eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹👌🏼🔹🔹 دانش آموزان یک مدرسه به خاطر گرمای هوا شلوارک پوشیدند و زندانی شدند! تو ‏ایران؟ نه، تو انگلیس! 📎 همه جای جهان، برای سبک پوشش در اماکن گوناگون، قانون دارند! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 آرزوهای شما خاطرات ماست! 🔺 داستان آزادی های جنسی از کجا به کجا؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
رودخانه سزار / لرستان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ دستی به کَرَم، به شانه ی ما نزدی بالی به هوای دانه ی ما نزدی دیری است دلم چشم به راهت دارد ای عشق، سری به خانه ی ما نزدی «قیصر امین پور» 💫 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۶: دستانم به وضوح می‌لرزیدند. انگشت بر ماشه داشتم اما قدرتی برای شلیک نه. ذهنم را خواند و گفت: _ وقتی از ماشین پیاده شدم، به خاطر تصادف گیج بودم؛ واسه همین یه لحظه دانیال رو با عاصم اشتباه گرفتم. اون اسلحه رو بیار پایین، من با شمام. من این جام که کمکتون کنم. می‌ترسیدم. من دیگر به سایه ی خودم هم اعتماد نداشتم. در لحنش نگرانی موج می‌زد: _ زهرا خانم، تا دیر نشده بذار وضعیت دانیال رو بررسی کنم، خواهش می‌کنم! آدم بدهای این قصه، دلشوره ی جان رفیقشان را نداشتند. اما چشمان این مرد برای شنیدن صدای قلب دانیال دو دو می‌زد. سنگینی اسلحه غالب شد و از دستم افتاد. موجی چهارشانه بدون تعلل زانو زد و نبض مرد موطلایی را گرفت: _ زنده ست! خدا رو شکر! زنده ست. باید برسونیمش بیمارستان. داره ازش خون می ره. نفسی عمیق از عمق ریه‌ام برخاست. پس این تنها بازمانده برای آن پیرزن زنده بود. عقیل اسلحه‌ها را برداشت، دانیال قوی هیکل را به سختی روی دوشش انداخت و با گام‌های سنگین به طرف ماشین دوید. _ بدو زهرا خانم! بدو! این جا اصلاً امن نیست. هر لحظه ممکنه بقیه‌شون سر برسن. بدو! دلهره بیخ گلویم را فشرد. چون جوجه اردکی باران خورده، لنگ لنگان به دنبالش دویدم. مرد موطلایی را روی صندلی عقب گذاشت. بخار نفس‌های تندش یادم آورد که وجودم منجمد شده است. _ چرا زل زدی به من؟! برو بشین تو ماشین دیگه. در مقابل کنجکاوی شب گردان ماشین سوار که به نیمچه نیش ترمزی برای تماشای صحنه تصادف اکتفا می‌کردند، بی حرف روی صندلی جلو نشستم. با حرکت ماشین انتهای دلم کمی، فقط کمی، آرام گرفت. دستانم گزگز می‌کرد. خون دانیال مثل اسید پوستم را می‌سوزاند. به مانتوی مشکی ام چنگ زدم تا پاکش کنم. عقیل متوجه تشویشم شد. مشتی دستمال کاغذی از جعبه ی روی داشبورد برداشت و مقابلم گرفت. تضاد سفیدی دستمال‌ها و سرخی خون، حالم را دگرگون کرد. با حالت عصبی، بین انگشتانم چلاندمشان. نگاه نگرانم پی دانیال چرخید. چون کودکی خفته، روی صندلی، آرام گرفته بود. نور چراغ‌های پایه بلند اتوبان، با شتاب تند ماشین، یک به یک و پشت سر هم بر صورت طلایی اش رژه می‌رفتند. خیسی جریان دار خون روی چرم مشکی لباسش برق می‌زد. اشک امانم نمی‌داد. ـــ همین طور داره ازش خون می ره. عقیل شال سرمه‌ای رنگ را از دور گردنش باز کرد و به دستم داد. ـــ می‌تونی این رو بذاری روی زخمش؟ شال را گرفتم و روی صندلی چرخیدم. وجب به وجب بدنم درد می‌کرد. فرصت آخ گفتن نداشتم. لبه ی لباسش را کنار زدم و شال را روی زخمش فشردم. عقیل شتاب بیشتری به چرخ ها داد. نجوای زیر لبی اش را می شنیدم: _ طاقت بیار، رفیق... طاقت بیار! رقص پیچک وار خون بین انگشتان و زیر ناخن‌هایم طوفان به احوالم انداخت. بی‌اراده شروع به عق زدن کردم. عقیل نگاهی پر از دلسوزی بر ضعفم انداخت و آستینم را کشید. _ شال رو بزار روی زخمش و بیا بشین سر جات. سرگیجه و تهوع، چون موریانه، ته مانده ی نیرویم را می‌جویدند. بی‌رمق به صندلی ام تکیه دادم. کالبد یخ زده‌ام غرق شد در تبی سرد. از درون شراره ی آتش بودم و به ظاهر، آدمکی برفی. نمی‌دانستم سرد است یا گرم. دلم هوای تازه می‌خواست. شیشه را پایین کشیدم و صورتم را بر لبه ی پنجره گذاشتم تا شاید طغیان معده‌ام آرام گیرد. ناگهان غریبه‌ای را در آینه ی بغل دیدم. جا خوردم. این دخترک آل زده من بودم؟ این صورت پر از کبودی و زخم، گونه ی ورم کرده و چشمان به خون نشسته هیچ نشانی از آن زهرای چشم و ابرو مشکی با پوست سفید نداشتند. انگار مومیایی هزار ساله داشت در آینه تماشایم می‌کرد. می‌ترسیدم کش موهای مشکی ام را بگشایم و تارهایش را جو گندمی ببینم. پدربزرگ راست می‌گفت: گاهی آدم‌ها یک شبه پیر می‌شوند. من یک شبه مُردم. پوست صورتم از فرط سرما بی‌حس شده بود. عقیل چند بار صدایم زد. پاسخ ندادم. رمق پاسخ نداشتم. عصبی، لباسم را کشید و پنجره را بالا داد. با ابروهای گره زده نگاهی کلافه به من انداخت و بخاری را روشن کرد. لرز با چکمه‌ای پولادین به کالبدم حمله ور شد. گرمای ماشین پاسخگوی سیبری روحم نبود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌹 اقتدار یعنی ۴۴ سال همه ی قدرت های استکباری جهان تحریمت کنند ولی تو «ناو مکران» بسازی که با یک‌بار سوخت‌گیری، بتواند ۹ بار دور زمین بچرخد! 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌷 «شهید دکتر سید حسن آیت» روحمان به یادشان شاد! 🌷 صلوات ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌱 براى رويش هميشه راهی هست. زندگی سخت است اما من از آن سخت ترم و این مبارزه و پیشرفت، زیباست! 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فراق، فرصتِ خوبی‌ است تا محک بزنیم که بینِ ما دو نفر چیست؟ عشق یا عادت؟ رقیب، مرگِ مرا خواست گفتمش «آمین!» که نیست عاشق دلتنگ را جز این حاجت «حسین دهلوی» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌿🌸🌿 ‏عینک نمی زد که نگن عینکیه. یه روز چاله ی جلو پاش رو ندید و خورد زمین. از اون روز به بعد «چلاق» صداش می‌کردن! ✅ برای خودت‌ زندگی‌ کن! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
گفت: دلتنگم، بیمارم، زخمی ام، ناآرامم... گفت: چرا شفا نمی خواهی؟! 📖 قرآن، «فیهِ شِفاءٌ لِلمُؤمِنین» شفا و آرامش این جاست، اگر ایمان داری! «فکر به دریا زدنت، بکر نیست آه چرا ورد لبت ذکر نیست؟» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۷: عقیل نگاه ملتهبش را بین آینه‌های ماشین چرخاند. _ فلش... فلش کجاست؟ حنجره ام نای حرف زدن نداشت و چانه‌ام می‌لرزید: _ پی... پیش منه... دستش را پیش آورد. _ بدش به من. آن را کف دستش گذاشتم. به محض دیدن، فلش را درون جیب لباسش گذاشت. به تعداد تک تک روزها و شب‌هایی که در اضطراب گذشته بود، سؤال داشتم. _ چی... چی تو این فلشه؟ یک دست به فرمان داشت و با دست دیگر، تند و عجولانه پیامکی می نوشت. _ یه نقشه ی راه. جواب یک کلمه‌ای اش تشنج به اعصاب ناآرامم می‌پاشید. دانیال از اطلاعات محرمانه و فایل‌های خاص گفته بود و حالا این مرد از نقشه راه حرف می‌زد. _ نقشه ی چه راهی؟ دکمه ی ارسال پیام را فشرد. نگاهی سرد و مکث دار به پرسش چهره‌ام انداخت. _ هرچی کمتر بدونی به نفعته. من طعمه ی داستانی بودم که نباید از آن چیزی می‌دانستم. یعنی نباید بدونم که نقشم توی این جهنم چیه؟! _ حواسش پی نگرانی برای حال دانیال بود. _ تو یه نقش بزرگ و اساسی داری، اون هم اینه که دختر حاج اسماعیلی. نفس‌هایم از شدت خشم تند شده بود. _خب این یعنی چی؟ صدای هشدار پیامک بلند شد. بی‌توجه به من، پیام را گشود. ظاهراً حاوی مطلبی مهم بود. ذهنم در شرف انفجار قرار داشت. سؤال‌های بی پاسخ، حس تلخ ناامنی، حال وخیم دانیال؛ چه کسی فکرش را می‌کرد وسط تهران بزرگ این همه دلیل برای وحشت قدم بزند. _ با پدرم تماس بگیرید. می‌خوام باهاش حرف بزنم. فرز و سریع، مشغول ارسال پیامی جدید شد. _ الآن نمی‌شه. چرا نمی‌فهمید که در حال فروپاشی ام؟! بی حرف، روی صندلی چرخیدم. خونریزی دانیال کمتر شده بود اما بند نمی‌آمد. رنگ داشت اما رخسار طلایی اش بار می‌بست و کوبش ضربان قلب من گستاخ‌تر می‌شد. مرگ تدریجی چیزی جز این بود؟! شال را بیشتر روی زخمش فشردم. می‌ترسیدم. من از بی‌نفس شدن دانیال می‌ترسیدم. مضطرب، دهان گشودم تا بگویم سریع‌تر براند که دیدم بریدگی اتوبان را رد کرد. مگر مسیر رسیدن به بیمارستان آن بریدگی نبود؟ _ رد کردین، نگه دارید! پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد. _ برنامه عوض شده. نمی ریم بیمارستان. هراسان به نیمرخش چشم دوختم. ــــ چی دارین می گین؟ دانیال خونریزی داره، می میره. انگشتانش را به دور فرمان محکم کرد. _ نگران نباش، هیچ اتفاقی واسه ش نمی‌افته. آمبولانس منتظرمونه. مات و مبهوت بودم. _ کجا می ریم؟! جدیت در نیمرخش موج می زد. _ فرودگاه امام. سر در نمی آوردم. _ اون جا چرا؟ نگاه از جاده گرفت و گفت: _ به موقعش می فهمی. یقین داشتم که جایم کنار این مرد چهار شانه امن است اما باز دلهره ای عجیب بیخ گلویم را چنگ می زد. حال دانیال خوش نبود و این پریشانی ام را بیشتر می کرد. مشوش به روی صندلی ام بازگشتم و زل زدم به جاده ای که به سرعت از زیر چرخ های ماشین می گذشت. شک نداشتم که این عزیمت به فرودگاه دستور پدر است ولی دلم دست از آشوب، بر نمی داشت. کلی سؤال در سرم می چرخید اما می دانستم که این موجی، اهل پاسخگویی نیست. رفتن به فرودگاه امام، آن هم در این شرایط برزخی، چه دلیلی می توانست داشته باشد؟ شاید هم تا برقراری امنیت باید به جایی خاص منتقل می شدم. آخ چه قدر دلشوره ی حال طاها را داشتم. روحم آرامش حضور پدر و عطر چادر نماز مادر را می طلبید. راستی آخرین باری که نماز خواندم کی بود؛ ظهر در شاه عبدالعظیم؟ نمی دانستم چه زمانی از شب است. چشم بر ساعت ماشین چرخاندم. خراب بود. کاش نحسی این ماجرا دامان نمازم را نگرفته باشد و قبل از قضا شدن، فرصت خواندنش را داشته باشم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار تو از جای بریدگی زخمی، از تن من روییدی؛ عضوی از من که پیوند می دهد زخم هایم را و التیام می بخشد دردهایم را! 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿 آغوش تو چه قدر می آید به قامتم! در آن به قدر پیرهن خویش، راحتم می پوشمت که سخت برازنده ی منی امشب به شب نشینی خورشید، دعوتم خوشوقتی صدای تو از دیدن من است من هم از آشناییتان با سعادتم! با خود تو را به اوج، به معراج می برم امشب اگر به خاک بریزد خجالتم بازار شام کن شبمان را به موی خود بگذار دیدنی بشود با تو خلوتم بر شانه ام گذار سرانگشت برف را کوهم ولی تمام شده استقامتم من سیرتم همان که تو می خواستی شده لب تر کنی عوض شود این بار صورتم جنگیدم و به گنج تو فرمانروا شدم این است از تمامی دنیا غنیمتم با من بمان که نوبت پیروزی من است چیزی نمانده است به پایان فرصتم «علیرضا بدیع» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
❇️ دُر و گوهر در دگرگونی ها و پستی و بلندی های زمین و زمان شناخته می شود! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌧 مشغول من و شستشوی جانم باش! ای علت بی دلیل! برهانم باش! این شهر مرا به خشکسالی برده است ای خیس ترین حادثه، بارانم باش! «میثم رنجبر» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 بی‌خیال حرف این و آن باش وقتی با اصول، زندگی بکنی و از زندگیَت لذت ببری نگران قضاوت‌های دیگران نخواهی بود! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛅️ نیاز داریم به او همچون ماهی به آب، همچون انسان به هوا! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌲 پیرترین درخت سرو زنده ی جهان درخت سرو ۴۵۰۰ ساله ی ابرکوه / یزد / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✨ آن ماهی ام که گوشه ای از حوض، مرده ام بیچاره آن دلی که به دریا سپرده ام  بی تاب، مثل شعرِ به کاغذ نیامده شرمنده مثل نامه ی برگشت خورده ام  از بس که زخم بود برآن، جا نیافتم تا بار عشق را بگذارم به گُرده ام  ای باغبان! مزاحمتم را به دل مگیر از باغ، غیر حسرت چیدن نبرده ام  می ترسم ای رفیق! تو هم مثل خاک سرد وقتی مرا به دل بسپاری که مرده ام! «میلاد عرفان پور» 💫 @sad_dar_sad_ziba
☘ یادت باشه: مبارزه ی امروزت سختیش برای حالاست اما لذتش تا پایان عمر ادمه داره. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 زنبوری و ماری با هم بحث می‌کردند. مار گفت: آدمها از ترسِ ظاهر ترسناک من می میرند، نه به خاطر نيشم! او برای اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نيش مى‌زنم اما تو بالاى سرش سر و صدا کن! مار چوپان را نيش زد و زنبور بالای سرش پرواز کرد. چوپان گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد و خوب شد. مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند، روزی دیگر زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد! چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد! این داستان زندگی برخی از ماست. خيلى از مشكلات ما همين گونه هستند و ما فقط به خاطر ترس از آنها، نابود می‌شویم. همه چیز برمی‌گردد به برداشت ما از زندگى. 👌🏽 مواظب برداشت ها و تلقین های زندگیمان باشیم! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴 💜 ته دلت چه خبره؟! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۸: خواستم ساعت را از عقیل جویا شوم که گوشی اش زنگ خورد. نگاهی به شماره ی روی صفحه انداخت. به آنی حالت چهره اش عجیب شد. حسی ناخوانا، شاید شبیه به دستپاچگی، در نیمرخش دوید. بی هوا کمی از سرعت ماشین کاست. مگر چه کسی تماس گرفته بود؟ خواستم چرایی حالش را جویا شوم که صدای مچاله ی دانیال از پشت سرم بلند شد. _ بزن کنار! به هوش آمده بود؟ متعجب به سمتش سر چرخاندم. رنگ به رخسار نداشت و چاقویی کوچک را روی گردن عقیل می فشرد. وحشت، تمام سلول هایم را اسیر کرد. دیوانه شده بود؟ مرد موجی، گوشی به دست، خشکش زده بود و از درون آینه ی جلو چشم به دانیال داشت. مرد موطلایی گوشی درون دستش را بالا آورد و رو به آینه ی جلو گرفت؛ طوری که در مسیر تماشای عقیل باشد. نگاه سرد مرد چهارشانه بر تصویر صفحه ی گوشی درون آینه نشست. انقباض چانه اش به راحتی قابل رؤیت بود اما سعی داشت خودش را خونسرد نشان دهد. _ دانیال، داری اشتباه می کنی. اجازه بده برات... دانیال خشم زده کلامش را قیچی کرد: ــــ خفه شو! گوشی رو بده به من! گیج و منگ، مات تماشایشان بودم. لکنت به زبانم افتاد: _ دا...دانیال... چی... چی کار می کنی؟ عقیل، زبان به آرام کردن رفیقش گشود اما دانیال چاقو را بیشتر روی گردنش فشار داد و فریاد زد: _ گفتم گوشی رو بده من! مرد موجی چشمانش را بابت درد ناشی از تیزی چاقو جمع کرد و گوشی را به طرف دانیال گرفت. _ خیلی خب، آروم باش رفیق. مرد مو طلایی گوشی را قاپید. _ دوتا دست هات روی فرمون باشه. دست از پا خطا کنی، شاهرگت رو می زنم. حالا بزن کنار و ماشین رو نگه دار. چرا این اضطراب لعنتی تمام نمی شد؟! دانیال بازیمان داده بود و حالا سعی داشت که مأموریت نیمه کاره اش را به پایان برساند. دلم به حال خودم سوخت. عقیل آرام به کنار جاده خزید و ماشین را نگه داشت. قلبم چنان محکم می کوبید که حس می کردم صدایش در اتاقک خودرو می پیچد. نمی توانستم دقیق و درست حلاجی کنم که چه خبر است. دانیال چاقو را روی گردن عقیل بر نمی داشت. _ حالا بدون این که خریت کنی، یه دستت روی فرمون باشه و با دست دیگه ت، اسلحه ها رو بده به من. مرد چهارشانه نفسی عمیق گرفت و کمی تعلل به خرج داد. انگار امیدوار بود بتواند رفیق قدیمیش را به راه بیاورد. ــــ دانیال، داری اشتباه... صدای پر از چین و چروک مرد موطلایی اجازه ی اتمام جمله را نداد: ـــــ هیییییس! فقط اسلحه‌ها... زود باش! کلافگی در چهره ی عقیل موج می‌زد. کمی مکث کرد. دانیال خطی خونین بر گردن مرد موجی انداخت. فریاد دردناک عقیل بلند شد. بی‌اختیار، جیغی خفه از حنجره‌ام برخاست اما توان هیچ واکنشی را نداشتم. انگار فلج شده بودم. دانیال کلمات را پرتحکم ادا کرد: ــــ با من بازی نکن! اسلحه‌ها! عقیل، مجبورانه و بی‌مخالفت، اسلحه‌ها را یک به یک تحویل دانیال داد. یعنی داشت تسلیم می‌شد؟ به همین راحتی؟ دانیال یکی از کلت ها را مسلح کرد و روی شقیقه ی مرد چهارشانه فشرد. _ جفت دست هات روی فرمون! عقیل دست روی زخم گردنش گذاشت و با لحنی دردناک، آن لعنتی را خطاب قرار داد: _ بیا با هم حرف بزنیم، رفیق. تو داری گند می‌زنی به همه چی. منظورش را متوجه نمی‌شدم. رنگ از رخسار مرد موطلایی، قصد گریز داشت. _ این اسلحه ست، چاقو نیست؛ اگه دستم خطا بره مغزت متلاشی می شه، پس عین بچه ی آدم کاری که می گم رو انجام بده. عقیل، به مجبورانه‌ترین حالت ممکن، انگشتانش را به دور فرمان ماشین قفل کرد. دانیال در ماشین را گشود و هنگام پیاده شدن، آهی عمیق از زور درد کشید. چه در سر داشت؟ نمی‌دانستم. در سمت عقیل را باز کرد و با لوله ی کلت، اشاره به پیاده شدن کرد. مرد موجی بدون مقاومت اطاعت کرد. قفسه ی سینه‌ام از شدت ترس به تندی بالا و پایین می‌رفت. ذهنم فریاد می‌زد که قصد کشتن عقیل را دارد. _ برگرد. دستات رو بذار روی ماشین. در هم آویزی تاریکی شب و نیمچه روشنایی چراغ‌های وسط اتوبان به چهره ی مرد موطلایی چشم دوختم. به قصد تزریق آرامش، عقیل باز هم جمله بافت اما دانیال رام شدنی نبود و با فریادهای بی جان خواسته‌اش را تکرار می‌کرد. مرد موجی با چانه‌ای گره خورده از خشم، دستورش را انجام داد. چون دونده ی ماراتن، ضربانم می‌کوبید و نفس‌هایم کش می‌آمد. شک نداشتم که می‌خواهد تیر خلاصی بر جمجمه ی رفیقش شلیک کند. خواستم زبان به التماس باز کنم که گامی بلند برداشت و دست بندی فلزی از پشت لباس عقیل به بیرون کشید. روح پریده از جانم به کالبد بازگشت. او را نکُشت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄