🌲 پیرترین درخت سرو زنده ی جهان
درخت سرو ۴۵۰۰ ساله ی ابرکوه
/ یزد
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✨
آن ماهی ام که گوشه ای از حوض، مرده ام
بیچاره آن دلی که به دریا سپرده ام
بی تاب، مثل شعرِ به کاغذ نیامده
شرمنده مثل نامه ی برگشت خورده ام
از بس که زخم بود برآن، جا نیافتم
تا بار عشق را بگذارم به گُرده ام
ای باغبان! مزاحمتم را به دل مگیر
از باغ، غیر حسرت چیدن نبرده ام
می ترسم ای رفیق! تو هم مثل خاک سرد
وقتی مرا به دل بسپاری که مرده ام!
«میلاد عرفان پور»
💫 @sad_dar_sad_ziba
☘
یادت باشه:
مبارزه ی امروزت
سختیش برای حالاست
اما لذتش تا پایان عمر ادمه داره.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
زنبوری و ماری با هم بحث میکردند.
مار گفت:
آدمها از ترسِ ظاهر ترسناک من می میرند، نه به خاطر نيشم!
او برای اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و به زنبور گفت:
من چوپان را نيش مىزنم اما تو بالاى سرش سر و صدا کن!
مار چوپان را نيش زد و زنبور بالای سرش پرواز کرد.
چوپان گفت:
اى زنبور لعنتى!
و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد و خوب شد.
مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند، روزی دیگر زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد!
چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد!
این داستان زندگی برخی از ماست.
خيلى از مشكلات ما همين گونه هستند و ما فقط به خاطر ترس از آنها، نابود میشویم.
همه چیز برمیگردد به برداشت ما از زندگى.
👌🏽 مواظب برداشت ها و تلقین های زندگیمان باشیم!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💪🏽 ناامید نشد و به تلاشش ادامه داد!
🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴
💜 ته دلت چه خبره؟!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۸:
خواستم ساعت را از عقیل جویا شوم که گوشی اش زنگ خورد. نگاهی به شماره ی روی صفحه انداخت. به آنی حالت چهره اش عجیب شد. حسی ناخوانا، شاید شبیه به دستپاچگی، در نیمرخش دوید.
بی هوا کمی از سرعت ماشین کاست. مگر چه کسی تماس گرفته بود؟ خواستم چرایی حالش را جویا شوم که صدای مچاله ی دانیال از پشت سرم بلند شد.
_ بزن کنار!
به هوش آمده بود؟ متعجب به سمتش سر چرخاندم. رنگ به رخسار نداشت و چاقویی کوچک را روی گردن عقیل می فشرد. وحشت، تمام سلول هایم را اسیر کرد. دیوانه شده بود؟ مرد موجی، گوشی به دست، خشکش زده بود و از درون آینه ی جلو چشم به دانیال داشت.
مرد موطلایی گوشی درون دستش را بالا آورد و رو به آینه ی جلو گرفت؛ طوری که در مسیر تماشای عقیل باشد. نگاه سرد مرد چهارشانه بر تصویر صفحه ی گوشی درون آینه نشست. انقباض چانه اش به راحتی قابل رؤیت بود اما سعی داشت خودش را خونسرد نشان دهد.
_ دانیال، داری اشتباه می کنی. اجازه بده برات...
دانیال خشم زده کلامش را قیچی کرد:
ــــ خفه شو! گوشی رو بده به من!
گیج و منگ، مات تماشایشان بودم. لکنت به زبانم افتاد:
_ دا...دانیال... چی... چی کار می کنی؟
عقیل، زبان به آرام کردن رفیقش گشود اما دانیال چاقو را بیشتر روی گردنش فشار داد و فریاد زد:
_ گفتم گوشی رو بده من!
مرد موجی چشمانش را بابت درد ناشی از تیزی چاقو جمع کرد و گوشی را به طرف دانیال گرفت.
_ خیلی خب، آروم باش رفیق.
مرد مو طلایی گوشی را قاپید.
_ دوتا دست هات روی فرمون باشه. دست از پا خطا کنی، شاهرگت رو می زنم. حالا بزن کنار و ماشین رو نگه دار.
چرا این اضطراب لعنتی تمام نمی شد؟! دانیال بازیمان داده بود و حالا سعی داشت که مأموریت نیمه کاره اش را به پایان برساند. دلم به حال خودم سوخت.
عقیل آرام به کنار جاده خزید و ماشین را نگه داشت. قلبم چنان محکم می کوبید که حس می کردم صدایش در اتاقک خودرو می پیچد. نمی توانستم دقیق و درست حلاجی کنم که چه خبر است.
دانیال چاقو را روی گردن عقیل بر نمی داشت.
_ حالا بدون این که خریت کنی، یه دستت روی فرمون باشه و با دست دیگه ت، اسلحه ها رو بده به من.
مرد چهارشانه نفسی عمیق گرفت و کمی تعلل به خرج داد. انگار امیدوار بود بتواند رفیق قدیمیش را به راه بیاورد.
ــــ دانیال، داری اشتباه...
صدای پر از چین و چروک مرد موطلایی اجازه ی اتمام جمله را نداد:
ـــــ هیییییس! فقط اسلحهها... زود باش!
کلافگی در چهره ی عقیل موج میزد. کمی مکث کرد. دانیال خطی خونین بر گردن مرد موجی انداخت. فریاد دردناک عقیل بلند شد. بیاختیار، جیغی خفه از حنجرهام برخاست اما توان هیچ واکنشی را نداشتم. انگار فلج شده بودم. دانیال کلمات را پرتحکم ادا کرد:
ــــ با من بازی نکن! اسلحهها!
عقیل، مجبورانه و بیمخالفت، اسلحهها را یک به یک تحویل دانیال داد. یعنی داشت تسلیم میشد؟ به همین راحتی؟ دانیال یکی از کلت ها را مسلح کرد و روی شقیقه ی مرد چهارشانه فشرد.
_ جفت دست هات روی فرمون!
عقیل دست روی زخم گردنش گذاشت و با لحنی دردناک، آن لعنتی را خطاب قرار داد:
_ بیا با هم حرف بزنیم، رفیق. تو داری گند میزنی به همه چی.
منظورش را متوجه نمیشدم. رنگ از رخسار مرد موطلایی، قصد گریز داشت.
_ این اسلحه ست، چاقو نیست؛ اگه دستم خطا بره مغزت متلاشی می شه، پس عین بچه ی آدم کاری که می گم رو انجام بده.
عقیل، به مجبورانهترین حالت ممکن، انگشتانش را به دور فرمان ماشین قفل کرد. دانیال در ماشین را گشود و هنگام پیاده شدن، آهی عمیق از زور درد کشید. چه در سر داشت؟ نمیدانستم.
در سمت عقیل را باز کرد و با لوله ی کلت، اشاره به پیاده شدن کرد. مرد موجی بدون مقاومت اطاعت کرد. قفسه ی سینهام از شدت ترس به تندی بالا و پایین میرفت. ذهنم فریاد میزد که قصد کشتن عقیل را دارد.
_ برگرد. دستات رو بذار روی ماشین.
در هم آویزی تاریکی شب و نیمچه روشنایی چراغهای وسط اتوبان به چهره ی مرد موطلایی چشم دوختم. به قصد تزریق آرامش، عقیل باز هم جمله بافت اما دانیال رام شدنی نبود و با فریادهای بی جان خواستهاش را تکرار میکرد. مرد موجی با چانهای گره خورده از خشم، دستورش را انجام داد. چون دونده ی ماراتن، ضربانم میکوبید و نفسهایم کش میآمد. شک نداشتم که میخواهد تیر خلاصی بر جمجمه ی رفیقش شلیک کند. خواستم زبان به التماس باز کنم که گامی بلند برداشت و دست بندی فلزی از پشت لباس عقیل به بیرون کشید. روح پریده از جانم به کالبد بازگشت. او را نکُشت.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود میگوید:
یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شبها برمیخاستم و نماز میگزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم.
شبی در خدمت پدر نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، میخواندم. در آن حال دیدم که همه ی آنان که گرد ما هستند، خوابیدهاند.
پدر را گفتم:
از اینان کسی سر برنمیدارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفتهاند، بلکه مردهاند.
پدر گفت:
تو نیز اگر میخفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
📒 بُنمایه:
«گلستان سعدی»
باب دوم
#داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
📱
🔺 به هیچ صدای ضبط شده ای به عنوان سند اعتماد نکنید!
💢 «ویس کلونینگ فارسی» در دسترس است و ممکن است مورد سوء استفاده قرار بگیرد.
✍🏼 محمد جرجندی
کارشناس امنیت فضای مجازی
#سواد_رسانه_ای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فرقی نمیکند شب چه گونه گذشت.
هر صبح دنیا به ما سلامی دوباره میدهد.
صبح، بزرگترین پاداش برای کسانی است که به جادوی بی نظیر زندگی ایمان دارند.
صبح به معجزه میماند، آغاز دوبارهی یک زندگی است!
باز هم آغاز کن؛
بهتر و زیباتر!
☀️ «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
✨
خندهات، صبح روز تعطیل است
وسط روزهای پرکاری
خندهات چند ثانیه مکث است
تا بفهمم که دوستم داری
«علی نجاتی»
💫 @sad_dar_sad_ziba
2_144189955769223084.mp3
8.92M
🌿
🎶 «دل»
🎙 رضا بهرام
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
🔹 دوراندیش...
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
🐠 ماهیمون هِی میخواست یه چیزی بهم بگه!
تا دهنش رو باز میکرد آب میرفت تو دهنش و نمیتونست بگه.
دست کردم تو آب و درش آوردم. از خوش حالی شروع کرد به بالا و پایین پریدن، دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو.
اون قدر بالا پایین پرید تا خسته شد خوابید!
دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب ولی الآن چند ساعته بیدار نشده یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودش رو زده به خواب!
این داستان رفتار ما با بعضی آدم های اطرافمونه.
دوسشون داریم و دوستمون دارند ولی شاید اون ها رو نمیفهمیم و فقط تو دنیای خودمون داریم بهترین رفتار رو با اونا میکنیم!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۹:
دستان مرد چهارشانه را به پشت، دست بند زد. یقهاش را کشید. او را به ماشین کوبید و بی تعلل جیبهایش را زیر و رو کرد. کمی بعد همان گوشی و فلش نحس را یافت. عقیل زبان به سخن گشود:
_ دیوونگی نکن، دانیال. اجازه بده در مورد اون گوشی بهت توضیح بدم.
هیچ چیز از حرفهایشان نمیفهمیدم. دانیال نگاه سردش را به چهره ی مرد موجی دوخت و همان گوشی که با آن به گوشی عقیل زنگ زده بود را بالا آورد.
_ این گوشی عاصمه. وقتی داشتم با دختر حاجی از خونه ی امن فرار میکردم، لحظه ی آخر از جیب اون ملعون کش رفتم. به این پیامکها نگاه کن. یه نفر آدرس دقیق خونه ی امن رو واسه ش فرستاده. حالا کی بوده؟ یکی که از مأموریت من و کروکی دقیق اون خونه ی امن اطلاع داشته. خب به جز من و حاجی، فقط دو نفر دیگه از این ماجرا مطلع بودن؛ عباس و تو.
مغزم از کار ایستاد. طعم دهانم تلخ شد.
از شنیدن نتیجه هراس داشتم. مرد چهارشانه خود را نباخت.
_ اون اصلاً مال من نیست، مال عباسه. تو داری اشتباه میکنی.
دانیال پوزخندی زخمی زد.
_ اشتباه رو تو کردی، رفیق؛ اون هم وقتی که زهرا خانم ازت پرسید توی این فلش چیه و جواب دادی نقشه ی راه. هیچ کس جز من و حاج اسماعیل نمیدونست تو این فلش یه نقشه ی راه است. همه فکر میکردن که فقط یه سری اسناد و مدارک محرمانه است، با اسامی چند تا از مهرههای شناسایی شده تو منصبهای خاص و حساس. حتی خود «استخبارات» هم سعی داشت چراغ خاموش و تحت همین پوشش به اون نقشه ی راه برسه؛ چون میدونست اگه ماجرا رسانهای بشه، عظمت پادشاهی عربستان و قدرت ائتلاف عربی زیر سوال می ره. پس فقط مأمورین خاصشون میدونستن. ظاهراً تو یکی از خواصشون هستی. ما شک کرده بودیم که یه نفوذی بینمون هست، اما من فکر نمیکردم که اون یه نفر تو باشی.
حیرت زده بودم و زبانم چون تکه چوبی خشک برای سخن گفتن نمیچرخید. مسبب زخمهایی که به جان برادرم خورد، بلاهایی که بر آرامشم آمد و آبرویی که نقل شد در دهان مردم این موجی چهارشانه بود؟ انگار این روزها آستینها پر است از مارهای خوش خط و خال استغفارگو.
بعد از مکث طولانی، عقیل نفسش را چون گاوی زخمی به بیرون فوت کرد.
_ تو الآن هم زهرا را داری، هم اون فلش رو؛ بزار من برم. دستگیر بشم حکمم اعدامه. من نمیخوام بمیرم، دانیال.
صدای یخ زده ی دانیال دلم را خالی کرد:
_ گیر اربابهات هم بیفتی، هیچ چشم روشنی جز کشته شدن، انتظارت رو نمیکشه.
عقیل بازی را در دو سر باخته بود. حال بدی داشتم. استخوانهایم از فرط سرما زوزه میکشیدند اما باران باران عرق سرد بر جانم مینشست. دانیال موجی چهارشانه را به طرف صندوق عقب هل داد. عقیل که انگار امیدی به نجات نمیدید، بیحرف و مقاومت ساکن فضای تابوت گونه ی صندوق شد.
اما چرا دانیال او را در آنجا حبس میکرد؟
چشم به سایه ی ماه بر تن خاکی جاده دوختم. دنیا دار مکافات بود اما ما سرای ثروت میپنداشتیمش. مگر بهای این همه خیانت چه قدر بود که وسوسهاش دین و ایمان را میبلعید؟
مرد موطلایی با عجله سوار شد. عطر سرما از لباسهایش در فضا پیچید. گوشی عقیل را روی داشبورد پرت کرد. دست روی زخمش گذاشت و پر درد در خود مچاله شد. از بیتابی اش دستپاچه شدم. چراغ بالای آینه ی جلو را روشن کردم. چهرهاش به گچ دیوار طعنه میزد. نمیدانستم چه کنم. من تا به حال مجروح گلوله خورده ندیده بودم.
لباسش را کنار زد. شال را از روی زخمش برداشت. نگاهی به جای گلوله انداخت. خون قصد بند آمدن نداشت. ناله ای همراه با درد از نهادش برخاست. مشتی دستمال کاغذی از جعبه ی روی داشبورد کشیدم و مقابلش گرفتم. کاش تا خونریزی، روح از جان این جوان نبرده، پدر و همراهانش برسند. نگاهی بیحال به تشویشم انداخت.
ـــ خوبی؟
ظاهراً از او بهتر بودم اما باطناً، هزار گلوله بر روح داشتم. سری به نشانه ی آری تکان دادم. شال را زیر کاپشن و روی زخم گذاشت. با دستمالها خون دستانش را پاک کرد و ماشین را روشن نمود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖
🔻 فرصت ترسناک
🔺 مهلت هولناک
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🔹🔹👌🏼🔹🔹
شکارچی، در حال شکار، شکار شد!
⚠️ دست بالای دست بسیار است!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴
🔺 مراقب این آسیب باش!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
❇️ او انسان را برای شکست نیافریده است.
با یقین بجنگ!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نقشه و دسیسه ی دشمن چیست؟
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏦 گردشی در خیابان آکسفورد
بنام ترین خیابان فروشگاهی در انگلیس
شلوغ ترین خیابان مرکز خرید در اروپا
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
حیوانات بوستانی ملی بمو
استان فارس
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
مادربزرگم هشتاد سال عمر کرد!
این آخریا هر موقع میدید ناراحتیم بهمون میگفت:
من تا تهش رو دیدم!
تهش هیچی نیست.
بی خودی غصه نخور!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba