eitaa logo
|جَــ‍ــــوانه|
202 دنبال‌کننده
17 عکس
5 ویدیو
0 فایل
خودم این ‌جام: @sm_shafiee
مشاهده در ایتا
دانلود
دم ظهر قولم را زیر پا گذاشتم. شرمنده بودم. زیاد طول کشیده بود. دیروز برگشتیم اهواز؛ کلی لباس شسته ام، در واقع ماشین لباس‌شویی شسته، اما چمدان مشکی هنوز خالی نشده. گوشه اتاق با دهان نیمه باز منتظرم مانده. خسته سفرم. از بچه‌های حلقه‌ هشتم جا مانده ام، از کتاب آخرشان. چون هنوز نخریدمش، فرصت نشده. کتابِ کلاس نویسندگی هم همین طور. تا فردا باید متنی را تحویل بدهم که هنوز کامل نشده، مهلت بازنویسی تمرینم هم نهایتا روز یکشنبه هست. به خودم قول داده بودم این وسط کتاب جدیدی دست نگیرم. دست کم تا آخر این هفته! کمی صبر کنم. خانه و زندگی را رو به راه کنم. خودم را به کتاب حلقه و جمع خوانی بچه‌های کلاس برسانم. مهلتِ تحویل ها را بگذرانم. قول داده بودم اما شرمندگی نمی گذاشت. شرمندگی و خجالتی که از بامداد زیادتر هم شده بود. اینقدری که دیگر هیچ جا نگاه به اسم و عکسش نمی‌کردم. دیشب حتی از مقابل قفسه‌های کتاب‌ اتاقمان هم سرسری گذشتم. نخواستم یک وقت چشمم بیوفتد به جلد پهن و سفید کتاب «خط مقدم». سه ماه بیشتر است که خریدمش. خجالت می کشیدم از حسن آقا طهرانی مقدم که کتابش نخوانده توی کتاب‌خانه مانده. آن هم این روزها که همه چیز به او ربط پیدا می کند، به پدر موشکی ایران، بیشتر از همیشه. صبح باز چشمم به نامش افتاد. توی نظرات یکی از پست‌های اینستاگرام، کسی نوشته بود: «شهید طهرانی مقدم روحت شاد؛ چه ولوله‌ای توی دنیا به پا کردی.» اسمش را دیدم و باز خجالت کشیدم. خجالت کشیدم که هیچی ازش نمی دانم، جز نامش، عزم و اراده محکمش و جمله‌ی معروف روی سنگ قبرش. نگران هم شدم. شرمندگی از یک حدی که گذشت دیگر زیاد نمی‌شود. قیدت را می زند، می‌رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند. نگران بودم که برود، بی‌خیال من بشود و برود. دم ظهر قولم را زیر پا گذاشتم و خط مقدم را از توی قفسه کتاب ها بیرون کشیدم. ۳۱ فروردین ۰۳ @S_Masoome_Shafiee
سرم را به راست و چپ می چرخانم و تند تند سه تا الله اکبر می گوییم. -بله مامان؟ صدای «مامان مامان» گفتنش قطع می‌شود. دراز کشیده کنار مهر. گیره سرش را باز کرده و توی دست گرفته. موهایش پخش شده اند اطراف صورتش. زل زده به من و جواب نمی دهد. -کارم داشتی عزیزم؟ -صدات کردم مامانی می خندد و بلند می شود. هول هولکی دست ها را می گیرم زیر شیر آب و همان طور چکه‌کنان، دستگیره در را پایین می کشم. در سنگین شده. اگر بیشتر بازش کرده بودم قل خورده بود داخل. - بله مامان؟ چرا هی میزنی به در دخترم؟ -اومدی؟ مامان صدات می کنم. می دود و می رود سمت کاغذ و مداد شمعی ها. مانده‌ام که چطور شب ها از این فاصله صدای مامان گفتنش را می شنوم. توی تاریکی فاصله در دو اتاق را با قدم های بلند به هم کوک می زنم. ایستاده توی تخت. - چی میخوای مامان؟ تشنته؟ چشمش که به من می افتد، گریه‌اش بند می آید. دراز می کشد. پتو را زیر چانه‌اش بالا می کشد. کنار تخت که می نشینم پلک هایش روی هم می افتد. غلت می زند، با چشم بسته می گوید: - صدات کردم مامان. و خواب می رود. از سجده بعد از نماز عصر بلند می شوم. بچه ها تازه خوابیده اند. با عجله چادر نماز را از سرم بر میدارم و بلند می شوم بروم دنبال کارهایم. مکثی می کنم. توی هوا نیم خیز می‌مانم. عذاب وجدان، دوباره می نشانَدَم سر سجاده. چادر سرم نیست. توی دستم مانده. همان طور بی چادر بر می گردم به سجده. - خدایا... ذهن آشفته ام توی بقیه اش مانده. به این فکر میکنم که چه بخوانم یا چی بگویم. همه اذکار و تمام حرف هایم را می ریزم توی چند کلمه: - ...خدایا صدات می‌کنم. ۲۹ اردیبهشت ۰۳ @S_Masoome_Shafiee
|جَــ‍ــــوانه|
گیر کرده بودم توی سجده بعد از نماز ظهر. اهل سجده های طولانی نبودم؛ نهایتا سه تا «شکراً لِلّه» که خو
زل زده ام به برگه ‌هایی که این مدت چسبانده ام به در و دیوار اتاق و میز. به کارهای تیک خورده و نخورده. به اسم سبز ماه‌های سال و عبارت‌های آبی زیرشان. به چیزهایی که هنوز نخوانده ام. کارهایی که هنوز نکرده ام. جاهایی که حسابی لنگ می‌زنم. از دیروز مدام جمله «رییسی عزیز خستگی نمی‌شناخت.» دور می خورد توی سرم. دلم می‌خواهد غبطه و غصه‌ی اتفاق سی‌ام اردیبهشت، بیشتر از احساسم، برود سراغ عملم و او را تکان دهد، اما... دوباره سروکله همان بچه تخس دی‌ماه ۹۸ پیدا شده.‌ خودش را به حوالی دلم رسانده. مدام دستش را می‌کشد آن ‌جا که خودش می‌خواهد. آن‌جا که می‌شود قطره‌ای بود کوچک میان دریای آدم‌‌ها. میان آن‌ها که فردا برای بدرقه صف می بندند. شانه به شانه‌ی هم، پشت سر پیرمراد تکبیر می‌گویند و وقت زمزمه «انا لا نعلم منهم الا خیرا» شانه‌هایشان یک‌دست تکان می‌خورد. ۱ خرداد ۰۳ @S_Masoome_Shafiee
هدایت شده از حــوت
من آدم روزهای سخت نیستم. هیچ‌کداممان نیستیم. اینکه می‌گویند فلانی گرگ باران دیده است را درک نمی‌کنم. هیچ‌وقت نکرده‌ام. به نظر من سختی هرچه بیشتر، پوست هم نازک‌تر. اصلا ندیده‌ام آدم پوست کلفت به عمرم. مگر داریم؟ مگر می‌شود با سوهان زندگی درافتاد و باز هم پوستِ کلفت داشت. سوهان کارش تراشیدن است، حالا چه آهن، چه چوب، چه پوست و ناخن. کافی‌ست یک‌بار دست‌ش در رفت‌و‌آمد روزها به تنت بخورد. لمس نازکش هم چنگ می‌اندازد. از رد انگشتش خون غلت می‌خورد و بیرون می‌ریزد. کمی بعد حتما دلمه می‌بندد. خشک می‌شود و پوست می‌اندازد. ولی درد، آن زیرها چشمش باز است و منتظر. تا بهانه‌ای بیاید و خودش را خالی‌ کند. و امروز صبح دوباره خالی شد. به بهانه افتادن ستاره مسعود دیانی. اگر غریبه‌ای در آن سر دنیا هم ستاره‌اش می‌افتاد، باز بیرون می‌ریخت. سراغ صفحه‌اش را گرفتم. همیشه همین کار را می‌کنم. از روزهای قبلشان سراغی می‌گیرم. می‌خواهم بیشتر بدانم. این بیشتر دانستن همانا و‌ پرواز خیال هم همانا. خیالم شده بود پرنده‌ای. مدام می‌کوبید به قفسِ سرم. بال‌بال می‌زد که راه باز کنم برایش. دست و پایش را ‌بستم. هرچه بیشتر تقلا ‌کرد، طناب را محکم‌تر کشیدم. بی‌توجه به داد و بی‌دادش چشم دوختم به آلبوم دیانی. پر بود از قصه. آن‌ پایین‌ترها شاید صدای خنده‌ای می‌آمد. ولی بالاتر که آمدم، اگر صدایی می‌آمد که کم بود از اتفاق، فقط خِس‌خِس نفس‌هایی بود مردانه. روایت‌ها با سنگینی چشمانم تمام شد. به پلک‌هایم فشار ‌آورد. افتادند روی هم. حالا یک سَر فکرم جایی بود، پیش آیه و ارغوان و بقیه‌اش توی چندسال قبل، کنج تاریکی از خانه خودمان. خیال رها شده بود. می‌رفت و از اتفاق ‌زیاد هم رفت. رفت تا رسید به صبح‌هایی که با یک بغل خبر بد بالا می‌آمدند. به آدم‌هایی که رمق سرپا ایستادن نداشتند و عمرشان با سال کهنه ته ‌می‌کشید. آخرین دری که زد، خانه مرگ بود. مرگی که هرصبح، با آفتاب، کوچه‌ها را دست می‌کشید و جلو می‌آمد. مثل رهگذر از پشت در داد می‌زد. و سلام می‌داد. آدم‌ها را انگاری ترس بلعیده بود. ساکت و سردشان کرده بود که سلام ندهند. و نمی‌دادند جز عده‌ای. تا دهانشان می‌آمد به جوابِ سلام باز شود، رهگذر می‌آمد و گرمای تنشان را می‌مکید. نرمه‌نرمه سرد می‌شدند و بی‌رمق. بعد از روی صندلی بلند می‌شدند و می‌رفتند روی میز، کنار شمع، توی قاب. انگار که هیچ‌وقت بیرون از قاب نبودند و همیشه آنجا بودند. صبح پنجشنبه باز دستی از آستین روزگار بیرون آمد و زخمم را لمس ‌کرد. خون بیرون ریخت و من دست و پا زدم که باور نکنم، که مرگ این‌قدر نزدیک است. که بی‌هوا انگشتش را می‌چسباند به زنگِ در‌. که پا پس نمی‌کشد تا در را باز کنی. خواستم بترسم. حتی لحظه‌ای ترسیدم. نه از مرگ، که از تنهایی. ولی باد خاطرم آورد که ترس برای آن‌هایی‌ست که منتظری ندارند. @hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
|جَــ‍ــــوانه|
من آدم روزهای سخت نیستم. هیچ‌کداممان نیستیم. اینکه می‌گویند فلانی گرگ باران دیده است را درک نمی‌کنم.
خانم رحمانی راست گفته. سختی مگر آدم را پوست کلفت می‌کند؟ توی متنش نوشته «سختی» اما من داغ را هم جا می‌دهم توی دل جمله‌اش و می‌نویسم: «سختی و داغ هر چه بیشتر، پوست هم...» دو سال، بیشتر است که داغ چمباتمه زده روی پیِ تمام روزهای خوش و ناخوش زندگی‌ام. پوست دلم کلفت‌تر شده؟ مطمئنم نشده. نشده که دو روز است بی‌بهانه یادش می‌افتم و برای بدحالی‌اش بغض می‌کنم. بدحالی و مریضی کسی که یک‌بار هم ندیدمش. اصلا نمی‌دانستم مدت‌ها بوده داشته با بیماری سر و کله می‌زده. قبل از این دو سه روز سخت، حتی نام کوچکش را هم نمی دانستم: میثاق. خانم رحمانی، برای من فقط یک اسم بود. اسم یکی از استادیارهای مدرسه مبنا. من هیچ‌وقت هنرجویش نبودم و چیزی هم ازش نمی‌دانستم. اما حالا داغ رفتنش بهم امان خوابیدن نمی‌دهد. شب دارد می‌رسد به صبح اما چپیده‌ام توی کانال کوچکش و اگر تکان‌های گریه بگذارد، کلماتش را می ‌خوانم. می خوانم و سر تکان می‌دهم؛ میثاق چه خوب فهمیده بود، سختی که می آید، داغ که سراغت را می‌گیرد، پوستت کلفت نمی‌شود، نازک‌تر می‌شود. خیلی نازک‌تر... پ.ن: میشه این بنده مومن و صبور خدا رو به صلوات و فاتحه‌ای بدرقه کنید و برای پدر و مادر و دوستانش از خدا صبر بخواید؟ ۱۹ خرداد ۰۳ @S_Masoome_Shafiee
من مجلس ختم مجازی ندیده‌ام که اشک آدم‌هاش بند نیاید. توی کرونا هم ندیده‌ام، چه برسد به این روزها... رفیق ندیده و نشنیده‌ی همه ما مبنایی‌ها! بدرقه‌ات کردیم با چیزی که دوستش داشتی: گریه بر حسین(ع) پ.ن: ببخشید اگر این روزها خاطر شما رو هم غمگین کردم... اگر دلتان خواست امشب برای خانم رحمانی مومن و جوان مدرسه نویسندگی مبنا، صدقه‌ای بدید و یا نماز شب اول قبر بخونید اسمش میثاق هست. میثاق فرزند مهدی. ۲۰ خرداد ۰۳ @S_Masoome_Shafiee
...فکر دیدن یک باره همه آدم‌‌های آشنایی که آن تو بودند پایم را سست کرده بود. وقتی داخل می رفتم، لحظه اول با کی چشم‌ تو چشم می شدم...؟
«تحویل نمی گیری معصومه؟ افتابی نمی‌شی اونورا، دایرکتم که سین نمی کنی، فیلتر شکنت کار نمی‌کنه آیا؟» پیامک را با لحن خود مریم می‌خوانم، خنده ام می‌گیرد. «چرا بابا، دارم فعالم هست.» «پس چرا هی می ری تو غیبت صغری؟» درست می‌گوید. دوباره یکی‌ دو هفته هست اینستاگرام سری نزده ‌ام. فیلترشکن را فعال می کنم و انگشتم را می برم سمت مربع سرخابی اینستاگرام با آن گوشه های قوس داری که انگار می خواهد چهره‌اش را ملایم و مهربان‌ تر کند. انگشت اشاره‌ام معلق می ماند بین زمین و هوا، مثل آن که وزنه چند تنی ازش آویزان شده باشد. وزنه به چشمم آشنا می آید. شبیهش را قبلا هم دیده ام. البته آن دفعه به پاهایم آویزان شده بود نه دستم! زمانش دقیق یادم هست. شب مراسم احیا همان وقت که ایستاده بودم جلوی در سبز رنگ مسجد، در آستانه ورود، چند دقیقه گیر کرده بودم همان جا و فقط به آن تو فکر می کردم. مسجد برایم ناآشنا نبود. از بچگی مدام رفته بودم و آمده بودم‌، از بیشتر موزاییک‌های حیاطش خاطره داشتم، از لبه اغلب استکان هایش چای غلیظ و شیرین خورده بودم و به لحن‌ بزرگ و کوچک آدم هاش انس گرفته بودم. جلوی در همان جا بودم اما آمادگی داخل رفتن نداشتم. چند ماه یا چند سال می شد نیامده بودم؟ یادم نمی آمد. نگاه فاطمه زهرا کردم توی بغلم . مطمین بودم که آخرین بار، هنوز بچه نداشتم، بابا داشتم ولی... کرونا هم که اصلا نیامده بود. پس با حساب و کتاب این معادله، غیبتم از دو سال می گذشت. فکر دیدن یک باره همه آدم‌‌های آشنایی که آن تو بودند پایم را سست کرده بود. وقتی داخل می رفتم، لحظه اول با کی چشم‌ تو چشم می شدم؟ هم‌بازی بچگی ام که توی کرونا برادرش را از دست داده بود؟ آن خانمی که بعد از فوت بابا هنوز مرا ندیده بود و حتما میخواست از جای خالی بابا بگوید و های های گریه کنیم با هم. یا آن مامان جوانی که لابد با ذوق اسم بچه ها را می پرسید و بعد: «سخته دوقلو؟ ماه چندم فهمیدی دوتان؟» همزمان با گفتن مختصری از حال و احوال دوقلوداری برای او، کی را می دیدم؟ رفیقی که همیشه از دیدنش هیجان زده می شوم و باید سفت بغلش کنم و کلی برایش حرف بزنم؟ کنار او کی نشسته؟ همان نمازگزار با محبت و ناشنوا که هربار با جمع کردن انگشت هاش و کشیدنشان به سمت پایین، کلمه «خوبی» را هجی می‌کند و بعد با دو دست یک قلب برایم می بندد؟ نه نمی توانستم، انگار دل و ذهن و زبانم توی آن ماه‌های کرونا و روزهای دوری از جمع‌های بزرگ فلج شده بود، باید یک روز دست‌شان را می گرفتم و می بردمشان فیزیوتراپی... دستم هنوز بین زمین و هوا مانده؛ نزدیک ایکون مربعی سرخابی؛ می‌دانم لمسش که کنم درِ یک سالن شلوغ و پرسروصدا باز می شود، خودم را می بینم که یک‌باره دوره شده‌ام میان ازدحام احساست و هیجانات مختلف و زبانم بند آمده. درست بعد از این که طرح یک روسری قشنگ را می‌بینم و عدد قیمتش را، یک‌باره اطلاعیه یک کلاس موشکافی داستان پیش چشمم ظاهر می‌شود، می‌خواهم ارزیابی کنم که به کارم می آید؟ بعد فقط در کسری از ثانیه دیدن آخرین اخبار فلسطین و مردم غزه تمام حواسم را درگیر می‌کند. یک متن تحلیلی- سیاسی هم توی یک رشته استوری از راه می‌رسد، می‌خوانمش؛ اما قبل از آن که نظرم را نسبت به دیدگاهش درست حلاجی کنم، سفره عقد دوست دوره مدرسه‌ام پهن می‌شود توی استوری بعدی و باید یک جمله درست و حسابی پیدا کنم برای رساندن عمق خوشحالیم... در اتاق بزرگ سرخابی را باز نکرده می‌بندم! بر می‌گردم توی صفحه سفید رنگ پیامک‌هایم و می نویسم: «یه کم پیچیده ست مریم... ببین وقتایی که سرشلوغ می‌شم و نمیام اینستا، بعدش دیگه اومدن برام سخت می‌شه... نمی‌تونم وارد شم انگار! فکر کنم یه گونه‌ی خاصی از معلولیتِ هیجانی! پیدا کردم که باید به فکر درمانش باشم!» ۰۳ مرداد ۰۳ @S_Masoome_Shafiee
در دو لنگه‌ سالن کنفرانس باز شده بود و کسی که نمی شناختمش داشت می آمد داخل. رنگ لباس هایش، نوع راه رفتنش و سکوت حاکم بر سالن، پرابهت بود. زل زده بودم به چهره ‌اش اما یکباره فرم صورتش عوض شد. بینی‌اش کانونی شده بود و باقی صورتش حول آن می‌چرخید، همه چهره‌اش داشت در هم فرو می رفت و به هم می‌ریخت. از وحشت از خواب پریدم. نوک بینی‌ام بین دو تا انگشت شست و سبابه کوچک گیر کرده بود، محکم؛ انگار که لای گیره‌‌ی لباس‌های روی رخت‌آویز فشرده شود. با دو انگشت داشت زور می زد آنچه توی دستش بود را بپیچاند. همزمان با چرخش نوک بینی‌ام توی دستش، لب‌های کوچکش را محکم به هم فشار می داد. همه این‌ها را در کسری از ثانیه دیدم. همان لحظه که از شدت درد، صورتم را عقب کشیدم و فهمیدم از وحشت نبوده که از خواب پریده‌ام. ۰۶ مرداد ۰۳ @S_Masoome_Shafiee
هدایت شده از کلمات‌ِکال‌ِمن
____ من کربلا را ندیده‌ام. هیچکس با چشم‌های نم‌دار و صدای رگه‌ای و لرزان نخواسته زیر قبّه دعایش کنم. کسی شانه به شانه‌ام نچسبانده و صورتش را نزدیک گوشم نیاورده تا حاجت‌ش را تحویلم دهد و ببرم کربلا. کتانی و کولهٔ سفر نخریده‌ام. دلهرهٔ دیر رسیدن گذرنامه را نمی‌فهمم، شوق رسیدنش را هم. شلوغی و خلوت مرز برایم گنگ است. ون‌های پر از زائر جایی برای من نداشته‌اند. جیرجیرِ صندلی‌های چسبیده‌به‌هم و لَق‌خوردن‌شان توی جاده‌های باریک و تاریک را نمی‌فهمم. درِ خانه پدری را به روی من باز نکرده‌اند. امین‌الله را فقط کنج خانه می‌خوانم، توی حرم، راهم نداده‌اند. درندشتی وادی‌السلام را فقط شنیده‌ام و لای قبرهای هزار رقم‌ش، لب‌هایم به فاتحه‌ پشتِ فاتحه تکان نخورده‌اند. روبروی اولین میلهٔ قدبلندِ عدددار، "أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوع" نگفته‌ام و به دل جاده نزده‌ام. پاهای من برای تاول‌ زدن در مسیرِ حسین قابل نبوده‌اند. لب‌هایم از عطشِ تشنگی و گرما خشک نشده‌اند. فقط توی خیال، ساعدم را دراز می‌کنم و لیوانی آب از وسط وان‌های پر از یخ بیرون می‌کشم. هیچ زنی دستم را به سمت خانه‌اش نکشیده است. چای عراقی را فقط با نوحه‌ها می‌شناسم. از مردهای نجیب دشداشه‌پوش و دستاربه‌سر عرب "هَلَه‌بیکم" نشنیده‌ام. روی مبل‌های زهوار دررفته و صندلی‌های رنگ و رو رفته‌ی کنار جاده، پادشاهی نکرده‌ام. پوستم از گرما آفتاب‌خورده و سیاه‌سوخته نشده. لباس‌های خاکی‌‌ و پاهای برهنه برایم روضه‌خوان نشده‌اند. سنگ‌ریزه‌های کفِ جاده، شاهدِ قدم‌هایم نبوده‌اند. نمازم از وسط صف‌های سیاه‌پوش و آواره برای حسین، به آسمان نرسیده است. عمودها را نشمرده‌ام. موکب‌ها را بلد نیستم. دخترهای سیاه‌پوش عرب، لباسم را عطری نکرده‌اند. من بین انبوهی که شور تو را می‌زنند و حسرت تنها ماندنت در آن ظهر، بیابان‌گردشان کرده و از دیررسیدنْ اشک‌ می‌ریزند، خودم را نرسانده‌ام. هيچوقت پایم به سرزمین نینوا نرسیده‌است. لای جمعیت هروله نکرده‌ام. من با پلک‌های خیس، هیچ گنبدی را تار ندیده‌ام. بین الحرمین برایم حسرت است. پای ضریح شش‌گوشه خون گریه نکرده‌ام. من کربلا را ندیده‌ام.
 
«
سیمین پورمحمود
» @siminpourmahmoud |کلماتِ کالِ من|
|جَــ‍ــــوانه|
﷽ ____ من کربلا را ندیده‌ام. هیچکس با چشم‌های نم‌دار و صدای رگه‌ای و لرزان نخواسته زیر قبّه دعایش ک
این کلمات ِ هم‌کلاسی خوش‌قلم دوره‌ی نویسندگی‌ را بارها خوانده‌ام، پارسال؛ هنوز هم کلاس نشده بودیم و اصلا نمی‌شناختمش. متن را جایی که یادم نیست دیدم و همان روزها، برای ده‌ها دل بی قرارتر از خودم‌ هم فرستادم. امروز دوباره خواندمش و دیدم حسرت و دلتنگیِ توی کلماتش، هنوز همان‌قدر برایم تروتازه ‌اند. بعد سیصد و اندی روز... ۲۶ مرداد ۰۳ @S_Masoome_Shafiee
با هم چندجمله‌ای حرف زدیم اما هیچ‌کلمه‌اش یادم نمانده. نشسته بودیم توی سالن همایشی که اصلا نمی‌دانم کجا بود و چه خبر بود. توی ردیف مردها نشسته بود اما چطور بود که زیاد از هم دور نبودیم؟ حتی چین‌های ریز پارچه مشکی عمامه‌اش را هم خوب می‌دیدم. سن سالن را نگاه نمی‌کردم. چشمم فقط به خودش بود. توی خواب نمی‌دانستم چرا، اما الان بیدارم و حواسم هست که مدت‌ها بود این همه از نزدیک ندیده بودمش. پ.ن: مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست... ۰۳ شهریور ۰۳ @S_Masoome_Shafiee
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته... ۷ مهر ۰۳ @S_Masoome_Shafiee
از صبح که خبرِ رفتن قطعی شد، کوله طوسی‌اش را آوردم گذاشتم گوشه اتاق. هی سراغش می رفتم تا تکه لباسی، وسیله‌ای چیزی اضافه کنم. ولی هربار به خودم یادآوری می‌کردم سفر یک روزه که دیگر وسیله جمع کردن ندارد. کوله هم که اصلا برای من نیست! اما باز هم شوق، می کشاندم طرفش. طرف کوله طوسی تا دورش بگردم و ذوق کنم که امروز قرار است از خانه‌ ما هم یک نفر راهی مصلای امام خمینی تهران شود. ۱۲ مهر ۰۳ @S_Masoome_Shafiee
نمی دانم چند ساله بودم، حتی یادم نیست چه فصل و چه ماهی از سال رسیده بود. اما لابد شب زمستان بود که روی پیاده رو، تکه‌ برف‌های یخ زده زیر پایمان سر می خورد. دستم توی دست بابا گرم بود. مغازه‌های توی خیابان‌ اغلب تعطیل شده بودند و بیشتر تاریکی شب هست که حالا توی ذهنم مانده. دو تایی از خانه مادربزرگ می‌رفتیم سمت حرم. توی همان مسیر بود که برای اولین‌بار حرم را این‌طور صدا زدم. حرم حضرت من! یک‌هو بابا زد زیر خنده. با ذوق خندید. از آن خنده‌ها که یک‌باره سرش می رفت سمت بالا. شبیه حج‌بی‌بی، بی بیِ خودش، او هم همین طور قشنگ می خندید.‌ ذوق کردم و دوباره گفتم. _داریم می‌ریم حرم حضرتِ من. توی ذهنم ضمیر من را گذاشته بودم به جای اسمم و نمی فهمیدم بابا به چه چیزِ حرفم می‌خندد، اما باز هم‌ تکرارش کردم. هر دو تکرارش کردیم. بارها و بارها؛ بعدها؛ تا همین نیمه شعبان سه سال پیش که با مامان، بابا و همسر با قطار آمدیم قم. هنوز وقت گفتن «حرم حضرت من» چشم‌هاش برق می‌زد و کیف می‌کرد. اصلا برای همین اسمم را انتخاب کرده بود. گفته بود می خواهد توی زندگی‌اش، چیزی را گره بزند به علاقه‌‌اش به قم و ارادت قلبی‌اش به بانوی بزرگواری که ایامی در جوانی مجاورش بوده. حالا منم‌ و حرم پرآرامش خانم مهربانی که سال‌هاست صحن و سرایش را صمیمی‌‌‌ترین جای این عالم می‌دانم. شاید از همان شب؛ شبی که نمی‌دانم چند ساله بودم. ۲۳ مهر ۰۳ قم @S_Masoome_Shafiee
از بین همه تصاویر غریب این چهارده ماه، شبی که این عکس را دیدم خوب یادم هست؛ همه خوابیده بودند. توی تاریکی، کورمال کورمال برگشتم اتاق بچه‌ها؛ نشستم کنار تخت سفید فاطمه‌ام. گوشم به صدای نفس‌هایش بود و حتی وسط تکان‌های گریه دل نداشتم دست از روی سینه‌‌اش بردارم. روزهای بعد باز هردو را دیدم. در آغوش هم؛ روی بوم‌های هنرمندانه آدم‌هایی که حتما هر کدام دست کم یک بار فیلم «روح‌الروح» گفتن این پدربزرگ به نوه‌اش را دیده بودند. امروز پدربزرگ به «جان جانانش» پیوست و راستش من هنوز حتی یک‌بار جرات نکرده‌ام فیلم بغل کردن نوه‌اش در آن دقایق خداحافظی را ببینم. بعد از این هم نمی‌بینم. حالا دیگر خودم می‌توانم خوب تصورشان کنم؛ هر دو را؛ بابا خالد که روح‌الروحــش را بغل کرده و سفت فشارش می‌دهد توی سینه و دخترک را که این‌بار صدای خنده‌اش بلند شده، گونه به گونه‌ی پدربزرگ می گذارد و دارد حسابی برایش طنازی می کند. ۲۶ آذر ۰۳ @S_Masoome_Shafiee
شکل و شمایل همه‌شان درست یادم نمانده. بعضی ها بیشتر و بعضی ها کمتر؛ محو و کمرنگ. از چندتایشان فقط قصه ای توی ذهنم مانده، مثلا همان خانه‌ای که فهمیدیم ورثه دارد و یک دنیا اختلافْ بینشان، بابا هم سفت و سخت گفت نه. بازارگرمی های بنگاه دار هم هیچ اثر نکرد. بعضی هایشان را من اصلا ندیدم. یا به درد ما نمی‌خورد یا موضوع خریدشان زیاد جدی نشد. اگر خانه ‌ای تقریبا رو به راه بود و به شرایطمان می خورد آن وقت، ما سه تا هم همراه مامان و بابا می رفتیم تا نظر بدهیم. اتاق هایش را ببینیم و با اجازه صاحبخانه دوری توی خانه‌‌اش بخوریم. ما هم مثل بعضی مشتری‌ها زیاد رویمان نمی شد به هر کنج خانه و زندگی مردم سرک بکشیم و شبیه اغلب‌شان، آن‌جا در مورد بد یا خوب منزل چیزی نمی گفتیم؛ صبر می کردیم برگردیم خانه یا لااقل پایمان برسد توی ماشین. بابا همیشه توی نظر دادن صبورتر بود. توی انتخاب خانه هم مثل خیلی چیزهای دیگر اول حرف همه‌‌مان را می شنید و بعدتر، سر فرصت نظر خودش را می گفت. آن روز اما تا سوار ماشین شدیم به حرف آمد:«اتاق سر پله‌هاش باب اینه که روز بارونی پنجره رو بذاری باز، بشینی رو به روش و کتاب بخونی.» کلماتش وقت گفتن این جمله اینقدر حظ با خودشان آوردند و نشاندند توی صورتش که بعد از حدود بیست سال، خیلی خوب در ذهنم مانده، بر عکس خود خانه -که قسمت ما نبود- و حالا چیزی هم از جزییاتش در خاطرم نیست. بچه‌ها که راهی مهد می شوند، در تراس را کامل باز می کنم و با لذت هوای سرد صبح را می بلعم. کتابم را دست می گیرم، هنوز چند جمله‌ای بیشتر پیش نرفته‌ام که نم نم باران می خورد روی لبه سنگی تراس، نگاه می کنم به کتاب و بعد به آسمان ابری مقابل چشم‌هایم؛ یاد آن روز می ‌افتم و تمام کلمات کتاب پیش چشمم تار می‌شوند. در تراس را می بندم و پرده را تا انتها می‌کشم. ۱۸ دی ۰۳ @S_Masoome_Shafiee