فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج شنبه است...
یادی کنیم از کسانی که در کنار ما بودند و الان نیستند😔😔😔
🌱 این عزیزان در حال حاضر در برزخ منتظر هدیه ای (فاتحه و صلوات، ختم قرآن و..) از جانب ما هستند😔😔😔
🔴 ذکری شگفت انگیز درتوسل به امام عصر ارواحنا فداه در سحر شب جمعه
🌺 مرحوم رازي ميفرمايند:
آيت الله بافقي از شيفتگان و دلباختگان آن حضرت بود و در تمام شدايد و گرفتاريها ، جز به آن حضرت توسل نميجست و ميفرمود:
غير ممكن است كه كسي درب خانه امام زمان عليهالسلام را بكوبد و در به روي او باز نشود، به ياد دارم كه ميفرمود:
اگر مشكل مهمي براي تان پيش آمد در سحر شب جمعه در جاي خلوتي 70 بار با اين كلمات به محضر امام عصر ارواحنافداه استغاثه كنيد كه بسيار تجربه شده است :
يا فارس الحجاز ادركني
يا اباصالح المهدي ادركني
يا اباالقاسم المهدي ادركني
يا صاحبالزمان ادركني
ادركني ادركني و لا تَدع عَنِّی فاِنِّی عاجِزٌ ذَلِیلٌ .
🟢 هم چنين ميفرمود:
نماز امام زمان ارواحنافداه در سحر شب جمعه بسيار توسل مؤثري است.
#توسلات_مهدوی
✨__#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
🌸🍃هر کس در شب جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند🌸🍃
🌷🍃در نامه عمل او هزار هزار حسنه نوشته شود و هزار هزار سیئه محو شود و در بهشت برایش هزار هزار درجه وجنات نویسند.🌷🍃
🔻منبع مفاتیح الجنان
✨__#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شبهای جمعه یادت نکنم میمیرم!😭
به خونه برگردیم . . .
خونه آغوش حسینه مگه نه!!!
🌏 #تخریبچی👇
🔰 فرازی از #مناجات_شعبانیه
رشته ای
بر گردنم
افکنده دوست...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیرآرامش
🌷@IslamlifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◍⃟🍃
خدایا!
تویی پروردگارشان!
پس قرارده بی نیازی درنفس
یقین دردل
اخلاص درکردار
روشنی در دیده
بصیرت درقلب
🌛شبتـان در پناه خـدا🌜
#شب_بخیر
AUD-20220602-WA0058.mp3
8.58M
سلام برهمراهان گرامی بیاد غریب عالم مهدی موعود عجل الله تعالی فرج الشریف همه باهم بخوانیم🌸
🤲دعای فرج حضرت مولا را✅
🥀اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکَشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ،🥀
🥀وَضاقَتِ الْأَرْضُ وَمُنِعَتِ السَّمآءُ، واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی،🥀وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، 🥀اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، 🥀 اُولِی الْأَمْرِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ،🥀
🥀وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَریباً کَلَمْحِ
الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ،🥀 یامُحَمَّدُ یاعَلِیُّ، یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ، اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ، وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ، یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ،
🥀 الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،
🥀 اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی،
🥀 السَّاعَةَالسَّاعَةَ السَّاعَةَ.
🥀 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ،
🥀 یا اَرْحَمَ الرَّاحِمینَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرینَ.🥀
🌼🥀🌺🌼🥀🌺🥀🌼🌺
🌸یادمان باشد اگر حال خوشی پیدا شد،جز برای فرج یار دعایی نکنیم!🌸
💞اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
🌺🌺🌺🌺
👋لطفاً بعد از قرائت صلواتی نثار مادر امام زمان عج بفرستید.🌺
صالحین تنها مسیر
🌷#ادامه_قسمت_بیستم هانیه به بیرون اشاره کرد... برای یک لحظه از فکر رفتنش .. تمام تنم یخ کرد..
🌷#قسمت_بیستویکم
آچار به دست از پشت بخاری بیرون اومد
_درست شد مادر جون...
مادر جون!!!!!
سلامی زیر لب داد ...اخمش زیادی تو ذوق میزد.. .
منم هنوز یک لنگه از آستین پالتو تو دستم بود..
مامان چش غره رفت
_ماهی جان ...برو لباس عوض کن ...می خوایم شام بخوریم...
لب گزیدم...باز یک نمایش تازه...
امیر حسین به طرف دستشویی رفت تا دستاشو بشوره...
مثل پلنگ جلو مامان پریدم
_این اینجا چکار میکنه...
مامان دستشو هیس وار روی بینیش گذاشت:
_مادر جون ...مادرش نبود ...خواهرش زنگ زد امیر حسین خونه تنهاست ...منم دعوتش کردم ...خیر سرمون دامادمونه ها...
با حرص لبام رو روی هم فشار دادم...
که مامان چش غره ای رفت
_پاشو بیا ...کارهای خدا برعکسه ...همین امشب تو دیر اومدی ...پسره خون خونش رو میخورد...
به درک غلیظی گفتم و خودمو رو مبل انداختم...
امیر حسین از دستشویی بیرون آمد
مامان نیشش باز شد
_بیا مامان جان شام آماده است...
وای وای .. من امشب دق نکنم خوبه... چه نونی بهم قرض میدن ...مامان جان مامان جان. ..
با همون مانتو و شلوار و شال سر میز نشستم ...زود شامش بخوره و بره...
اینقدر امیر حسین از دست پخت مامان تعریف کرد و مامان قربون صدقه اش رفت که شام کوفتم شد...
ظرفارو توی سینگ گذاشتم و مامان یک سینی چای ریخت:
_بیا مادر فردا خودم می شورم...
دستام رو که پر کف بود با بی حوصلگی زیر شیر آب گرفتم...
_نه می شورم..
مامان نزدیک شد در گوشم آهسته گفت
_برو اون مانتوی لامصبت رو از تنت در بیار و مثل آدم بیا بشین...
چپ چپ نگاهش کردم...
مامان کنار امیر حسین که داشت با کنترل تلویزیون شبکه هارو بالا و پایین میکرد نشست:
_مامان جان نمی دونم چرا چند وقت زانوم درد می کنه...
امیر کنترل تلویزیون رو میز گذاشت:
_میام یک روز دنبالتون تا باهم بریم بیمارستان یک چکاپ کامل بشین...
دور ترین صندلی به اونهارو انتخاب کردم و نشستم.
سرم درد می کرد امروز ظرفیتم به اندازه کافی پر بود ...حرف ها و توضیح هات شراره هنوز توی گوشم بود.
یک دفعه صدای مامانو شنیدم
_ماهی جان ...مامان ...رخت خواب برای امیر حسین پهن کن....
با دهن باز تقریبا به مامان زل زدم...
مامان که بُهت منو دید با حرص خودش بلند شد...
امیر حسین سریع بلند شد
_نه مامان جان من دیگه میرم ...مزاحم نمی شم...
مامان همینطور که از توی کمد رختخواب و پتو و بالش بر می داشت گفت:
_می خوای تنها بری تو اون خونه ی درندشت ؟؟
..آدم خوفِش میگیره مادر ... حالا یک شب بهتون بد بگذره ...
امیر حسین محجوبانه سر به زیر انداخت
_نه خواهش میکنم...
و نشست...
منم درست انگار ،سریال خانوادگی از تلویزیونی می دیدم...
مامان کشون کشون لحاف رو تا اتاق من آورد...
وقتی در اتاقم رو باز کرد لحاف رو روی زمین انداخت...
تازه به خودم آمدم...
_مامان!!!...
وبا یک قدم خودمو به اتاقم رسوندم.
مامان در رو بست و با صدای آروم غر زد:
_مامانو مرض...
با پام لگدی به تشک زدم
_چرا اینجا پهن کردی؟
مامان تای تشک رو باز کرد.
_خوبه دیدی بخاری پذیرایی خرابه .. می خوای پسر مردم تا صبح مریض کنی ...انتظار هم نداشته باش بیاد ور دل من بخوابه...
دستمو رو دهنم گذاشتم تا جیغم در نیاد
_اصلا چرا اصرار کردی شب بمونه ؟
مامان همینطور که ملافه رو روی تشک پهن میکرد گفت :
_بگیر سرشو ...فکر نکن یادم میره خیره سربازی هاتو ... از وقتی اومدی با مانتو و شلوار نشستی...
کلافه روی تخت نشستم.
خسته خودمو روی تخت انداختم و با حالت زاری گفتم:
_تو رو خدا مامان اینقدر اذیت ام نکن...
مامان صورتمو بوسید و از روی دلجویی گفت:
_قربونت برم دختر خوشگلم ...چیزی که تو آیینه میبینی من تو خشت خام میبینم ...یکم حرف گوش کن مامان جان ...بدون کاری که می کنم به صلاح تو هستش..
متکا رو روی تشک گذاشت از اتاق بیرون رفت...
اشکام سرازیر شد..چقدر ذلیل بودم که مامانم واسه زندگیم دست به چنین کارهایی میزنه...
در اتاق زده شد و امیر حسین وارد اتاق شد...
بدون اینکه به من نگاهی کنه روی تشک دراز کشید ، گوشیشو خاموش کرد و اونو بالای سرش گذاشت..
طاق باز خوابیده بود.
با اینکه چشماش بسته بود پلک چشمش می پرید...
نفسم رو با حرص بیرون دادم همینطور که چشماش بسته بود آروم گفت:
_از فردا حق نداری بری سر کار!
به پلکای بسته ش خیره شدم بودم:
یعنی چی حق نداری بری سر کار ؟
یک دفعه چشمهاشو باز کرد و نگاه گنگ منو شکار کرد.
_یعنی چی حق ندارم برم سرکار؟
نگاهم کرد..ولی اروم چشاشو بست
از کوره در رفتم...
_تو چکاره ی منی که برام تعیین تکلیف میکنی ؟
.نکنه یک شب مامانم بهت گفته پسرم هوا برت داشته...
🌷#قسمت_بیست_دوم
نخیر از این خبرها نیست ...دو روز دیگه
رفتی ...فکر اینو بکن که من چه خاکی تو سرم بریزم ...از سر دلخوشیم توی اون فروشگاه نرفتم ...البته اگه معنی نیاز رو بفهمی...
چشماش آروم باز کرد و با خونسردی گفت:
_اون کار در شان شما نیست...
بی اراده پوزخند صدا داری زدم:
_آقای دکتر مثل اینکه یادتون رفته بنده حتی دیپلم هم ندارم ...
اخمی کرد و گفت:
_خوب می تونی ادامه تحصیل بدی...
زدم زیر خنده ولی اون همچنان با اخم نگاهم میکرد
_منتظر بودم شما بیای تو زندگیم تا برای آینده م برنامه ریزی کنی...
بهش برخورد ، چشمای روشنش گشاد شد :
_ از یکی از دوستام کمک میگیرم تا بتونی دیپلم بگیری ...برای سال بعد هم کمک میکنم دانشگاه شرکت کنی...
بی حوصله از حرف ها و وعده هاش نگاهمو به گوشیم دوختم:
_شما مهمون یک روز و دو روز این خونه ای ...پس لطفا فکرها و عقایدت رو واسه خودت نگه دار ...من واسه زندگی خودم ، خودم تصمیم میگیرم ...دلم بخواد هم از این شغل بدتر شو میرم ..احتیاج به آقا بالاسر ندارم ...مخصوصا شما که تو زندگی من هیچکاره ای.
تا حرفام تموم شد ...یکدفعه پام کشیده شد از ترس جیغ کوتاهی کشیدم و گوشیم به دیوار پشت سرم خورد از شدت کشیده شدن، با باسن به پایین تخت خوردم ..درست رو تشک امیر حسین افتادم ..از درد چشمام رو بستم و با ناله تا چشم باز کردم ... با چشمای به خون نشسته ی امیر حسین مواجه شدم ...از هیبت اون چشم ها که انگار آتیش ازشون می بارید ،دردی رو که تا کمرم پبچیده بود فراموش کردم ...صورتش چند سانت با صورت من فاصله داشت.
_می خوای الان بهت ثابت کنم من چکاره ی زندگی تو هستم..آره؟ و آره شو تقریبا داد زد بطوری که پلک چشمم از ترس پرید
_مثل اینکه وقتش رسیده بهت نشون بدم نسبت مون چیه؟
من زیر خودش کشید ..از ترس مردم ..
بازدم داغش به صورتم می خورد..
صورتش رو جلو آورد لبهاش روی لبهام میکشید ..دوباره خاطره مزخرف اون روز فاجعه تو ذهنم امد ..
نفس گرفتم ..لب زدم
_نکن ..تو رو خدا ..
تمام التماسم رو توی نگاهم ریختم...
سر شو بلند کرد و از روی من بلند شد...
به تخت تکیه زد و کلافه دستی لای موهایش کشید...
اشکام راه گرفته بود ...نفسم با هق هق همراه بود...
از اتاق بیرون رفت...
هنوز روی تشک دراز کش بودم و اشک می ریختم...
در اتاق باز شد...
امیر حسین با یک لیوان آب وارد شد و کنارم نشست...
با اخم گفت:
_بسه دیگه...
لیوان آب رو نزدیکم گرفت لاجرعه تمام آب رو سر کشیدم...
سکسه ی ناشی از گریه م بند اومده بود.
کل موهام از گریه و عرق خیس شده بود به گردنم چسبیده بود...
سر پایین انداخت
_ببخشید ..
مقنعه رو از سرم برداشتم...
امیر حسین با اخم به موهام زل زد...
_قبلا موهات خیلی بلند بود!!!
روی تخت نشستم...
این چی داشت میگفت ...مگه خبر نداشت از بدبختی های من...
دماغمو بالا کشیدم
_موی بلند می خوام چکار...
با همون اخم نگاهم کرد ...روی تشکش دراز کشید...
برق بالای سرم رو خاموش کردم و دراز کشیدم...
هنوز کف دستم از هرم نفس هاش داغ بود...
کلافه غلتی زدم و بهش نگاه کردم...
بدون اینکه ساعد دستشو از روی چشماش برداره گفت...
_ماهی خواهش میکنم ..رو اعصابم نباش ..منم ظرفیتی دارم ... لطفا از فردا نوبت شب به جای همکارات اضافه کار واینستا. ..سویچ ماشین هم میزارم
...نمی خواد با اون ماشین رفت و آمد کنی...
پتو رو روم کشیدم
_خودمم دوست ندارم تا ساعت یازده شب سر کار باشم ...پیش آمد مجبور شدم ...بابت ماشین هم ممنون...
با همون ژستش گفت
_من تعارف نکردم ...دو روز دیگه پلاک ماشین جدید میاد ...اون ماشینو دیگه لازم ندارم
...بخوای محضری به نامت میزنم...
با اخم گفتم
_نه نمی خوام دینی باشه...
دستشو از روی چشمهاش برداشت
_تو فکر کن یکم از مهریته...
بغض بدی به گلوم چسبید...
پس خودشم به این باور رسیده که داره مهریه م رو کم کم میده...
دستی به موهام کشیدم ...ههه ...موهای بلند...
با چشایی گشاد شده روی تخت نشستم
_تو از کجا می دونستی موهای من بلند بوده... !؟
به آنی چشمهاش رو باز کرد همینطور نگاهم می کرد...
کلافه پتو رو روی خودش کشید و پشتش رو به من کرد:
_نمی دونم شاید از مامان یا زن عمو طلعت شنیدم...
دستمو روی تخت کشیدم تا بقایای گوشی مو پیدا کنم ..باتری و قابش در آمده بود ...درستش کردم...
تا روشن کردم ...نتش وصل شد...
چند پیام از توی گروه دختر خوشگلای دبیرستان صدوقی بود که نخونده از گروه لفت دادم...
و یک پیام از شراره...
🌷#قسمت_بیست_سوم
اگه بخوای می تونم نشونی آرمان رو برات پیدا کنم ...داداشش توی پاساژ انقلاب موبایل فروشی داره ...اتفاقی دیدمش ...ماهی من توی گذشته بی تقصیر ترینم ...امیدوارم منو ببخشی....
آرمان ....آرمان ...شاید اون بتونه کمکم بکنه...
صبح از صدای رادیوی مامان از
خواب بیدار شدم ...
تا چشم باز کردم جای خالی امیر حسین رو دیدم تشکش رو مرتب جمع کرده بود...
مامان در زد و وارد اتاق شد
_بیدار شدی مامان جان...
خمیازه ای کشیدم ...از زیر پتو بیرون آمدم
_سلام...
یکدفعه اخماش تو هم رفت
_سلام و زهر مار ...نکنه از دیشب با همین مانتو و شلوار خوابیدی؟؟
پوف کلافه کشیدم...
همینطور که تخت رو مرتب می کردم غر زدم:
_نه لباس عربی براش پوشیده بودم...
سرشو با افسوس تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
#سلام_صبحگاهی
یا صاحِبَ الزَّمان
زمین حال خوشی ندارد
دنیا بیابان بیابان،
در عطش حضور توست.
باد کوچه به کوچه،
در آرزوی نسیم وجودتوست.
خاک دشت به دشت،
رد پایت را تمنا می کند.
بغض سنگین ندیدنت
در گلویمان شکسته است ...
السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
✳️
جمعههای غیبت...
دعای هر روز و شبش، دعای برای فرج امام زمان بود. هر جمعه که میگذشت غصهاش زیاد میشد با گلایه میگفت: آقاجان! این جمعه هم گذشت و نیامدی! بعد محکم میگفت: آقا جانم اگر بیاید حتماً یاریش خواهم کرد!
برای اینکه نشان دهد عاشق چشمبهراهیست، عهد کرد تا هر صبح جمعه به دعای ندبه برود. حساب از دست خودش هم در رفته! نمیداند این چندمین جمعه است که نمیتواند قید خواب را بزند و به دعای ندبه برود. حالا خودش خوب دلیل این همه جمعههای غیبت را میفهمد!
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای علی فانی
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨الهی به امیدتو
💐روزتان معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد
(علیهم السلام)💐
🌺💚اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌺💚السلام علیک یابقیة الله
(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
💚🌺السلام علیک یااباعبدالله
الحسین (علیه السلام)
🌺💚السلام علیک یا علی ابن
موسی الرضا(علیه السلام)
💐السلام علیکم یا اهل البیت النبوه
جمیعا" ورحمة الله وبرکاته💐
🌅 زیارت حضرت صاحب الزمان
علیه السلام ( جمعه )
☀️ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
🍃🌻السَّلامُ عَلَيْكَ ياحُجَّةَ الله فِي أَرْضِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ ياعَيْنَ الله فِي خَلْقِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يانُورَ الله الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ المُهتَدونَ ويُفَرَّجُ بِهِ عَنِ المُؤْمِنِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها المُهَذَّبُ الخائِفُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّها الوَليُّ النّاصِحُ، السَّلامُ عَلَيْكَ ياسَفِينَةَ النَّجاةِ
🍃🌻 السَّلامُ عَلَيْكَ ياعَيْنَ الحَياةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ صَلّى الله عَلَيْكَ وَعَلى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ، عَجَّلَ الله لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَمْرِ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ أَنا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِاُولاكَ واُخْراكَ. أَتَقَرَّبُ إِلى الله تَعالى بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَظُهُورَ الحَقِّ عَلى يَدَيْكَ،
🍃🌻وَأَسْأَلُ الله أَنْ يُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ المُنْتَظِرِينَ لَكَ وَالتَّابِعِينَ وَالنَّاصِرِينَ لَكَ عَلى أَعْدائِكَ، وَالمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيائِكَ ، يامَوْلايَ ياصاحِبَ الزَّمانِ، صَلَواتُ الله عَلَيْكَ وَعَلى آلِ بَيْتِكَ،
🍃🌻هذا يَوْمُ الجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ المُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ، وَالفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلى يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الكافِرِينَ بِسَيْفِكَ، وَأَنا يامَوْلايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَأَنْتَ يامَولايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الكِرامِ وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِجارَةِ فَأَضِفْنِي وَأَجِرْنِي صَلَواتُ الله عَلَيْكَ وعَلى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ
💖💖💖
سلام بر تو ای بهار زندگانی!
فصلها جای هم را میگیرند و در دل ما دلتنگی جای دلتنگی بیشتر...فصول میگذرند...پاییز...زمستان...و دوباره بهار...این رنگ به رنگ شدن طبیعت برای ما بدون شما مولای مهربانمان بسیار سخت میگذرد و تداعی اینست که عمرمان بی ظهورتان سپری میشود...
باز فصلی تازه در راه است خدا کند این بهار طبیعت که با بهار قرآن فرا میرسد همراه شود با بهار ظهور و بشود آن بهار واقعی منتظرانتان...امیدواریم و هر لحظه منتظر...
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸