eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
671 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔪 وحشی تر از داعش سازمــان منافقیــن فرقه ی رجوی تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔹 استاد منوچهر دوایی سهم بزرگی در تربیت بیش از ۳ نسل از پزشکان را داشت و حالا در پس غبار گذر ایام و پس از ۸۶ سال خدمت، دیگر در بین ما نیست. او ۹ سال در آمریکا اقامت داشت و پس از اتمام تحصیل در دانشگاه «جان هاپکینز» با وجود این که می‌توانست در آمریکا بماند، به ایران بازگشت. 🔹 دکتر دوایی در گوشه‌ای از خاطراتش درباره شهید دکتر مصطفی چمران می‌گوید: «نمونه ی بارز از خود گذشتن و جوانمردی، دکتر چمران بود. بعد از مجروح شدن شهید چمران، افتخار انجام جراحی پای او را داشتم. استخوان ران او بر اثر اصابت خمپاره له و دچار خون‌ریزی شده بود. آن زخم، زخم بدی بود. مجبور شدیم بدون دستگاه بیهوشی و با داروی آرامش‌بخش جلوی خون‌ریزی را بگیریم. در طول مدت جراحی دکتر چمران به هوش بوده و در حال دعا و صحبت با خدا و قرائت آیات قرآن بود.» ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇺🇸 بارندگی در نیویورک ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌺 🌳 جاده ی جنگلی سیاهکل به دیلمان / استان گیلان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 اثرات خسارت بار قضا شدن نماز صبح 🎤 «حجت الاسلام ناصر رفیعی» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۱ : چشمانش داشت از حدقه می زد بیرون. مثل این که انتظار این حرک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۲ : پریدم وسط صحبتش و گفتم: «چه فرقی کرده؟! چون یک کمی پولدار شدید، همه چیز عوض شده؟» ـــ نه... اگر هِی نپّری توی حرف هام برات توضیح می دم. ببین محتبی... ــــ این قدر نگو مجتبی. شهروز! _ حالا خیلی فرق نمی کنه ببین پسر خاله، باید واقعیت ها رو اون طوری که هست، دید و با واقعیت ها زندگی کرد. خودت که از وضعیت خانوادگی ما خبر داری! بابا سهیل، معاون سفیرِ آلمانه و خُب، کم جایگاهی نیست. اما، بابای تو چی؟! یک فرش فروش ساده. البته نمی خوام بگم کدوم شغل خوبه و کدوم بده. اما این اختلاف طبقاتی رو نمی‌شه دست کم گرفت. حالا به فرض که من قبول کردم، فکر می کنی حاج عبدالله و مامان منیرت هم راضی می شن؟ من که می دونم اونا اصلاً راضی به این وصلت نیستند. حالا بگو ببینم، با اونا چی کار می کنی؟ ــــ حالا تو با این طرف قضیه، کار نداشته باش. تو خودت قبول کن، راضی کردنِ اونا با من. تازه فوقش اینه که راضی نمی شن دیگه. دستت رو می گیرم و از این شهر می ریم یه جای دیگه زندگی می کنیم. ــــ دِ نشد دیگه... بدون اجازه ی اونا که نمی‌شه. تازه این یک طرف قضیه است؛ بابا سهیل و مامان مریم رو چی کار کنیم. حالا به فرض که مامان مریم هم به خاطر خواهرش تو رو به دامادی بپذیره که البته اون هم بعیده، اما بابا سهیل، محاله زیر بار بره. شاید قبل از آلمان رفتن یک جورایی می پذیرفت، ولی الآن نه. البته باید بهش حق بدی، بعد از عمری جون کندن، تازه سری توی سرها بلند کرده. ــــ آره چه جون کندنی! چه قدر هم سخت بوده. با پول باد آورده و رشوه دادن و غیره، یک شبه پلّه های ترقی رو طی کردن، واقعاً سخته. ـــ ببین! قرار نشد هِی بپّری تو حرف های من و تیکّه بارم کنی. حالا که داریم منطقی صحبت می کنیم، پس بذار تا آخر منطقی باشیم. پس حواست باشه، اگر به این تیکّه انداختن هات ادامه بدی، بلند می شَم و می رَم و دیگه هم صحبت نمی کنم. ــــ خوب حالا... مگه دروغ گفتم یا تهمت زدم که ناراحت می شی؟! ــــ ببین، باز داری لجبازی می کنی ها. ــــ باشه، ادامه بده، دیگه چیزی نمی گم و از حقایق چشم می پوشم. ــــ نه، مثل این که تو آدم بشو نیستی، اما عیبی نداره. هرچی می خوای بگی، بگو. ولی بذار این حرف های من اتمامِ حجت باشه، که نگی با نامردی معرکه رو ترک کردی. به هر حال الآن وضعیت ما این طوری شده. تازه گیرم اگر از این هم چشم پوشی کنیم، مسأله مهم این هست که ما نیومدیم ایران که بمونیم. بابا می خواد که دو سه روز دیگه بر گردیم آلمان. ـــ حالا چرا به این زودی؟ مگه راه قرض دارید؟ ــــ نه، قضیه این نیست. مثل این که تو از قضایا، خبر نداری؛ یا مثل کبک سرت رو کردی توی برف و از همه جا بی خبری. ــــ البته خیلی هم بی خبر نیستم. ــــ خُب چه بهتر! اگر خوب خبر داشته باشی، می فهمی که اوضاع مملکت خیلی مناسب نیست. کمی قمر در عقرب شده. یک سری عوامِ قدر نشناس، فیلِشون یاد هندستون کرده و ساز مخالف می زنند. اگر چه هیچ غلطی نمی تونند بکنند! اما آدم عاقل باید احتمال هر کاری رو بده. روی این حساب، بابا سهیل هم این چند روز، اومده که خونه و دارایی هامون رو بفروشه و به دلار تبدیل کنه و برگردیم آلمان تا کمی آب ها از آسیاب بیوفته و اوضاع رو به راه بشه. ــــ پس که این طور! مسافر هستید و این جا بمون نیستید. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 از آدمها در حد توانشان بخواهید، نه در حد نیازتان! آن ها را درست اندازه بگیرید، آدمها هم قد خودشان هستند نه اندازه ی تصورات ما! آن ها را بزرگ تر و کوچک تر نبینید، کمکشان کنید بزرگ شوند! ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 🏠 از خانه هایتان شروع کنید! 🎙 «مرحوم آیت الله فاطمی نیا» ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 کم کم سياهی عَلَمت ديده می‌شود آثـار خيمه‌‎های غمت ديده می‌شود افتاده سينه‌ام به تپش های انتظار از روی تَلِّ دل، حرمت ديده می‌شود 🏴 ✔️ نه تنها ماه عزا، که ماه پیروزی حق بر باطل ماه مقاومت، ایستادگی و حق خواهی ماه عزت و نفی ذلت است. ✋🏼 @sad_dar_sad_ziba 🖤 🏴 🖤 🏴 🖤
⚠️ دیر است و زود! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌴 عارف بزرگ میرزا جوادآقا تهرانی، زیاد به جبهه تشریف می‌آوردند، شبی که برای سخنرانی به تیپ امام جواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمی‌کردند امام جماعت باشند، خیلی اصرار کردیم که دلمان می‌خواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم اما قبول نمی‌کردند. شهیدبرونسی گفت: حاج آقا جلو بایستید. ایشان گفتند: اگر شما دستور دهید، جلو می ایستم. شهید برونسی گفت: من کوچک‌تر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش می‌کنم. گفتند: نه خواهش شما را نمی‌پذیرم. بچه‌ها به برونسی گفتند بگو دستور می‌دهم تا ما به آرزویمان برسیم، شهید برونسی به ناچار با خنده گفت: حاج آقا دستور می‌دهم شما بایستید جلو! میرزا جواد آقا گفتند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز و حال عجیبی همراه با اشک خوانده شد. بعد از نماز با چشمان اشک‌آلود خطاب به شهید برونسی گفتند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما باشید و ما را فراموش نکنید! 🍀 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۲ : پریدم وسط صحبتش و گفتم: «چه فرقی کرده؟! چون یک کمی پولدار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۳ : با این حساب، قضایا باید خیلی جدی باشه که آقا سهیل، این قدر با عجله اومدند و با عجله هم می خوان برن. اما به هر حال من با این چیزها کاری ندارم. اون چیزی که برای من مهمه، تو هستی و زندگی آینده مون. اگر تو قبول کنی، من جلوی همه ی مردم ایران هم که شده باشه، یک تنه می ایستم. تازه از تو هم می خوام که این قدر منفی باف نباشی و امیدوارانه به قضایا نگاه کنی. اگر پای عشق در میون باشه همه ی مشکلات حل می شه. به قول اون شاعر که می گه: «هر که طاووس خواهد، جور هندوستان کشد» به هر حال دوست ندارم خیلی طولش بدی و حرف های صد من یه غاز بزنی. اصل مطلب رو بگو و خلاصم کن. تو دوست داری با من زندگی کنی یا نه؟ دستش را روی پیشانیش گذاشت و به فکر فرو رفت. نمی دانستم به چه چیزی فکر می کند. راستش این فکر کردن او هم برایم سؤال انگیز بود. یعنی می شود تا به حال درباره ی زندگی با من فکر نکرده باشد! به هر حال بعد از مدتی سرش را بالا گرفت و گفت: ـــ «ببین مجتبی، یا به قول خودت شهروز! با همه ی این حرف هایی که برات زدم، می دونم که تو واقعاً من رو دوست داری و حاضری برای به دست آوردن من هر کاری انجام بدی. حتی مطمئنم که اگر جواب منفی بدم، شاید دست به خودکشی یا دیگرکُشی بزنی. ولی خب این موانع سر راهت وجود داره. پس خودت تکلیف را روشن کن. ــــ یعنی چی که خودت تکلیف رو روشن کن؟ ــــ یعنی این که من به تو، نه جواب مثبت می دم و نه جواب منفی؛ یک شرط برات می ذارم! اگر تونستی که چه بهتر و اگر که نه، خُب لابد قسمت نبوده و خدا نخواسته. ـــ خب بابا جون به لبم کردی، زودتر شرطت رو بگو. ولی مطمئن باش که هر شرطی هم که باشه انجام می دم. شده باشه کوه بیستون را یک شَبه بِکَنم! کوه بیستون که جای خود داره، رشته کوه های هیمالیا رو هم بگی یک شبه خُرد و خاکِ شیر می کنم. ـــ خُب حالا خیلی جولان نده که به قول قدیمی ها سنگِ بزرگ، علامت نزدنه. تو همین یک شرط رو انجام بده، خاکِ شیر کردن هیمالیا پیشکش. از اون جایی که رفتن ما به آلمان و موندنمون حتمیه، من می دونم که بابا سهیل با ازدواج ما در ایران مخالفت می کنه. لذا شرط من این هست که تو هم یک جوری خودت رو به آلمان برسونی و یک کار مهمی اون جا برای خودت دست و پا کنی که بابا سهیل هم شرمنده مقام و منصبش نشه! ـــ یعنی می گی که... یعنی من راه بیافتم بیام آلمان زندگی کنم؟! آخه مگه می شه؟ ـــ پس چی شد اون همه کُری خوندن. ببینم آقا، آلمان اومدن سخت تره یا هیمالیا رو خاکِ شیر کردن؟! تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم. تنها چیزی که احتمال نمی دادم شرط کند، همین بود. آخر من کجا و آلمان کجا؟ این که چه جوری باید می رفتم، خدا می دانست. ولی خُب از یک طرف هم به قول او کُری خونده بودم و صلاح نبود زیر حرفم بزنم. البته از یک طرف هم احتمال می دادم و آن این بود که الهه برای این که از دست من خلاص بشود، چنین سنگ بزرگی را جلوی پای من قرار داده بود که من بی چون و چرا میدان را خالی کنم. با همه ی این اوصاف مجبور شدم که قبول کنم و همین کار را هم کردم. رو کردم به الهه و گفتم: ـــ« باشه قبول... اگرچه خیلی سخته، ولی به خاطر تو، باشه... اما تو هم باید یک قول مردونه بدی. ــــ چه قولی؟ ــــ باید قول بدی که سر قرارت با من بمونی. البته باید قسم بخوری، قسم بخوری که تحت هر شرایطی، اگر من این شرط رو انجام دادم، تو هم به عهدت وفا کنی و با هر شرایطی که داشتی با من ازدواج کنی. باز هم کمی به فکر فرو رفت و چند باری با انگشتش روی میز صبحانه کوبید و سرانجام جواب داد: ــــ «باشه من هم قبول می کنم و قول می دم». ــــ نه... باید قسم بخوری. ـــ ای بابا، قسم دیگه چه صیغه ایه؟ قول من، همون قسمه دیگه. تازه من از قسم مَسم چیزی سر در نمی آرم، اما اگر تو اصرار داری، باشه، قسم می خورم که به عهدم وفادار بمونم. ــــ حالا هم که این جور شد، من هم قول شرف می دم که هر طوری شده بیام آلمان و خودم رو به شما برسونم. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍀🌸🍀 می‌نشاند بر لب عشاق تو لبخندها «بأبی أنت و امّی» گفتن فرزندها «یا حسین» بچه‌ها در روضه‌های خانگی آب کرده در دل مادر پدرها قندها 🌱 ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✋🏼 نیست گاهی هیچ راهی جز به شاهی رو زدن... 🏴 @sad_dar_sad_ziba 🏴 🖤
به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد. آن قدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آن ها نشسته بود دچار استفراغ شد. او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت. کلاه کثیف شد. پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند. با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است، می شوییم پاک می شود. مدت ها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی آمد. رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه م... با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستید. 🌷 📚 [حدیث خوبان/ رویه ی ۲۵۴] ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فرزند کریم، سرفرازی می‌کرد مانند حسن حماسه سازی می‌کرد این شیر، سپاه کوفه را دست انداخت با مرگ چه کودکانه بازی می‌کرد رباعی «کرامت نعمت زاده» 🏴 @sad_dar_sad_ziba 🏴 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ارزش و اثر 🎤 «دکتر سعید جلیلی» با نگاهی به خطبه ی منای امام حسین (درود خدا بر او) /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
نه موانع می‌توانند شما را متوقف کنند، نه مشکلات و نه آدم‌ها. ⛔️ تنها کسی که شما را متوقف می‌کند خودتان هستید! @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌺 🌳 / استان گیلان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇦🇪 بارندگی و سیل در کشوری که گفته می شد سامانه ی گسترده ی زهکشی دارد! ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 تا رهایی کامل، هرگز تسلیم نشو! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 تبلیغ و در تبلیغات صدا و سیمای جمهوری اسلامی 🎤 «علی اکبر ایمانی» امام جمعه ی لواسانات /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀 👦🏻 وقتی با پسرتان صحبت می‌کنید، جملات واضح، منطقی و به دور از هر توضیح اضافی و حاشیه را انتخاب کنید. چون پسرها از توضيحات اضافی و مكالمات طولانی كلافه شده و شروع به لجبازی می‌کنند. 👧🏻 اما وقتی با دخترتان صحبت می‌کنید بيشتر با كلمات بازی كنيد و مكالمه تان را طولانی تر كنيد و از مثالهای زياد استفاده كنيد و صحبتهايتان را با بازيهای دخترانه همراه كنيد. دختربچه ها با صحبت‌های طولانی شاد و سرگرم می‌شوند. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۳ : با این حساب، قضایا باید خیلی جدی باشه که آقا سهیل، این قدر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش۱۴ : ــــ خُب حالا که حرفامون رو زدیم، بهتره که تا بابا سهیل نیومده، زودتر بری که اگر بیاد و تو رو این جا ببینه، سخت عصبانی می شه. ــــ باشه... من می رم، اما نه به خاطر بابا جان سهیلت. بلکه به خاطر خودت می رم که از من درخواست می کنی برم. اگر چه دوست دارم ساعت ها بشینم و باهات صحبت کنم، ولی می رم و این هم می گذارم به حساب سختی های عاشقی. از سرِ میز صبحانه بلند شدم و بدون این‌که از خاله مریم خداحافظی کنم، از خانه ی آن ها خارج شدم. 🌿🌿🌿🍃🌿🌿🌿 ظهر شده بود. بدون این که متوجه شده باشم، ساعت ها در خیابان های تهران پرسه زده بودم. گرسنگی فشار آورده بود که متوجه شدم وقت ناهار هم گذشته؛ ساعت دو بعد از ظهر بود. اصلاً نمی دانستم کدام خیابان هستم و چه قدر راه رفته ام. اولین مغازه ساندویچ فروشی را که دیدم وارد شدم و «سوسیس بندری» سفارش دادم. تا آماده شدن ساندویچ از فروشنده پرسیدم: آقا ببخشید! این جا کجاست؟ طرف، نگاهِ مشکوکی به من انداخت و پرسید: «یعنی چی که این جا کجاست؟ خُب معلومه که ساندویچیه دیگه. ببین داداش، اگر پول مول نداری و می خوای آخرش دبّه در بیاری و ننه من غریبم بازی راه بندازی و بگی کیف پولم رو زدند، از همین حالا بگو که آخر سر، کارمون به دعوا معوا نکشه.» اولش خیلی بهم برخورد. اما بعدش حق را به فروشنده دادم. آن قدر آدم های این چنینی زیاد شده بود که راست و دروغش را نمی شد تشخیص داد. لبخندی زدم و گفتم: «نه... منظورم اینه که این خیابون اسمش چیه؟» ــــ خیابان «سرچشمه». نکنه حواس پرتی داری... هان؟ ــــ نه بابا... ساندویچ رو بیار که دارم غش می کنم. خیالت هم از بابت پولش راحت باشه. خیابان «سرچشمه»... عجب؟ با این حساب خیلی راه رفته بودم و متوجه نشده بودم. به هر حال بعد از خوردن ساندویچ، پارکی پیدا کردم و روی یکی از صندلی های آن دراز کشیدم و از زور خستگی، نفهمیدم کِی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم که دیگر شب شده بود و من هم حوصله ی درست و حسابی نداشتم. یک تاکسی گرفتم و راهی خانه شدم. توی راه واقعاً گیج و منگ شده بودم. فکر این که با چه پولی و با چه کَلکی بتوانم راهی آلمان شوم، دیوانه ام کرده بود. هرچه فکر می کردم عقلم به جایی قد نمی داد. آخر هم بدون این که نتیجه ای بگیرم، خسته و کوفته به سر کوچه مان رسیدم. کوچه ای که همیشه آن موقع شب خلوت بود و پرنده پر نمی زد. اما آن شب شلوغ به نظر می رسید. درِ خانه ی ما هم باز بود و نور چراغ های حیاط، داخل کوچه را نیز روشن کرده بود. از این وضعیت داشتم نگران می شدم و کمی هم ترسیده بودم. آهسته آهسته قدم بر می داشتم و با هر قدمی، فکرهای ناجوری به ذهنم خطور می کرد. بالأخره چهار شانه جلوی در ورودی ایستادم. تا نگاهم به ایوان افتاد، ناخودآگاه پاهایم سست شدند. اگر چهار چوبِ در را نگرفته بودم، حتماً روی زانو هایم خم می شدم. زانو هایم توان ایستادن نداشتند. پارچه ی مشکی آویزان شده از ایوان منزل، حرف های بسیاری را بازگو می کردند. چشم هایم را بستم و آهسته توی چهار چوب در نشستم. صدای گریه های خفیفی هم از داخل خانه به گوش می رسید. از سردرد داشتم منفجر می شدم. با دیدن اوضاع، حدس هایی زده بودم اما هنوز دقیقاً نمی دانستم چه خبر شده که با ظاهر شدن حاج عبدالله با پیراهن مشکی در ایوان، همه چیز را فهمیدم. مامان منیر... مامان منیر مرده بود! ناخودآگاه اشک از دیدگانم جاری شد. بقیه ی ماجرا هم یادم نمی آید. وقتی به هوش آمدم ظاهراً صبح شده بود و من در اتاقم، روی تخت خوابم دراز کشیده بودم. صدای نوای قرآن، تمام فضای منزل و حیاط را در بر گرفته بود. سراسیمه از جا بلند شدم. سوزش دست چپم، مرا متوجه سِرُمِ وصل شده به دستم نمود. یعنی چه؟ چرا سرم چرا وصل کرده اند؟ داشتم به مغزم فشار می آوردم که قضیه چیست و چرا من به این حال و روز افتاده ام که عمو جلال، وارد اتاقم شد و با گریه و زاری خودش را به من رساند و ضمن عرض تسلیت، مرا در آغوش کشید. تازه جریان دیشب به یادم افتاد؛ بغض گلویم را می فشرد؛ احساس می کردم که اگر الآن گریه نکنم، راه گلویم تا ابد بسته خواهد ماند؛ بی اختیار زدم زیر گریه. عمو جلال هم با ترغیب من به گریه کردن تأکید می کرد که: «گریه کن عمو جان، گریه کن. راحتت می کنه. گریه کن عمو جان، داغ از دست دادن مادر، کم داغی نیست.» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄