تنها مانع من برای رفتن بود می دونستم که چه دل مهربونی داره و بدون اینکه پیش خودم اعتراف کنم دلم نمی خواست ترکش کنم اون روز تا شب بارون اومد همه چیز آماده بود خانم حمام کرد و به خودش رسید خواهر لباس مرتبی پوشید با هم توی پذیرایی منتظر بودن و من هم توی اتاقم داشتم آماده می شدم در حالیکه دیگه تصمیم قطعی گرفته بودم که از ایران برم . اما چه غوغایی در وجودم بود خدا می دونه و بس مثل اسپند روی آتیش آروم و قرار نداشتم نمی دونستم نادر از پیشنهادی که به من داده با نریمان حرف زده یا نه که صدای شالیزار رو شنیدم که گفت پریماه ؟ خانم میگه بیا مهمون ها اومدن نگاهی دوباره توی آینه کردم و دستی به لباسم کشیدم فکر می کنم هفت تا ماشین جلوی در عمارت نگه داشت و در میون بارون سیل آسایی که یک لحظه قطع نمی شد عده ی زیادی اومدن توی عمارت وخانم منو به همه معرفی می کرد که پریماه دوست خانوادگی و طراح جواهرات ما هستن ؛ در حالیکه چشمم به نریمان بود که از همه دیر تر وارد شد و یکراست رفت بالا به تعریف های مهمون ها گوش می دادم و بعد همینطور که با خواهر و شالیزار از مهمون ها پذیرایی می کردیم چشمم به دربود که اون بیاد اینطور که مهمون ها با هم حرف می زدن و تعریف می کردن متوجه شدم که همه چیز به خوبی پیش رفته و کالری افتتاح شده رفتم کنار خانم نشستم دستم یخ کرده بود و یک هیجان بی دلیل داشتم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم خودمم نمی دونستم چم شده خانم نادر رو صدا کرد واونم اومد و روی صندلی کنار من نشست یعنی من بین خانم و نادر بودم ازش پرسید بابات کجاست ؟ نادر گفت گمی دونم قبل از اینکه ما بیایم گفت جایی کار داره خودشو می رسونه باز من به در نگاه کردم نریمان دیر کرد خدایا چرا نمیاد ؟ آروم از نادر پرسیدم ببخشید شما به نریمان گفتین که چه پیشنهادی به من دادین ؟ گفت نه اولا سرش شلوغ بود دوم اینکه تا تو قبول نکنی به کسی حرفی نمی زنم خاطرت جمع باشه حالا تو بگو تصمیم گرفتی ؟میای ؟ گفتم هنوز نه شما کی باید برین؟گفت خیلی نمونده باید زود خبر بدی که برسم کارای سفرت رو انجام بدم اگر با ما بیای که خیلی خوب میشه می تونیم یک مقدار جواهر بیشتر ببریم که نریمان اومد با دیدنش قلبم فرو ریخت و از خودم خجالت کشیدم احساس کردم دارم به اون که این همه برام فداکاری کرده خیانت می کنم یاد حرف یحیی افتادم که بهش می گفت امروز منو به خاطر تو ول کرده فردا تو رو به خاطر یکی دیگه ترک می کنه آیا من یک همچین آدم پستی بودم ؟آروم از نادر پرسیدم حتما اینم نگفتین که من داشتم میرفتم گفت معلومه که نگفتم راز بین ما باشه میز شام آماده بود و کمی بعد همه دورش نشسته بودن یا توی بشقاب می کشیدن و میرفتن روی مبل می نشستن موزیک ملایمی توی سالن پخش می شد و نریمان اصلا به من نگاه نمی کرد ولی احساس می کردم که داره وانمود می کنه که منو نمی ببینه با چند تا از دوستانش می گفتن و می خندیدن که یک مرتبه آقای سالارزاده که دست یک دختر خیلی زیبا و جوون رو گرفته بود وارد پذیرایی شد.خانم مثل همیشه سر میز نشسته بود و صورتش به طرفی نبود که وارد شدن اونا رو ببینه و با یکی از دوستانش حرف میزد فورا بازوشو با دو دست گرفتم و سرمو بردم نزدیک گوشش و گفتم خانم هر چی دیدن میگذره اصلا مهم نیست به نظرم نزارین حالتون بد بشه لطفا آروم باشین خواهش می کنم.با تعجب به من نگاه کرد و بعد روشو برگردوند و سالارزاده و اون دختر رو دید و زیر لب گفت پست فطرت.در حالیکه همه ی اعضا خانواده از این کار آقای سالارزاده شوکه شده بودن اون با یک لبخند که پشت سیبل های پر پشتش معلوم نمی شد ساختگی هست یا نه اون دختر رو به همه معرفی کرد
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f