eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۷: عقیل نگاه ملتهبش را بین آینه‌های ماشین چرخاند. _ فلش... فلش کجاست؟ حنجره ام نای حرف زدن نداشت و چانه‌ام می‌لرزید: _ پی... پیش منه... دستش را پیش آورد. _ بدش به من. آن را کف دستش گذاشتم. به محض دیدن، فلش را درون جیب لباسش گذاشت. به تعداد تک تک روزها و شب‌هایی که در اضطراب گذشته بود، سؤال داشتم. _ چی... چی تو این فلشه؟ یک دست به فرمان داشت و با دست دیگر، تند و عجولانه پیامکی می نوشت. _ یه نقشه ی راه. جواب یک کلمه‌ای اش تشنج به اعصاب ناآرامم می‌پاشید. دانیال از اطلاعات محرمانه و فایل‌های خاص گفته بود و حالا این مرد از نقشه راه حرف می‌زد. _ نقشه ی چه راهی؟ دکمه ی ارسال پیام را فشرد. نگاهی سرد و مکث دار به پرسش چهره‌ام انداخت. _ هرچی کمتر بدونی به نفعته. من طعمه ی داستانی بودم که نباید از آن چیزی می‌دانستم. یعنی نباید بدونم که نقشم توی این جهنم چیه؟! _ حواسش پی نگرانی برای حال دانیال بود. _ تو یه نقش بزرگ و اساسی داری، اون هم اینه که دختر حاج اسماعیلی. نفس‌هایم از شدت خشم تند شده بود. _خب این یعنی چی؟ صدای هشدار پیامک بلند شد. بی‌توجه به من، پیام را گشود. ظاهراً حاوی مطلبی مهم بود. ذهنم در شرف انفجار قرار داشت. سؤال‌های بی پاسخ، حس تلخ ناامنی، حال وخیم دانیال؛ چه کسی فکرش را می‌کرد وسط تهران بزرگ این همه دلیل برای وحشت قدم بزند. _ با پدرم تماس بگیرید. می‌خوام باهاش حرف بزنم. فرز و سریع، مشغول ارسال پیامی جدید شد. _ الآن نمی‌شه. چرا نمی‌فهمید که در حال فروپاشی ام؟! بی حرف، روی صندلی چرخیدم. خونریزی دانیال کمتر شده بود اما بند نمی‌آمد. رنگ داشت اما رخسار طلایی اش بار می‌بست و کوبش ضربان قلب من گستاخ‌تر می‌شد. مرگ تدریجی چیزی جز این بود؟! شال را بیشتر روی زخمش فشردم. می‌ترسیدم. من از بی‌نفس شدن دانیال می‌ترسیدم. مضطرب، دهان گشودم تا بگویم سریع‌تر براند که دیدم بریدگی اتوبان را رد کرد. مگر مسیر رسیدن به بیمارستان آن بریدگی نبود؟ _ رد کردین، نگه دارید! پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد. _ برنامه عوض شده. نمی ریم بیمارستان. هراسان به نیمرخش چشم دوختم. ــــ چی دارین می گین؟ دانیال خونریزی داره، می میره. انگشتانش را به دور فرمان محکم کرد. _ نگران نباش، هیچ اتفاقی واسه ش نمی‌افته. آمبولانس منتظرمونه. مات و مبهوت بودم. _ کجا می ریم؟! جدیت در نیمرخش موج می زد. _ فرودگاه امام. سر در نمی آوردم. _ اون جا چرا؟ نگاه از جاده گرفت و گفت: _ به موقعش می فهمی. یقین داشتم که جایم کنار این مرد چهار شانه امن است اما باز دلهره ای عجیب بیخ گلویم را چنگ می زد. حال دانیال خوش نبود و این پریشانی ام را بیشتر می کرد. مشوش به روی صندلی ام بازگشتم و زل زدم به جاده ای که به سرعت از زیر چرخ های ماشین می گذشت. شک نداشتم که این عزیمت به فرودگاه دستور پدر است ولی دلم دست از آشوب، بر نمی داشت. کلی سؤال در سرم می چرخید اما می دانستم که این موجی، اهل پاسخگویی نیست. رفتن به فرودگاه امام، آن هم در این شرایط برزخی، چه دلیلی می توانست داشته باشد؟ شاید هم تا برقراری امنیت باید به جایی خاص منتقل می شدم. آخ چه قدر دلشوره ی حال طاها را داشتم. روحم آرامش حضور پدر و عطر چادر نماز مادر را می طلبید. راستی آخرین باری که نماز خواندم کی بود؛ ظهر در شاه عبدالعظیم؟ نمی دانستم چه زمانی از شب است. چشم بر ساعت ماشین چرخاندم. خراب بود. کاش نحسی این ماجرا دامان نمازم را نگرفته باشد و قبل از قضا شدن، فرصت خواندنش را داشته باشم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار تو از جای بریدگی زخمی، از تن من روییدی؛ عضوی از من که پیوند می دهد زخم هایم را و التیام می بخشد دردهایم را! 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿 آغوش تو چه قدر می آید به قامتم! در آن به قدر پیرهن خویش، راحتم می پوشمت که سخت برازنده ی منی امشب به شب نشینی خورشید، دعوتم خوشوقتی صدای تو از دیدن من است من هم از آشناییتان با سعادتم! با خود تو را به اوج، به معراج می برم امشب اگر به خاک بریزد خجالتم بازار شام کن شبمان را به موی خود بگذار دیدنی بشود با تو خلوتم بر شانه ام گذار سرانگشت برف را کوهم ولی تمام شده استقامتم من سیرتم همان که تو می خواستی شده لب تر کنی عوض شود این بار صورتم جنگیدم و به گنج تو فرمانروا شدم این است از تمامی دنیا غنیمتم با من بمان که نوبت پیروزی من است چیزی نمانده است به پایان فرصتم «علیرضا بدیع» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
❇️ دُر و گوهر در دگرگونی ها و پستی و بلندی های زمین و زمان شناخته می شود! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌧 مشغول من و شستشوی جانم باش! ای علت بی دلیل! برهانم باش! این شهر مرا به خشکسالی برده است ای خیس ترین حادثه، بارانم باش! «میثم رنجبر» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 بی‌خیال حرف این و آن باش وقتی با اصول، زندگی بکنی و از زندگیَت لذت ببری نگران قضاوت‌های دیگران نخواهی بود! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛅️ نیاز داریم به او همچون ماهی به آب، همچون انسان به هوا! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌲 پیرترین درخت سرو زنده ی جهان درخت سرو ۴۵۰۰ ساله ی ابرکوه / یزد / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✨ آن ماهی ام که گوشه ای از حوض، مرده ام بیچاره آن دلی که به دریا سپرده ام  بی تاب، مثل شعرِ به کاغذ نیامده شرمنده مثل نامه ی برگشت خورده ام  از بس که زخم بود برآن، جا نیافتم تا بار عشق را بگذارم به گُرده ام  ای باغبان! مزاحمتم را به دل مگیر از باغ، غیر حسرت چیدن نبرده ام  می ترسم ای رفیق! تو هم مثل خاک سرد وقتی مرا به دل بسپاری که مرده ام! «میلاد عرفان پور» 💫 @sad_dar_sad_ziba
☘ یادت باشه: مبارزه ی امروزت سختیش برای حالاست اما لذتش تا پایان عمر ادمه داره. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 زنبوری و ماری با هم بحث می‌کردند. مار گفت: آدمها از ترسِ ظاهر ترسناک من می میرند، نه به خاطر نيشم! او برای اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نيش مى‌زنم اما تو بالاى سرش سر و صدا کن! مار چوپان را نيش زد و زنبور بالای سرش پرواز کرد. چوپان گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد و خوب شد. مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند، روزی دیگر زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد! چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد! این داستان زندگی برخی از ماست. خيلى از مشكلات ما همين گونه هستند و ما فقط به خاطر ترس از آنها، نابود می‌شویم. همه چیز برمی‌گردد به برداشت ما از زندگى. 👌🏽 مواظب برداشت ها و تلقین های زندگیمان باشیم! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴 💜 ته دلت چه خبره؟! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۸: خواستم ساعت را از عقیل جویا شوم که گوشی اش زنگ خورد. نگاهی به شماره ی روی صفحه انداخت. به آنی حالت چهره اش عجیب شد. حسی ناخوانا، شاید شبیه به دستپاچگی، در نیمرخش دوید. بی هوا کمی از سرعت ماشین کاست. مگر چه کسی تماس گرفته بود؟ خواستم چرایی حالش را جویا شوم که صدای مچاله ی دانیال از پشت سرم بلند شد. _ بزن کنار! به هوش آمده بود؟ متعجب به سمتش سر چرخاندم. رنگ به رخسار نداشت و چاقویی کوچک را روی گردن عقیل می فشرد. وحشت، تمام سلول هایم را اسیر کرد. دیوانه شده بود؟ مرد موجی، گوشی به دست، خشکش زده بود و از درون آینه ی جلو چشم به دانیال داشت. مرد موطلایی گوشی درون دستش را بالا آورد و رو به آینه ی جلو گرفت؛ طوری که در مسیر تماشای عقیل باشد. نگاه سرد مرد چهارشانه بر تصویر صفحه ی گوشی درون آینه نشست. انقباض چانه اش به راحتی قابل رؤیت بود اما سعی داشت خودش را خونسرد نشان دهد. _ دانیال، داری اشتباه می کنی. اجازه بده برات... دانیال خشم زده کلامش را قیچی کرد: ــــ خفه شو! گوشی رو بده به من! گیج و منگ، مات تماشایشان بودم. لکنت به زبانم افتاد: _ دا...دانیال... چی... چی کار می کنی؟ عقیل، زبان به آرام کردن رفیقش گشود اما دانیال چاقو را بیشتر روی گردنش فشار داد و فریاد زد: _ گفتم گوشی رو بده من! مرد موجی چشمانش را بابت درد ناشی از تیزی چاقو جمع کرد و گوشی را به طرف دانیال گرفت. _ خیلی خب، آروم باش رفیق. مرد مو طلایی گوشی را قاپید. _ دوتا دست هات روی فرمون باشه. دست از پا خطا کنی، شاهرگت رو می زنم. حالا بزن کنار و ماشین رو نگه دار. چرا این اضطراب لعنتی تمام نمی شد؟! دانیال بازیمان داده بود و حالا سعی داشت که مأموریت نیمه کاره اش را به پایان برساند. دلم به حال خودم سوخت. عقیل آرام به کنار جاده خزید و ماشین را نگه داشت. قلبم چنان محکم می کوبید که حس می کردم صدایش در اتاقک خودرو می پیچد. نمی توانستم دقیق و درست حلاجی کنم که چه خبر است. دانیال چاقو را روی گردن عقیل بر نمی داشت. _ حالا بدون این که خریت کنی، یه دستت روی فرمون باشه و با دست دیگه ت، اسلحه ها رو بده به من. مرد چهارشانه نفسی عمیق گرفت و کمی تعلل به خرج داد. انگار امیدوار بود بتواند رفیق قدیمیش را به راه بیاورد. ــــ دانیال، داری اشتباه... صدای پر از چین و چروک مرد موطلایی اجازه ی اتمام جمله را نداد: ـــــ هیییییس! فقط اسلحه‌ها... زود باش! کلافگی در چهره ی عقیل موج می‌زد. کمی مکث کرد. دانیال خطی خونین بر گردن مرد موجی انداخت. فریاد دردناک عقیل بلند شد. بی‌اختیار، جیغی خفه از حنجره‌ام برخاست اما توان هیچ واکنشی را نداشتم. انگار فلج شده بودم. دانیال کلمات را پرتحکم ادا کرد: ــــ با من بازی نکن! اسلحه‌ها! عقیل، مجبورانه و بی‌مخالفت، اسلحه‌ها را یک به یک تحویل دانیال داد. یعنی داشت تسلیم می‌شد؟ به همین راحتی؟ دانیال یکی از کلت ها را مسلح کرد و روی شقیقه ی مرد چهارشانه فشرد. _ جفت دست هات روی فرمون! عقیل دست روی زخم گردنش گذاشت و با لحنی دردناک، آن لعنتی را خطاب قرار داد: _ بیا با هم حرف بزنیم، رفیق. تو داری گند می‌زنی به همه چی. منظورش را متوجه نمی‌شدم. رنگ از رخسار مرد موطلایی، قصد گریز داشت. _ این اسلحه ست، چاقو نیست؛ اگه دستم خطا بره مغزت متلاشی می شه، پس عین بچه ی آدم کاری که می گم رو انجام بده. عقیل، به مجبورانه‌ترین حالت ممکن، انگشتانش را به دور فرمان ماشین قفل کرد. دانیال در ماشین را گشود و هنگام پیاده شدن، آهی عمیق از زور درد کشید. چه در سر داشت؟ نمی‌دانستم. در سمت عقیل را باز کرد و با لوله ی کلت، اشاره به پیاده شدن کرد. مرد موجی بدون مقاومت اطاعت کرد. قفسه ی سینه‌ام از شدت ترس به تندی بالا و پایین می‌رفت. ذهنم فریاد می‌زد که قصد کشتن عقیل را دارد. _ برگرد. دستات رو بذار روی ماشین. در هم آویزی تاریکی شب و نیمچه روشنایی چراغ‌های وسط اتوبان به چهره ی مرد موطلایی چشم دوختم. به قصد تزریق آرامش، عقیل باز هم جمله بافت اما دانیال رام شدنی نبود و با فریادهای بی جان خواسته‌اش را تکرار می‌کرد. مرد موجی با چانه‌ای گره خورده از خشم، دستورش را انجام داد. چون دونده ی ماراتن، ضربانم می‌کوبید و نفس‌هایم کش می‌آمد. شک نداشتم که می‌خواهد تیر خلاصی بر جمجمه ی رفیقش شلیک کند. خواستم زبان به التماس باز کنم که گامی بلند برداشت و دست بندی فلزی از پشت لباس عقیل به بیرون کشید. روح پریده از جانم به کالبد بازگشت. او را نکُشت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💠 فارسی را پاس بداریم! ❇️ @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می‌گوید: یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب‌ها برمی‌خاستم و نماز می‌گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم. شبی در خدمت پدر نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می‌خواندم. در آن حال دیدم که همه ی آنان که گرد ما هستند، خوابیده‌اند. پدر را گفتم: از اینان کسی سر برنمی‌دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته‌اند، بلکه مرده‌اند. پدر گفت: تو نیز اگر می‌خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی! 📒 بُنمایه: «گلستان سعدی» باب دوم ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
📱 🔺 به هیچ صدای ضبط شده ای به عنوان سند اعتماد نکنید! 💢 «ویس کلونینگ فارسی» در دسترس است و ممکن است مورد سوء استفاده قرار بگیرد. ✍🏼 محمد جرجندی کارشناس امنیت فضای مجازی /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فرقی نمی‌کند شب چه گونه گذشت. هر صبح دنیا به ما سلامی دوباره می‌دهد. صبح، بزرگترین پاداش برای کسانی است که به جادوی بی نظیر زندگی ایمان دارند. صبح به معجزه می‌ماند، آغاز دوباره‌ی یک زندگی است! باز هم آغاز کن؛ بهتر و زیباتر! ☀️ «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
✨ خنده‌ات، صبح روز تعطیل است وسط روزهای پرکاری خنده‌ات چند ثانیه مکث است تا بفهمم که دوستم داری «علی نجاتی» 💫 @sad_dar_sad_ziba
2_144189955769223084.mp3
8.92M
🌿 🎶 «دل» 🎙 رضا بهرام /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖 🔹 دوراندیش... 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿 🐠 ماهیمون هِی می‌خواست یه چیزی بهم بگه! تا دهنش رو باز می‌کرد آب می‌رفت تو دهنش و نمی‌تونست بگه. دست کردم تو آب و درش آوردم. از خوش حالی شروع کرد به بالا و پایین پریدن، دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو. اون ‌قدر بالا پایین پرید تا خسته شد خوابید! دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب ولی الآن چند ساعته بیدار نشده یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودش رو زده به خواب! این داستان رفتار ما با بعضی آدم های اطرافمونه. دوسشون داریم و دوستمون دارند ولی شاید اون ها رو نمی‌فهمیم و فقط تو دنیای خودمون داریم بهترین رفتار رو با اونا می‌کنیم! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۹: دستان مرد چهارشانه را به پشت، دست بند زد. یقه‌اش را کشید. او را به ماشین کوبید و بی تعلل جیب‌هایش را زیر و رو کرد. کمی بعد همان گوشی و فلش نحس را یافت. عقیل زبان به سخن گشود: _ دیوونگی نکن، دانیال. اجازه بده در مورد اون گوشی بهت توضیح بدم. هیچ چیز از حرف‌هایشان نمی‌فهمیدم. دانیال نگاه سردش را به چهره ی مرد موجی دوخت و همان گوشی که با آن به گوشی عقیل زنگ زده بود را بالا آورد. _ این گوشی عاصمه. وقتی داشتم با دختر حاجی از خونه ی امن فرار می‌کردم، لحظه ی آخر از جیب اون ملعون کش رفتم. به این پیامک‌ها نگاه کن. یه نفر آدرس دقیق خونه ی امن رو واسه ش فرستاده. حالا کی بوده؟ یکی که از مأموریت من و کروکی دقیق اون خونه ی امن اطلاع داشته. خب به جز من و حاجی، فقط دو نفر دیگه از این ماجرا مطلع بودن؛ عباس و تو. مغزم از کار ایستاد. طعم دهانم تلخ شد. از شنیدن نتیجه هراس داشتم. مرد چهارشانه خود را نباخت. _ اون اصلاً مال من نیست، مال عباسه. تو داری اشتباه می‌کنی. دانیال پوزخندی زخمی زد. _ اشتباه رو تو کردی، رفیق؛ اون هم وقتی که زهرا خانم ازت پرسید توی این فلش چیه و جواب دادی نقشه ی راه. هیچ کس جز من و حاج اسماعیل نمی‌دونست تو این فلش یه نقشه ی راه است. همه فکر می‌کردن که فقط یه سری اسناد و مدارک محرمانه است، با اسامی چند تا از مهره‌های شناسایی شده تو منصب‌های خاص و حساس. حتی خود «استخبارات» هم سعی داشت چراغ خاموش و تحت همین پوشش به اون نقشه ی راه برسه؛ چون می‌دونست اگه ماجرا رسانه‌ای بشه، عظمت پادشاهی عربستان و قدرت ائتلاف عربی زیر سوال می ره. پس فقط مأمورین خاصشون می‌دونستن. ظاهراً تو یکی از خواصشون هستی. ما شک کرده بودیم که یه نفوذی بینمون هست، اما من فکر نمی‌کردم که اون یه نفر تو باشی. حیرت زده بودم و زبانم چون تکه چوبی خشک برای سخن گفتن نمی‌چرخید. مسبب زخم‌هایی که به جان برادرم خورد، بلاهایی که بر آرامشم آمد و آبرویی که نقل شد در دهان مردم این موجی چهارشانه بود؟ انگار این روزها آستین‌ها پر است از مارهای خوش خط و خال استغفارگو. بعد از مکث طولانی، عقیل نفسش را چون گاوی زخمی به بیرون فوت کرد. _ تو الآن هم زهرا را داری، هم اون فلش رو؛ بزار من برم. دستگیر بشم حکمم اعدامه. من نمی‌خوام بمیرم، دانیال. صدای یخ زده ی دانیال دلم را خالی کرد: _ گیر ارباب‌هات هم بیفتی، هیچ چشم روشنی جز کشته شدن، انتظارت رو نمی‌کشه. عقیل بازی را در دو سر باخته بود. حال بدی داشتم. استخوان‌هایم از فرط سرما زوزه می‌کشیدند اما باران باران عرق سرد بر جانم می‌نشست. دانیال موجی چهارشانه را به طرف صندوق عقب هل داد. عقیل که انگار امیدی به نجات نمی‌دید، بی‌حرف و مقاومت ساکن فضای تابوت گونه ی صندوق شد. اما چرا دانیال او را در آنجا حبس می‌کرد؟ چشم به سایه ی ماه بر تن خاکی جاده دوختم. دنیا دار مکافات بود اما ما سرای ثروت می‌پنداشتیمش. مگر بهای این همه خیانت چه قدر بود که وسوسه‌اش دین و ایمان را می‌بلعید؟ مرد موطلایی با عجله سوار شد. عطر سرما از لباس‌هایش در فضا پیچید. گوشی عقیل را روی داشبورد پرت کرد. دست روی زخمش گذاشت و پر درد در خود مچاله شد. از بی‌تابی اش دستپاچه شدم. چراغ بالای آینه ی جلو را روشن کردم. چهره‌اش به گچ دیوار طعنه می‌زد. نمی‌دانستم چه کنم. من تا به حال مجروح گلوله خورده ندیده بودم. لباسش را کنار زد. شال را از روی زخمش برداشت. نگاهی به جای گلوله انداخت. خون قصد بند آمدن نداشت. ناله ای همراه با درد از نهادش برخاست. مشتی دستمال کاغذی از جعبه ی روی داشبورد کشیدم و مقابلش گرفتم. کاش تا خونریزی، روح از جان این جوان نبرده، پدر و همراهانش برسند. نگاهی بی‌حال به تشویشم انداخت. ـــ خوبی؟ ظاهراً از او بهتر بودم اما باطناً، هزار گلوله بر روح داشتم. سری به نشانه ی آری تکان دادم. شال را زیر کاپشن و روی زخم گذاشت. با دستمال‌ها خون دستانش را پاک کرد و ماشین را روشن نمود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖 🔻 فرصت ترسناک 🔺 مهلت هولناک 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🔹🔹👌🏼🔹🔹 شکارچی، در حال شکار، شکار شد! ⚠️ دست بالای دست بسیار است! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba