#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_نوزدهم
_ دریا آروم باش مگه بیچاره چکار کرد که اینطوری عصبی شدی
_ مگه ندیدی گوشیم رد داغون کرد
_ باشه خوب اتفاقی بود ، عمدی که نبود
_ اههه مریم ولم کن کلا ازش خوشم نیومد خواستم حالش رو بگیرم
چشماش از تعجب باز شد :
_ مگه میشناسیش که خوشت ازش نمیاد ؟
_ نه نمیشناسم ولی خوشم از این مردایی که یقه میبندن و زل میزنن به زمین برا ریا بعد هرکاری دلشون بخواد میکنن نمیاد حالا هم کم حرف بزن بریم کلاس که فکر کنم تموم شد
سری با تاسف برام تکون داد و همراهم شد
در کمال ناباوری کلاس هنوز تشکیل نشده بود و منو مریم نفسی از سر آسودگی کشیدیم هنوز سر صندلی جا نگرفته بودیم که اط ورود همون پسر بسیجی به کلاس چشم های هر دومون از تعجب باز موند .
با همون تعجب به مریم گفتم :
_ ای وای اینم تو کلاس ماست ؟
شقایق یکی از همکلاسی هامون که کنار دستمون نشسته بود و نیمچه دوستی با منو مریم به هم زده بود نذاشت مریم حرف بزنه سریع گفت :
_ آقای فراهانی رو میگی ؟
_ فراهانی ؟
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_بیستم
_آره دیگه همین که الان وارد کلاس شد
اسمش امیرعلی فراهانیه ترم آخر ولی
گویا این واحد رو گفتن دوباره باید بخونه
از این بچه درس خوناست طوری که شنیدم
برای تخصص بورسیه شده روسیه ولی
به خاطر مشکل این واحد مجبور شده
این ترم رو هم بمونه
•مریم با خنده گفت:
_ اوه چه باحال بچه درسخون که
که کارش در اومده است
•شقایق با تعجب پرسید :
_وا چرا کارش در اومده ؟!
_ آخه دریا خانم خوشش از این
تریپ آدما نمیاد و قطعا این ترم برای
آقای فراهانی جهنم میشه
اره دریا؟ این بنده خدا که خیلی آدمه
محترمیه طوری که از ترم بالای ها شنیدیم
سرش به کار خودشه و کاری با کسی نداره
_ اره جون خودش بابا این فیلم دانشگاهشه
باید بیرون دیدش ببینم بازم همینطوری حاج آقاست
_بابا تو خیلی بد بینی به نظر منم که خیلی
آقای محترمیه اگه من به جاش بودم تو اون
حرفا رو هم بهم میزدی چند تا چیز بارت
میکردم ولی بنده ی خدا حتی نگاهتم نکرد
•اینبار شقایق تعجب کرد و گفت :
_چرا حرف بارش کرده مگه همدیگه رو میشناسن؟
_نه بابا بیچاره اتفاقی خورد به دریا
گوشیش افتاد دریا هم قشنگ شستش
پهنش کرد رو طناب تا خشک بشه
با این حرف مریم هر سه تا خندیدیم که
همه توجها رو جلب کردیم از جمله آقای برادر
که با ابروی بالارفته سمت ما برگشت
تا مارو دید یه پوزخند زد و روش رو برگردوند
منو میگی از حرص قرمز شدم زیر لب گفتم:
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_بیستویک
_ پسره سه نقطه برا ما پوزخند میزنم بعد
میگید مگه چکار کرده همینه دیگه خوشم از
این آدما نمیاد چون فکر میکنن فقط خودشون
خوبن چون ریش میزارن و یقه می بندن بعد
ما به خاطر یه خنده شدیم آدم بده قصه
مریم: خب حالا حرص نخور شیرت خشک
میشه پوزخند بزنه مگه مهمه ؟بی خیال
طی کن . شقایق هم حرف مریم رو تایید کرد
خودمم دیدم حق با ایناست مگه اصلا مهمه
این چه فکر میکنه به ترمه دیگه رد میشه میرع
اون ساعت به دلیل نبودن استاد کلاس
کنسل شد و چون اون روز همون یک کلاس
رو داشتم برای تعمیر گوشیم به مرکز شهر رفتم
خسته وارد خونه شدم طبق معمول مامانم
خانم بیمارستان بود .
_اوف بازم باید تنها غذا بخورم وای که من
چقدر بدم از تنها غذا خوردن میاد ولی چه
باید کرد . دریا خانم مجبوری میفهمی مجبور
بعد از خوردن نهار یه کله خوابیدم تا غروب.
غروب با صدای مامانم بیدار شدم:
_ دریا بیدارشو ببینم گرفته راحت خوابیده
_ سلام مامان چی شده؟
_تلزه میپرسی چی شده؟ این گوشی وامونده
چرا خاموشه؟نگران شدم
محکم به پیشونیم کوبیدم:
_آخ مامان ببخشید گوشیم رو دادم برا تعمیر
اصلا یادم رفت خبرت کنم
_تعمیر چرا ؟اصلا چرا گوشی خونه رو جواب نمیدی ؟
خدا خفت نکنه نمیدونم تا خونه چطور اومدم
_وا مامان نمیبینی خواب بودم. بعد یه آدم
ناحسابی زد بهم گوشی نازم پودر شد
_دیگه تعمیر چی داشت یکی دیگ میگرفتی