📚 واحد اندازه گیری مطالعه
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🍀🍀
همراهان گرامی!
قصد داریم هر روز یا یک روز در میان با بخشی از یک رمان زیبا و جذاب و آموزنده در خدمت شما باشیم.
رمانی که هم اکنون برای شما تهیه دیده ایم، رمانی است با نام «#راهبی_که_فراری_اش_را_فروخت».
این رمان از ده سال پیش تا کنون مسیر زندگی افراد زیادی را تحت تأثیر خود قرار داده است و روش های درست زندگی کردن توأم با آرامش درونی و سرزندگی را به شما یادآور می شود.
امیدوارم که با مطالعه این رمان زندگی را زیباتر از آن گونه که هست ببینید. لطفاً با ما همرا باشید.
🍀🌸🌸🍀
@sad_dar_sad_ziba
📚📚📚
معرفی کتاب 📔
«رابین شارما» در کتاب راهبی که فراری اش را فروخت سعی دارد دریچه ای از بعد برتر وجودمان را برایمان بشکافد؛ دریچه ای که در ۲۴ ساعت شبانه روز یا شاید حتی همه ی عمر، لحظه ای هم به آن توجه نداشته است.
این کتاب، داستان وکیل مشهوری است که موفقیت مادی حیرت انگیزش نقابی بر خلأ عمیق درونی اش بود.
جملات برگزیده این کتاب به شرح زیر است:
⬅️ انسان خوب دائم خود را قوی می کند.
⬅️ زمانی که به درستی سازمان می یابد، نشانه قطعی ذهنی سازمان یافته است.
⬅️ مبارزه ی خود را در برابر افکار ضعیفی آغاز کن که مخفیانه وارد قصر ذهنت شده اند.
⬅️ همه ی ما به علت خاصی این جا هستیم. زندانی گذشته ات نباش، معمار آینده ات باش.
⬅️ راز شادی ساده است:
کار درستی که عاشق انجام دادنش هستی پیدا کن و سپس همه انرژیت را صرف آن کن.
☘
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
🦅 در آفریقای جنوبی به یک #شاهین ماده، پیش از مهاجرت به فنلاند یک سیستم ردیابی ماهوارهای وصل کردند.
دادههای ردیابی نشون می دهد که این شاهین در ۴۲ روز بیش از ۱۰ هزار کیلومتر پرواز کرده، یعنی به صورت میانگین رکورد باورنکردنی ۲۳۰ کیلومتر در روز را ثبت کرده است!
#تلنگر 👌
➖➖➖➖➖➖➖➖
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
➖➖➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 در پاسخ به لجن پراکنی های این روزهای #اردوغان ، رئیس جمهور ترکیه
🎤 «حسن عباسی»
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿
📒 داستان بلند «راهبی که فراری اش را فروخت»
/فصل اول:
⏰«زنگ بیداری»
درست در وسط دادگاهی مملو از جمعیت بر زمین افتاد. یکی از برجستهترین وکلای مدافع این کشور بود. همچنین مردی بود که نه فقط به خاطر ظاهر آراستهاش در آن کت و شلوار ایتالیایی سه هزار دلاری بلکه به واسطه ی پیروزیهای پی درپی حقوقیاش معروف بود. به آرامی آن جا ایستاده بودم و به خاطر شوک حاصله از صحنهای که اندکی پیش شاهد آن بودم، دست و پایم کرخت شده بود؛ «جولیان منتل» بزرگ هم اکنون مانند یک قربانی به نظر میرسید که همچون کودکی درمانده بر روی زمین به خود میپیچید، می لرزید، اندامش به رعشه افتاده بود و مانند یک بیمار روانی عرق می ریخت.
از آن لحظه به بعد، همه چیز با حرکت آهسته به نظر می رسید. مشاور حقوقی او فریاد کشید:
«وای! جولیان غش کرده! »
و با احساسی فراوان، تصویری شفاف از آنچه مشهود بود، به ما ارائه داد. قاضی ظاهرا دستپاچه بود و فوراً با تلفن محرمانه ای که برای مواقع اضطراری در کنار میزش نصب شده بود، زیر لب چیزی زمزمه کرد. من هم فقط آن جا ایستاده بودم خیره و گیج. ای پیرمرد احمق خواهش می کنم نمیر، برای تو مردن خیلی زود است، تو مستحق این گونه مردن نیستی.
ناظر دادگاه که مانند یک مومیایی ایستاده، خشکش زده بود، سریع وارد عمل شد و شروع کرد به تنفس مصنوعی دادن به قهرمان وکالت که نقش بر زمین شده بود.
مشاور حقوقی هم کنار او بود. گیسوان بلند مجعد و بلوندش روی صورت قرمز یاقوتی رنگ جولیان ریخته بود و با مهربانی، کلماتی برای دلداری دادن به او بیان می کرد ولی او مطمئناً قادر به شنیدنشان نبود.
جولیان را از هفده سال پیش میشناختم. اولین بار که با او ملاقات کردم، دانشجوی حقوق جوانی بودم که یکی از شرکایش مرا به عنوان کارآموز برای یک پژوهش تابستانی، استخدام کرده بود. در آن زمان، او صاحب همه چیز بود، وکیل مدافعی زیرک، خوش تیپ و بی باک که رؤیاهای بزرگی در سر می پروراند. جولیان ستاره ی جوان شرکت حقوقی بود و در دوران رکود کار که همه فقط انتظار می کشیدند، پروژه های جدیدی برای شرکت ایجاد می کرد.
هنوز به خاطر دارم شبی تا دیر وقت کار می کردم. از کنار اتاق شاهانه او که در کنجی قرار داشت، قدم میزدم و نگاهم دزدکی به عبارتی قاب شده افتاد، روی میز بزرگش که از چوب بلوط ساخته شده بود. آن عبارت از «وینستن چرچیل» بود که احتمالاً از مردی همانند جولیان سخن می گفت:
«مطمئناً اگر امروز به آنچه خواسته ایم رسیده ایم، بر سرنوشت خود مسلط هستیم، یعنی وظیفه ای که بر عهده مان گذاشته شده بیش از توانمان نیست، یعنی اضطراب و دام هایش مافوق تحمل ما نیست.
مادامی که به تلاش و اراده ی شکست ناپذیر خود برای پیروزی باور داریم، پیروزی هم دست رد بر سینه ما نخواهد زد.»
جولیان هم به همان راهی قدم گذاشته بود که آن تابلو از آن سخن می گفت، محکم و بد قلق، برای موفقیتی که باور داشت در سرنوش اوست. با اشتیاق، هجده ساعت در روز کار می کرد. شایعاتی درباره او شنیده بودم که پدربزرگش سناتوری برجسته و پدرش قاضی مورد احترام دادگاه فدرال بوده است.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کولاک #حافظ در شعر! 🌴
🗓 «به فراخور گذر از بیستم مهرماه، روز بزرگداشت جناب حافظ، همو که زبانی برای بیان #حقایق_عالم_غیب (لسان الغیب) بود»
#قله ⛰
/نامداران راهدان
╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
🌳 #باغ_موزه_ی_نارنجستان_قوام
/شیراز
خاندان قوام الملک صاحبان اصلی این نارنجستان بوده اند به همین دلیل به آن نارنجستان قوام می گویند.
در زمان قاجاریه این باغ محل حل اختلاف رعیت ها و برگزاری نشست های بزرگان و شاهزاده ها بوده است.
این بنا یکی از شاهکارهای دوره قاجاریه است چون پر از آینه کاری، نقاشی، کاشیکاری، گچبری و منبت کاری است. ابراهیم خان قوام الملک این بنا را در سال ۱۳۴۵ خورشیدی به دانشگاه شیراز هدیه داد و هم اینک تبدیل به دانشکده ی هنر معماری شده است.
#ایرانَما:
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌿🌿
📒 داستان بلند «راهبی که فراری اش را فروخت»
/فصل اول:
⏰«زنگ بیداری»
⏪ بخش دوم:
... بدیهی است که خانوادهای ثروتمند داشته و به همین علت، انتظارات زیادی بر شانههای لباس آرمانیاش سنگینی میکرد. ولی باید اقرار کنم که او راه خودش را میرفت. مصمم بود که کارها را به روش خودش انجام دهد و عاشق این بود که نمایشی به راه اندازد.
محکمه ی تکان دهنده و درخور تماشای جولیان مرتباً تیتر اول روزنامهها بود. هر زمان که اشخاص ثروتمند و مشهور به فردی با سیاست حقوقی بسیار عالی، پرتکاپو و برنده نیاز داشتند، دور او جمع می شدند.
برنامه های اوقات فراغت او هم احتمالاً از نوع مشهور آن بود. ملاقات های دیروقت شبانه در بهترین رستورانهای شهر با مانکنهای جوان و جذاب، یا ماجراجوییهای بی باکانه برای فرار از مشکلات می گساری، با گروهی از دلالان پر سروصدا که آنها را «تیم تخریب» مینامید. اینها مشغولیتهایی بود که قهرمان داستان ما با آنها سرگرم میشد.
هنوز نمیدانم برای آن پرونده ی حساس قتل، در آن تابستانی که مرا برای اولین بار دیده بود، چرا به عنوان همکار انتخابم کرد. گرچه از دانشکده ی حقوق هاروارد، دانشکدهای که او هم در آن درس خوانده بود، فارغ التحصیل شده بودم، مطمئناً زرنگترین کارآموز شرکت نبودم و شجره نامه ی خانوادگیام هم به هیچ کدام از طبقات اشرافی جامعه مربوط نمی شد. پدرم بعد از این که نیروی دریایی او را رد کرد، تمام زندگیاش را در سِمت مأمور امنیتی در یک بانک محلی گذراند. مادرم هم بسیار ساده و بدون هیچ تشریفاتی، در برونکس بزرگ شده بود.
خیلیها برای به دست آوردن این فرصت که در پروندهای که «مادر همه ی محکمههای جنایی» نامیده میشد، پادوی اجرایی او بشوند، مخفیانه اعمال نفوذ میکردند. از میان همه ی آنها، او مرا برگزید. به من گفت که اشتیاق مرا دوست دارد. در آن پرونده، برنده شدیم و مدیری که به خاطر قتل وحشیانه ی همسرش متهم شده بود، الان فردی آزاد است یا لااقل به اندازهای آزاد است که وجدان به هم ریختهاش به او اجازه میدهد.
آموزشی که در آن تابستان دیدم بسیار ارزشمند بود. بیش از یک درس بود، اینکه وقتی هیچ شکی وجود ندارد چه گونه شکی منطقی ایجاد کنیم و هر وکیلی که بتواند چنین کاری انجام دهد، ارزش و احترام بسیار بالایی دارد. این درسی در روانشناسی پیروزی و فرصتی نادر بود که استاد را در عمل مشاهده کنم. مانند اسفنج آن درس را جذب کردم.
با دعوت جولیان، بیش از آنچه برنامه ریزی کرده بودم، در شرکت او، به عنوان همکار ماندگار شدم و به سرعت، دوستی پایداری میان ما شکل گرفت. اقرار میکنم که کار کردن با او اصلاً آسان نبود. زیردست او بودن اغلب توأم بود با حس ناامیدی. گاهی کار به دعواهای شبانه هم کشیده میشد. حرف فقط حرف خودش بود. این مرد هرگز اشتباه نمی کرد.
به هرحال، زیر ظاهر خشن او، فردی بود که آشکارا از مردم حمایت میکرد.
هر چقدر هم که سرش شلوغ بود، همیشه حال جنی را میپرسید، زنی که هنوز او را «عروس من» مینامم. قبل از رفتن به دانشکده ی حقوق، با او ازدواج کرده بودم. وقتی جولیان از طریق یکی از کارآموزان تابستانی، فهمیده بود که از نظر مالی تحت فشار هستم، ترتیبی داد تا کمک هزینه ی تحصیلی زیادی دریافت کنم. مطمئناً کسی بود که میتوانست با سرسختترین افراد رقابت شدیدی داشته باشد و عاشق این بود که همیشه سرش شلوغ باشد، ولی هرگز دوستانش را از یاد نمیبرد.
مشکل اصلی این بود که در کارش غرق شده بود. در سالهای اولیه، ساعتهای زیاد کاریاش را این گونه توجیه میکرد که «به نفع کار شرکت است»، یا اینکه می گفت یک ماه به خود مرخصی خواهد داد تا «حتماً زمستان آینده» به جزایر کیمن برود.
با گذشت زمان، به هرحال، شهرت و اعتبار جولیان به خاطر زیرکی و استعدادش گسترش یافت و حجم کاریاش رو به افزایش بود. پروندهها بزرگتر و بهتر میشدند و جولیان حتی یک بار هم از یک چالش خوب صرف نظر نکرد. او خودش را وادار میکرد تا سختتر و سختتر کار کند.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
Mohammad Motamedi - Mozhdeye Baran.mp3
9.18M
🎶 #مژده_ی_باران
🎙 «محمد معتمدی»
🌸 به پاس زحمات و پیروزی های اخیر ورزشکاران ایرانی در میدان های جهانی
#ترنم_ترانه:
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____________
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾 #زکات
یکی از راهکارهای اسلام برای کاهش فاصله ی طبقاتی جامعه
#نردبان: 〽
/دینی، اخلاقی
………………………………………
«همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیروی طبیعت 🌊💨💥
🌎 جهان، زنده است و پویا و هدفدار!
#تلنگر 👌
➖➖➖➖➖➖➖➖
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
➖➖➖➖➖➖➖➖
🗝 #دروغ ، کلید بدی ها
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
◼️ سالگشت شهادت امام حسن عسکری بر آقا امام زمان (درود خدا بر ایشان) و همه ی شیعیان و دوستدارانشان تسلیت!
«همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 فریب رسانه ها را نخوریم.
گاهی آنچه می بینیم با آنچه که هست، تفاوت فاحشی دارد.
💢 #سواد_رسانه_ای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🍃🍃
زمانی در بچگی باغ انار بزرگی داشتيم.
اواخر شهريور بود و همه ی فاميل اون جا جمع بودن.
اون روز تعداد زيادی از كارگران بومی برای برداشت انار به باغ ما آمده بودند.
ما بچهها هم طبق معمول مشغول بازی كردن و خوش گذروندن بوديم!
بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازی گرگم به هوا بود، اونم به خاطر درختان زياد انار و ديگر ميوهها و بوتهای انگوری كه در اين باغ وجود داشت. بعضی وقتا میتونستی، ساعتها پنهان بشی، بدون اين كه كسی بتونه پيدات كنه!
بعد از نهار بود كه تصميم به بازی گرفتيم. من زير يكی از اين درختان پنهان شده بودم كه ديدم يكی از كارگرای جوونتر، در حالی كه كيسه ی سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كسی اون جا نيست، شروع به كندن چالهای كرد و بعد هم كيسه ی انارها رو اون جا گذاشت و دوباره چاله رو با خاک پوشوند.
دهاتیها اون زمان وضعشون خيلی اسفناک بود و با همين چند تا انار دزدی هم دلشون خوش بود!
با خودم گفتم، انارهای ما رو میدزدی! صبر كن بلايی سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی.
بدون اين كه خودم رو به اون شخص نشون بدم به بازی كردن ادامه دادم. به هيچكس هم چيزی در اين مورد نگفتم!
غروب كه همه كارگرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشون رو از بابا بگيرن، من هم اون جا بودم.
نوبت رسيد به كارگری كه انارها رو زير خاک پنهان كرده بود. پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد و با صدای بلند گفتم:
بابا من ديدم كه این، انارها رو دزديد و زير خاک پنهان كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!
🔸پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستش رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرفم و نگاهی به من كرد. همه منتظر واکنش پدر بودن.
🔹بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی تو صورتم زد و گفت:
برو دهنتو آب بكش، من خودم بهش گفته بودم انارها رو اون جا چال كنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پيش اون کارگر و گفت:
شما ببخشش، بچه است، اشتباه كرد.
پولش رو بهش داد، ۲۰ تومان هم روش گذاشت و گفت:
اينم به خاطر زحمت اضافه ت!
من گريهكنان رفتم تو اتاق، ديگه هم بيرون نيومدم!
وقتی كارگرا رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد و گفت:
میخواستم ازت عذرخواهی كنم! اما اين تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هرگز با آبروی كسی بازی نكنی، اون کارگر كار بسيار ناشايستی كرده اما بردن آبروی انسانی جلوی فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشتتره!
🔸شب همون کارگر اومد، سرش رو پايين انداخته بود و پشت در وایستاده بود، كيسهای دستش بود و گفت:
اينو بده به حاج آقا و بگو از گناه من بگذره.
وقتی بابام كيسه رو باز كرد، ديديم كيسهای كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايی كه بابا بهش داده بود.
🌱 #داستانک
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌱 @sad_dar_sad_ziba 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏡 #حق_روستا را بدهید!
🎤 «دکتر سعید جلیلی»
#کلید: 🔑
/راه این جاست 👉
………………………………………
🔑 @sad_dar_sad_ziba 🔑
🌿🌿🌿
عقل، بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا این همه رسوا دارد؟
در خیال آمدی و آینه قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند
قطرهای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق، رازی است که تنها به خدا باید گفت
چه سخنها که خدا با من تنها دارد
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┗━━━━•••━━🦋━┛
دنیا نه خوشبخت است، نه بدبخت.
دنیا همان چیزی میشود كه ما میبینیم.
دنیا #بینش ماست.
دنیا در نگاهِ ما آفریده میشود.
بنابراین هر آدمی آفرینندهی دنیای خویش است.
🌸 نگاهتان زیبا!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌿🌿
📒 داستان بلند «راهبی که فراری اش را فروخت»
/فصل اول:
⏰«زنگ بیداری»
⏪ بخش سوم:
... در لحظات نادری که آرامش داشت، مطمئن بود که حتی اگر دو ساعت هم بخوابد با احساس گناه از خواب میپرد که چرا روی پروندهای کار نکرده است.
خیلی زود برایم روشن شد که او با اشتیاق برای بیشتر خواستن، خودش را تحلیل میبرد: پرستیژ بیشتر، افتخار بیشتر و پول بیشتر.
همان طور که انتظار می رفت، جولیان فرد بسیار موفقی شد.
به هر آنچه اکثر مردم آرزویش را دارند، دست یافت: اعتبار حرفهای درخشان با درآمدی هفت رقمی، عمارتی دیدنی با همسایگانی مشهور، جت اختصاصی، ویلایی تابستانی در جزیرهای گرمسیری، مایملک ارزشمند و فِراری براق قرمزی که وسط راه ورودی خانهاش پارک شده بود.
ولی به هرحال، این چیزها آن قدرها هم که در ظاهر به نظر میرسند، رؤیایی نبودند. در همه ی آنها، میتوانستم نشانههایی را از مرگی قریب الوقوع ببینم. البته نه به خاطر این که در شرکت از همه باهوشتر بودم بلکه به خاطر این که بیشتر وقتم را با این مرد گذرانده بودم. از آن جایی که همیشه مشغول کار بودیم، همیشه با هم بودیم. ظاهراً قرار نبود کارها به آهستگی انجام شوند.
همیشه پروندهای بزرگتر و سختتر از آخرین پرونده وجود داشت. هر مقدار هم آمادگی داشت، باز برایش کافی نبود. چه اتفاقی می افتد اگر خدای نکرده، قاضی این سؤال یا آن سؤال را بپرسد؟ اگر تحقیقاتمان کافی نباشد چه؟ اگر در یک محکمه ی مملو از جمعیت، مانند آهویی که در برابر یک جفت چراغ ماشین که ناگهان ظاهر شده، غافلگیر شود چه؟ برای همین تا آنجا که میشد، به خودمان فشار میآوردیم. من هم در حال غرق شدن در گرداب کار او بودم. درحالی که همه ی آدمهای عاقل در خانه، کنار خانوادهشان بودند، ما، دو برده ی زمان، در طبقه ی شصت و چهارم بلوک فلزی و شیشهای، به دام افتاده بودیم و خیال میکردیم همه چیز تحت کنترل و دنیا به کاممان است و با توهمی از موفقیت، کور شده بودیم.
هر چه بیشتر وقتم را با او سپری میکردم، میدیدم بیشتر در این گرداب فرو میرود. به نظر میرسید آرزوی مرگ میکند. هیچ چیزی او را خوشحال نمیکرد. سرانجام ازدواجش به شکست انجامید، دیگر با پدرش صحبت نمیکرد، و با این که همه ی چیزهایی که آدم آرزویش را دارد، در اختیار داشت، ولی هنوز آنچه را به دنبالش بود، نیافته بود و همه ی اینها از نظر احساسی، جسمی و روحی مشهود بود.
در پنجاه و سه سالگی، هفتاد و چند ساله به نظر میرسید. صورتش پر از چین و چروک بود البته با توجه به روشی که به طور کلی برای زندگیاش انتخاب کرده بود که «به هر قیمتی شده به هدفت برس و دشمن را با بی رحمی از سر راهت بردار» و به طور اخص، استرس زیاد ناشی از روش زندگی نامتعادلش، انتظار چین وچروک های بیشتری میرفت. شام خوردنهای دیر وقت در رستورانهای گران قیمت فرانسوی، کشیدن سیگار ضخیم کوبایی و نوشیدن کنیاک پشت کنیاک باعث شده بود به طرز خجالت آوری اضافه وزن پیدا کند. دائماً شکایت میکرد که مریض است و خسته از اینکه مریض و خسته است. طبع شوخش را از دست داده بوده و به نظر میرسید که هرگز نخواهد خندید. طبع پرشور و اشتیاقی که قبلاً داشت، با غم مرگباری جایگزین شده بود و شخصاً، فکر میکنم زندگیاش بی هدف شده بود.
شاید غم انگیزترین موضوع این بود که حتی در دادگاه هم تمرکزش را از دست داده بود.
پیش از این با بحث و جدل فصیح و نفوذناپذیر خود همه ی حضار را به خود خیره میکرد، اما اکنون، با صدایی یکنواخت، ساعتها در حضور دادگاه، بی هیچ هدف مشخصی، درباره ی پروندههای مبهمی صحبت میکرد که اندکی به موضوع مرتبط بودند یا اصلاً هیچ ربطی نداشتند. پیشترها، به استدلالهای وکیل مدافع طرف مقابل بسیار موقرانه عکس العمل نشان میداد، اما اکنون، با ریشخند طعنه آمیز خود، صبر و بردباری قضاتی را محک میزد که قبلاً او را حقوقدانی نابغه میدانستند. حقیقتاً میشود گفت بارقه ی زندگی جولیان رو به خاموشی بود.
چیزی که او را زودتر از موعد به مرگ نزدیک میکرد، فقط تنش حاصل از آشفتگیهایش نبود. احساس میکرد موضوع عمیقتر از این چیزهاست.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉 🍀🌺🍀 🎊
آغاز امامتت مبارک، ای ماه زمین و آسمونا/
با تو همه جا صفا گرفته، ای جان جهان یوسف زهرا
👏🏼 👏🏼 👏🏼
🌱 آغاز امامت و ولایت امام زمان بر همه مون مبارک!
🤲🏼 امید فرارسیدن #ظهور پربرکتشون!
🎊 @sad_dar_sad_ziba 🎉
🦉 جغد نزد خدا شکایت برد:
انسان ها آواز مرا دوست ندارند!
خداوند به جغد گفت :
آوازهای تو بوی دل کندن می دهد
و آدم ها عاشق دل بستن اند؛ دل بستن به هرچیز کوچک و بزرگ!
تو مرغ تماشا و اندیشه ای!
و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمیبندد.
دل نبستن سخت ترین کار دنیاست!
اما تو بخوان
و همیشه بخــوان
که آواز تو #حقیقت است.
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 «شب به گلستان تنها منتظرت بودم...
🌸 این حال و هوای خوب،
تقدیم به شما خـوبان! 🌸
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
🌿🌿🌿
📒 داستان بلند «راهبی که فراری اش را فروخت»
/فصل اول:
⏰«زنگ بیداری»
⏪ بخش چهارم:
...به نظر میرسید با مشکلی معنوی دست و پنجه نرم میکرد. تقریباً هر روز به من میگفت برای کاری که انجام میدهد، هیچ شور و اشتیاقی احساس نمیکند و با احساسی از پوچی احاطه شده است. جولیان میگفت با اینکه در ابتدا به خاطر فعالیتهای اجتماعی خانوادهاش به سمت رشته ی حقوق کشانده شده، ولی از همان وقتی که وکیلی جوان بود، واقعاً عاشق این رشته بوده است. پیچیدگیها و چالشهای عقلانی حقوق، او را سرشار از انرژی و مجذوب خود کرده بود.
قدرت قانون در تأثیرگذاری بر تغییرات اجتماعی، مشوق و الهام بخش او بود. در آن زمان، صرفاً یک بچه ی ثروتمند اهل کنتیکت نبود. در واقع، خودش را نیرویی برای نیکوکاری و وسیلهای برای پیشرفت اجتماعی میدید که میتوانست از استعداد مشهودش برای کمک به دیگران استفاده کند.این دیدگاه به زندگی او معنا بخشیده بود. این دیدگاه هدفی برایش مشخص کرده بود و امیدهایش را تقویت میکرد.
اما مایه ی بدبختی جولیان چیزی بیش از ارتباط رنگ و رو رفته ی او با کارش بود. قبل از اینکه به شرکت بپیوندم، او از فاجعهای بزرگ رنج میبرد. به گفته ی یکی از شرکای ارشدش، مسئلهای حقیقتاً ناگفتنی برایش اتفاق افتاده بود. نتوانستم کسی را درباره ی آن موضوع به حرف بیاورم. حتی هاردینگ پیر، شریک مدیریتی او که بیشتر وقت خود را به جای دفتر کارش که به طرز شرم آوری بزرگ بود، در بار ریتز کارلتون میگذراند و دهن لقیاش برای همه آشکار بود، گفت قسم خورده که این راز را نگه دارد.
راز ناگفته هر چه بود، بدگمانیام را برانگیخته بود و به وخیمتر شدن اوضاع جولیان دامن زده بود. یقیناً کنجکاو شده بودم، ولی بیش از هر چیز، میخواستم به او کمک کنم. او نه تنها مربی من بلکه بهترین دوستم بود.
و بالأخره آن اتفاق افتاد، حمله ی قلبی بزرگی که جولیان منتل زیرک را به زمین زد و دوباره او را به مرگ نزدیک کرد، درست وسط دادگاه شماره هفت، در صبح دوشنبه، همان دادگاهی که در پرونده ی «مادر همه ی محکمههای جنایی» برنده شده بود.
«پایان فصل اول» ⏹
⏪ داستان ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘