•~❄️~•
برای شهید شدن ،
گاهی یک خلوت سحر هم کافیست..
دل که شهید شود
زندگی که شهید شود
️در نهایت انسان،شهید میشود..
اول شهیدانه زندگی کن؛
تا شهید از زندگی بروی...
"شهید آرمان علی وردی"
آرمان عزیز♥️🌿
#رفیقشهیدم💔
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
قَلبـمگِرفـتاَزصُحبـتمَـردم...!
قَلـبهـٰااینجاچِقـدرسَنگاَسـت؛
گُفتنـدبَھـرپُولمۍجَنگیـد..!
⸤بابامَگـرخُـونقِـیمتَـشچَنـداَسـت؟!💔"
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
◽️وقـتی حـجابـمون حـفـظ بشـہ
چـشـممون پـاڪـ مـیـشـہ،
وقـتی چشـممـون پـاڪـ شـد
دلـمـون پـاڪ مـیـشـہ♥️
◽️وقـتی دلـمون پـاکـ شـد
خـــدا عــاشقـمون مـیشـہ..
وقـتی خدا عاشقمـون شد
خدا خریدار ما میشه و
ما هم شـهیـد مـیشیـم🥀
💚درست مثل
#شهیدابراهیمهادی
و چه خریداری بهتر از خدا💚
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
دلمآرامشمیخواهد
آرامشیازجنسآرامشِ
شبهایمنطقہ
آرامشیدردلهیاهووجنگ،
درکنجِسنگر،وقتِخلوتباخدا،
شبیہآنشبهاییڪہ
قلببچہهاآراممیشد
باذڪرودعاوقرآن ...
دلمروضہمیخواهد
شبیہروضہهایشبِعملیات'!
خلاصہڪنم،دلمدنیاییمیخواهد
شبیہدنیایشھدا
+بایدمثلشہدازندگیڪنیم
تامثلشھـدابــریم((:💔!
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
🌹رهبرمعظم انقلاب: شهید حاج عماد هم خودش را به قدر یک جوان ایرانی فرزند امام و نزدیک به امام میدانست؛ چرا؟ چون امام به او روح داده بود؛ امام او را زنده کرده بود.
🌹سالگرد شهادت
#شهیدعمادمغنیه🕊
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
و سلام بر او که می گفت:
«حرمِ عشق کربلاست
و چگونه در بندِ خاک بماند
آنکه پرواز را آموخته است
و راهِ کربلا را می شناسد،
و چگونه از جان نگذرد
آنکس که می داند
جان، بهای دیدار است»
#شهیدسیدمرتضیآوینی🕊
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~❄️~•
🕊شهید همت :
سختیها را تحمل کنید
انشاءالله این انقلاب
با نهایت اقتدار و توان
به انقلاب جهانی آقا امام زمان(عج)
اتصال پیدا می کند ...
#امام_زمان💚
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~❄️~•
حکایات تکان دهنده از شهدا ۹۲
شهید ابراهیم هادی
🎙استاد پناهیان (بچه تهرون)
#شهیدانہ♥️
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~❄️~•
شهید علی وردی
راهپیمایی ۲۲ بهمن رو خیلی دوست داشت
قسمت نشد امسال بیاد راهپیمایی
ولی شهادت هم خیلی بیشتر دوست داشت 🕊️🥺
#شهیدانہ♥️
#بسیجی🤚
#برادرشهیدم💔
♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷
❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا•~ 💛 ~•
•~• #ببینید •~•
ـ•﷽•ـ
’[ یا ایها الناس . . .]`
فایل تصویرے
هیئت منتــظران ظهـور
بـا نواے کـربلایی جواد لارویی
💛یکشنبه های علوی💛
•| #فقطحیدرامیرالمومنیناست
•| #شبدومدههدومفاطمیه۱۴۰۱
•| #هیئتمنتظرانظهور
•@MONTAZERZOHOR313313•
•~ 💛 ~•
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
سلام وقتتون بخیر🙂🤚 انشاءلله حال دلتون عالی باشه😁👌 ۴۴ سالگرد شکوهمندانه یه جهموری اسلامی ایران رو ب
خب باشه نشدیم🙃💔
عیبی نداره😁
هر کس اومد و لف داد از دست داد😂😶
خب بریم سراغ قولی ک دادم...🙂👇
شهید بابک نوری هریس متولد 21 مهر سال 1371 بود که در 28 آبان 96 در منطقه البوکمال به دست تکفیری های داعش به شهادت رسید و در یکم آذرماه در رشت تشییع و تدفین شد.
رفقا از اینجا ب بعد مصاحبه خبرنگاری با پدر شهید هست و جواب هارو ایشون میدن✨🌹👇حتما مطالعه کنید🙏🌸
☘آقای نوری فکر می کردید بابک یک روزی شهید بشود؟☘
واقعیتش را بگویم، ما اصلا بابک را نشناختیم، الان که بابک شهید شده می بینم که پسرم چقدر در انجمن های خیریه فعال بوده، می بینم همه جا او را می شناختند اما انگار فقط ما هنوز او را نشناخته بودیم.
☘فرزند چندمتان بود؟☘
بابک کوچکترین پسرم بود، به جز او دو پسر و دو دختر هم دارم.
☘متولد چه سالی بود؟☘
بابک من 21 مهر سال 71 به دنیا آمد و 28 آبان 96 هم شهید شد.
☘چطور شد که بابک این راه را انتخاب کرد؟☘
نه اینکه بابک پسرم باشد و این را بگویم نه. ولی بابک یکی از فعال ترین جوان های شهرمان بود. سرشار از زندگی بود و همیشه در برنامه های مختلف پیش قدم بود. اصلا هم تک بعدی نبود و بواسطه سن و سالش جوانی می کرد و از همه قشری هم دوست و رفیق داشت . یعنی هم دوست باشگاهی داشت هم دانشگاهی هم مسجدی و هیئتی. هم از فعالین هلال احمر بود و هم در بسیج فعال بود، هم در کارهای خیر در بهزیستی شرکت می کرد، حتی بعد از شهادتش من فهمیدم که کارهای ساخت بنای یادبود شهدای گمنام در پارک ملت رشت را هم خودش انجام داده ، رئیس بنیاد شهید دیروز که به خانه ما آمده بود به من گفت که می دانستی پسرت چقدر برای اینکه اینجا ساخته شود زحمت کشید؟! من اینجا تازه فهمیدم که زمان ساخت این بنا، بابک به مسئولان گفته بود که چه شما بودجه بدهید چه ندهید روح این شهیدان اینقدر بلند و پر خیر وبرکت است که این بنای یادبود ساخته می شود و بعدا شما حسرت خواهید خورد که در این ثواب شرکت دانشجوی ارشد حقوق در دانشگاه تهران بود اما همه این ها را ول کرد و عاشقانه قدم در این راه گذاشت.
☘خب این اتفاق چطور افتاد؟☘
به خاطر اعتقاداتش. بابک قبل از اینکه به سوریه اعزام شود هم در دوره ای که سرباز حفاظت اطلاعات بود ، دوبار داوطلبانه به کردستان عراق اعزام شده بود اما ما خبر نداشتیم و بعد از شهادتش متوجه شدیم. امسال پسر بزرگ من در رشت کاندیدای شورای شهر شده بود و تمام مسائل مالی و تدارکات را هم به بابک سپرده بود ، یک دفعه در بحبوحه انتخابات و درست وسط تبلیغات من دیدم که بابک نیست، پرس و جو کردم فهمیدم که رفته اعتکاف. سه روز در مراسم اعتکاف بود و بعد برگشت پیش ما . من گفتم بابک جان چرا در این موقعیت رفتی اعتکاف، می ماندی سال دیگر می رفتی، الان کارهای مهمی داشتیم. گفت نه اصل برای من همین اعتکاف است، انتخابات و …فرعیات است، بعد هم شاید من سال دیگر نباشم که به مراسم اعتکاف برسم…حتی همان روزها من و مادرش حرف ازدواجش را مطرح کردیم ، یک دختر از خانواده نجیب و خوبی انتخاب کرده بودیم که می دانستیم بابک را هم دوست دارد اما بابک موافقت نکرد. به من گفت که بابا شما به تصمیمات من اعتماد داری یا نه؟ پس بگذار من براساس برنامه خودم پیش بروم…فعلا برنامه و مسیر من چیز دیگری است. الان که فکر می کنم می بینم بابک خودش هم می دانست که چه مسیری را می خواهد برود و به ما هم این پیام را می داد اما ما متوجه نمی شدیم.
☘شما از ماجرای اعزامش به سوریه خبر داشتید؟☘
به طور مستقیم با من این موضوع را مطرح نکرد اما می دانستیم که شش ماه است در سپاه بست نشسته و هر روز می رود و می آید و اصرار می کند که من را اعزام کنید. تا اینکه بالاخره با اعزامش موافقت شد و فکر می کنم واقعا این موافقت هم کار خدا بود. بابک یک روز قبل از اعزامش ، در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذری های مقیم رشت است و همه بابک را آنجا می شناسند، از همه نمازگزاران مسجد بعد از نماز خداحافظی کرده بود، به همه گفته بود که من یک مدتی نیستم می خواهم بروم خارج از کشور. آن موقع همه فکر می کردند می خواهد برود آلمان.
☘چرا آلمان؟☘
چون من و برادرانش خیلی اصرار داشتیم که برود آلمان ادامه تحصیل بدهد، حتی موقعیتش را هم برایش فراهم کرده بودیم اما خودش قبول نمی کرد برود. آن روز مردم فکر کرده بودند که بالاخره اصرار های ما جواب داده و بابک راضی شده به آلمان برود.
☘اما به جای آلمان از سوریه سردرآورد؟☘
بله همین طور است…بابک همه را شوکه کرد.
☘از شما و بقیه اعضای خانواده چطور؟ اصلا خداحافظی کرد؟☘
بله ما در جریان بودیم که می خواهد به سوریه اعزام شود. روزی که می خواست برود، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم که بابک آمد خانه رفت اتاقش و بعد با یک کوله پشتی رفت بیرون و چند دقیقه بعد بی کوله پشتی برگشت. بعد هم به مادرش گفت که با اعزامم موافقت شده. او هم از روی احساسات مادرانه خیلی گریه کرد شاید که بابک منصرف بشود اما بابک تصمیمش را گرفته بود، گفت من حضرت زینب سلام الله علیها را خواب دیدم دیگر نمی توانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست ، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام. حتی شنیدم که به او گفته اند که چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی،بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، من بروم سوریه که بی مادر نمی مانم، می روم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب سلام الله علیها.
☘با شما خداحافظی کرد؟ شما مخالفتی نکردید؟☘
نه به من چیزی نگفت. از همان دور به من نگاه کرد، من به او نگاه کردم و این شد آخرین دیدار مان.
☘کی اعزام شد؟☘
همان اوایل آبان. فکر می کنم دوم یا سوم بود.
☘یعنی فاصله اعزام تا شهادتش 26 روز بود؟☘
بله …می بینید چقدر برای شهادت عجله داشت، من 50 ماه سابقه جبهه دارم اما شهید نشدم، ولی این پسر آنقدر با همه وجودش شهادت را می خواست که به یک ماه نکشیده طلبیده شد و رفت.
☘وقتی سوریه بود با هم صحبت می کردید؟☘
اوائل فقط به مادر و خواهر هایش زنگ می زد، با من صحبت نمی کرد. اما یک روز دیدم موبایلم زنگ خورد وشماره ای هم که افتاد ناشناس بود، فکر کردم بابک است، وقتی تلفن را جواب دادیم دیدم آن طرف خط یکی از دوستان و همرزمان خودم در زمان جنگ است . سلام و علیک کردیم و من پرسیدم حاج حسن کجایی؟ گفت سوریه ام. بیشتر بچه های گردان میثم هم الان اینجا هستند. بعد هم گفت پسرت هم اینجاست چرا به من نگفته بودی پسرت مدافع حرم است؟! بعد هم گوشی را داد به بابک و با هم صحبت کردیم. از آن به بعد در این مدت کوتاهی که سوریه بود بابک دیگر به من زنگ می زد. حتی آخرین مکالمه هم بین من و او بود.
☘در این آخرین مکالمه چه چیزهایی به همدیگر گفتید؟☘
آن روز وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم برمی گشتم رشت که بروم مشهد. بابک تا شنید من می خواهم بروم مشهد گفت آقا جان قول بده من را دعا کنی. من گفتم : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا بکنی … گفت نه آقا جان قول بده … هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف های بین من و بابک. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند . دیدم بابک با دوستان من همجوار شده. همان موقع به او گفتم بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند…خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی.
☘بعد از شهادت هم چهره بابک را دیدید؟☘
بله در معراج شهدا من و بقیه خانواده صورت زیبایش را دیدیم. بابک من علاوه بر اینکه چهره زیبایی داشت سیرت زیبایی هم داشت و این زیبایی بعد از شهادتش واقعا در صورتش موج می زد. باور کنید با اینکه جانی در بدنش نبود اما اصلا رنگ صورتش عوض نشده بود، صورتش جوری آرام بود که انگار خوابیده باشد. حتی من وقتی صورتش را بوسیدم احساس کردم لب هایش هنوز گرم است.
☘یک روز بعد از شهادت بابک، خبر پیروزی جبهه مقاومت در رسانه ها منتشر شد، از شنیدن این خبر چه احساسی داشتید؟☘
من واقعا خوشحال شدم…خوشحال شدم که
این اتفاق افتاد و خون مبارک و مقدس فرزند من و بقیه شهدای مدافع حرم به ثمر نشست و ریشه داعش در سوریه کنده شد. الان هم به عنوان پدر شهیدی که جوان ترین شهیدمدافع حرم استان گیلان است ، شهیدی که زیباترین بوده، عاشق ترین بوده ، این پیروزی را به همه مسلمانان تبریک می گویم.
☘در این چند روز از بابک عکس های مختلفی با تیپ و قیافه های مختلف منتشر شده، شما کدام را بیشتر دوست دارید؟☘
بله خبر دارم که خیلی ها از روی این عکس ها فکر کرده اند بابک مدل بوده اما نه این طور نیست اینها همه عکس های شخصی بابک است و برای دل خودش گرفته بود. من همه آنها را دوست دارم اما بابک یک عکسی دارد با لباس سفید در کنار دریا ، که دست هایش را از هم باز کرده؛ وقتی این عکس را می بینم احساس می کنم بابک همین جا دست هایش را به سوی خدا باز کرده و این عکس را خیلی دوست دارم.
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_چهلوپنج
مریم : تو میخوای بری بسیج ؟ تو کجا بسیج کجا ؟
_ هه چه خوش خیالی ها من فقط برای نزدیکی به امیر علی رفتم اونجا
مریم : یعنی جدی جدی نمیخوای بیخیال این بیچاره بشی ؟
_ امکان نداره باید ادب بشه
رو به شقایق گفتم :
_ حالا به نظرت دختر خالت آمار میده ؟
شقایق : آره بابا ببین چطور خودم تخلیه اطلاعاتیش کنم کارت نباشه
_ مرسی گلم فقط مواظب باش نفهمه واس من گندش در بیاد
شقایق : اوکی بابا خیالت راحت تا فردا خبرش بهت میدم
_ ممنون عشقم
مریم با افسوس سری تکون داد و گفت :
_ هی چی بگم که تو حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم
بعد از کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آمار گیری امیر علی همراه خاله گیتی به بازار رفتم
و کلی لباس مناسب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این تغییر باز مونده بود ولی چیزی به روی خودش نمی آورد . شاید هم فکر میکرد متحول شدم
روز بعد شقایق خبر آورد که امیر علی به جز دوشنبه ها با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هر روز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص به روسیه بره
پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_چهلوشش
روز ها میگذشت و من همچنان در پی یک نگاه با توجه از جانب امیر علی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود تمام نقشه های من به فنا میرفت
این موضوع من رو بیشتر حرصی میکرد ، شب و روز از خودم میپرسیدم چرا من رو نمیبینه
شاید ساعتها خودم رو تو آینه نگاه میکردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه ای نمیرسیدم
زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیر علی به دفتر بسیج میرفتم و البته سحر هم بیکار نبود و هر روز دریچه جدیدی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز میکرد .
تغیرات ظاهریم دیگه بخاطر امیر علی نبود . بلکه برای خودم بود ولی هنوز مقاومتهای خودم رو داشتم
در مورد پوشش مثلا اینکه اون یه کم مو همیشه باید بیرون باشه ولی نوع لباسم معقول تر شده بود و آرایشم کمتر
یک روز که مثل همیشه برای دیدن سحر رفته بودم پوشه ای دستم داد تا به دست امیر علی برسونم
تقه ای در زدم و وارد دفترش شدم :
_ سلام آقای فراهانی
مثل همیشه سرش برای نگاه کردن بالا نیومد و سر به زیر جواب داد :
_ سلام بفرمائید
_ این پرونده رو خانم حسینی دادن بدم شما
_ ممنون
_ یک لحظه فقط یک لحظه کودک درونم شینطش گل کرد که اذیتش کنم
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_چهلوهفت
پرونده رو سمتش گرفتم ، دستش رو که برای پرونده دراز کرد پرونده سمت خودم کشیدم پوف کلافه ای کشید ، دوباره سمتش گرفتم اینبار هم دستش که بلند شد سمت خودم کشیدم
کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت :
_ مشکلی پیش اومده خانم مجد ؟
_ با شیطنت خندیدم :
_ نه مشکلی نیست فقط میخوام بدونم چرا نگاه نمیکنی ؟ مگه چی میشه ؟
_ خواهش میکنم خانم مجد اگه شما کاری ندارید من کلی کار دارم
اوه بی ادب منظورش اینه برو بیرون بازم حرصی شدم پرونده رو سمتش گرفتم همینکه دستش برای گرفتن پرونده جلو اورد با یک تصمیم آنی بچگانه دستش رو گرفتم و گفتم :
_ مثلا الان چی شد خوردمت بی خیال بابا
یک لحظه حس کردم بیچاره سکته کرد تندی دستش رو کشید و فریاد کشید :
_ با چه اجازه ای همچین کاری رو کردی ؟
با صدای دادش ترس توی دلم ریخت فکر نمیکردم اینقد ناراحت بشه
_ ببین آقای ..
_ ساکت شو برو بیرون همین الان دیگه نمیخوام چشمم بهت بیوفته فهمیدی ؟
_ ولی گوش کن ...
_ گفتم برو بیرون
با بغض پرونده رو روی میز گذاشتم و از دفترش بیرون زدم ، سمت ماشینم دویدم میدونستم کارم اشتباه بود ولی باید میذاشت معذرت خواهی کنم من فقط آنی تصمیم گرفتم