eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
2_144189955769223084.mp3
8.92M
🌿 🎶 «دل» 🎙 رضا بهرام /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖 🔹 دوراندیش... 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿 🐠 ماهیمون هِی می‌خواست یه چیزی بهم بگه! تا دهنش رو باز می‌کرد آب می‌رفت تو دهنش و نمی‌تونست بگه. دست کردم تو آب و درش آوردم. از خوش حالی شروع کرد به بالا و پایین پریدن، دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو. اون ‌قدر بالا پایین پرید تا خسته شد خوابید! دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب ولی الآن چند ساعته بیدار نشده یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودش رو زده به خواب! این داستان رفتار ما با بعضی آدم های اطرافمونه. دوسشون داریم و دوستمون دارند ولی شاید اون ها رو نمی‌فهمیم و فقط تو دنیای خودمون داریم بهترین رفتار رو با اونا می‌کنیم! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۹: دستان مرد چهارشانه را به پشت، دست بند زد. یقه‌اش را کشید. او را به ماشین کوبید و بی تعلل جیب‌هایش را زیر و رو کرد. کمی بعد همان گوشی و فلش نحس را یافت. عقیل زبان به سخن گشود: _ دیوونگی نکن، دانیال. اجازه بده در مورد اون گوشی بهت توضیح بدم. هیچ چیز از حرف‌هایشان نمی‌فهمیدم. دانیال نگاه سردش را به چهره ی مرد موجی دوخت و همان گوشی که با آن به گوشی عقیل زنگ زده بود را بالا آورد. _ این گوشی عاصمه. وقتی داشتم با دختر حاجی از خونه ی امن فرار می‌کردم، لحظه ی آخر از جیب اون ملعون کش رفتم. به این پیامک‌ها نگاه کن. یه نفر آدرس دقیق خونه ی امن رو واسه ش فرستاده. حالا کی بوده؟ یکی که از مأموریت من و کروکی دقیق اون خونه ی امن اطلاع داشته. خب به جز من و حاجی، فقط دو نفر دیگه از این ماجرا مطلع بودن؛ عباس و تو. مغزم از کار ایستاد. طعم دهانم تلخ شد. از شنیدن نتیجه هراس داشتم. مرد چهارشانه خود را نباخت. _ اون اصلاً مال من نیست، مال عباسه. تو داری اشتباه می‌کنی. دانیال پوزخندی زخمی زد. _ اشتباه رو تو کردی، رفیق؛ اون هم وقتی که زهرا خانم ازت پرسید توی این فلش چیه و جواب دادی نقشه ی راه. هیچ کس جز من و حاج اسماعیل نمی‌دونست تو این فلش یه نقشه ی راه است. همه فکر می‌کردن که فقط یه سری اسناد و مدارک محرمانه است، با اسامی چند تا از مهره‌های شناسایی شده تو منصب‌های خاص و حساس. حتی خود «استخبارات» هم سعی داشت چراغ خاموش و تحت همین پوشش به اون نقشه ی راه برسه؛ چون می‌دونست اگه ماجرا رسانه‌ای بشه، عظمت پادشاهی عربستان و قدرت ائتلاف عربی زیر سوال می ره. پس فقط مأمورین خاصشون می‌دونستن. ظاهراً تو یکی از خواصشون هستی. ما شک کرده بودیم که یه نفوذی بینمون هست، اما من فکر نمی‌کردم که اون یه نفر تو باشی. حیرت زده بودم و زبانم چون تکه چوبی خشک برای سخن گفتن نمی‌چرخید. مسبب زخم‌هایی که به جان برادرم خورد، بلاهایی که بر آرامشم آمد و آبرویی که نقل شد در دهان مردم این موجی چهارشانه بود؟ انگار این روزها آستین‌ها پر است از مارهای خوش خط و خال استغفارگو. بعد از مکث طولانی، عقیل نفسش را چون گاوی زخمی به بیرون فوت کرد. _ تو الآن هم زهرا را داری، هم اون فلش رو؛ بزار من برم. دستگیر بشم حکمم اعدامه. من نمی‌خوام بمیرم، دانیال. صدای یخ زده ی دانیال دلم را خالی کرد: _ گیر ارباب‌هات هم بیفتی، هیچ چشم روشنی جز کشته شدن، انتظارت رو نمی‌کشه. عقیل بازی را در دو سر باخته بود. حال بدی داشتم. استخوان‌هایم از فرط سرما زوزه می‌کشیدند اما باران باران عرق سرد بر جانم می‌نشست. دانیال موجی چهارشانه را به طرف صندوق عقب هل داد. عقیل که انگار امیدی به نجات نمی‌دید، بی‌حرف و مقاومت ساکن فضای تابوت گونه ی صندوق شد. اما چرا دانیال او را در آنجا حبس می‌کرد؟ چشم به سایه ی ماه بر تن خاکی جاده دوختم. دنیا دار مکافات بود اما ما سرای ثروت می‌پنداشتیمش. مگر بهای این همه خیانت چه قدر بود که وسوسه‌اش دین و ایمان را می‌بلعید؟ مرد موطلایی با عجله سوار شد. عطر سرما از لباس‌هایش در فضا پیچید. گوشی عقیل را روی داشبورد پرت کرد. دست روی زخمش گذاشت و پر درد در خود مچاله شد. از بی‌تابی اش دستپاچه شدم. چراغ بالای آینه ی جلو را روشن کردم. چهره‌اش به گچ دیوار طعنه می‌زد. نمی‌دانستم چه کنم. من تا به حال مجروح گلوله خورده ندیده بودم. لباسش را کنار زد. شال را از روی زخمش برداشت. نگاهی به جای گلوله انداخت. خون قصد بند آمدن نداشت. ناله ای همراه با درد از نهادش برخاست. مشتی دستمال کاغذی از جعبه ی روی داشبورد کشیدم و مقابلش گرفتم. کاش تا خونریزی، روح از جان این جوان نبرده، پدر و همراهانش برسند. نگاهی بی‌حال به تشویشم انداخت. ـــ خوبی؟ ظاهراً از او بهتر بودم اما باطناً، هزار گلوله بر روح داشتم. سری به نشانه ی آری تکان دادم. شال را زیر کاپشن و روی زخم گذاشت. با دستمال‌ها خون دستانش را پاک کرد و ماشین را روشن نمود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖 🔻 فرصت ترسناک 🔺 مهلت هولناک 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🔹🔹👌🏼🔹🔹 شکارچی، در حال شکار، شکار شد! ⚠️ دست بالای دست بسیار است! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
📿 ‌ 🌺 یک آغوش همیشگی... 🤲🏼 🌹 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴 🔺 مراقب این آسیب باش! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
❇️ او انسان را برای شکست نیافریده‌ است. با یقین بجنگ! 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏦 گردشی در خیابان آکسفورد بنام ترین خیابان فروشگاهی در انگلیس شلوغ ترین خیابان مرکز خرید در اروپا ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
حیوانات بوستانی ملی بمو استان فارس / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
مادربزرگم هشتاد سال عمر کرد! این آخریا هر موقع می‌دید ناراحتیم بهمون می‌گفت: من تا تهش رو دیدم! تهش هیچی نیست. بی خودی غصه نخور! 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۰: متعجب شدم؛ مگر همکارانش به سراغمان نمی‌آمدند؟ ــــ چی کار می‌کنی؟ به سرعت حرکت کرد. ـــ عملیات رو تموم می‌کنم. دیوانه شده بود؟ از کدام عملیات حرف می‌زد؟ ـــ چی داری می گی؟ نفوذی که شناسایی شده و الآن تو صندوق عقبه، من و فلش هم که این جاییم؛ پس دیگه... حرفم را برید: ـــ موضوع به این سادگی که می‌بینی نیست. عصبی بودم. ـــ پس چه طوریه؟ بگید من هم بدونم. خم شد و گوشی کوچکی را از درون چمکه اش بیرون کشید. ـــ طبق پیامکی که تو گوشی عقیل هست. قراره این فلش امشب به وسیله ی فردی از کشور خارج شه و به دست سعودی‌ها برسه. حالا ما می‌خوایم بدونیم اون آدم کیه. پس اگه تا نیم ساعت دیگه فلش رو به محل مقرر نرسونم، همه ی زحمت‌ها به باد می ره. این یعنی مأموریت نیمه کاره ی عقیل باید توسط این مرد موطلایی زخمی انجام شود. _ اصلاً اون نقشه ی راه لعنتی چیه که این قدر مهمه؟ گوشی را میان انگشتانش فشرد. نفسی عمیق کشید. تلاش می‌کرد که درد را قورت دهد. _ نقشه ی راه کمک‌های مستشاری و تسلیحاتی سپاه به انصارالله یمن. انصارالله یمن، همان حوثی‌های معروف که رزقشان را از هوا می‌گیرند ولی نفس وهابیت را به سینه‌اش انداخته اند. پس خوب آتشی به خرمن استخبارات عربستان سعودی افتاده بود که این گونه خود را به در و دیوار می‌کوبید. زمین و زمان را به ضرب و زور نیروهای ائتلافی ات بر مردم پابرهنه ی یک بلاد گرسنه ببندی و گوش فلک را کر کنی به ثروت پادشاهی ات، اما باز چون وزغی بی‌مصرف، شکار مردانی شوی که وزنشان به اندازه ی سن ولیعهدان جوانت هم نیست. واقعاً که درد داشت. با همان گوشی کوچک به سرعت پیامکی ارسال کرد. دیگر می‌دانستم درون آن فلش چیست، اما کلی سوال بی‌جواب در ذهنم بود که کمر به دیوانگی‌ام بسته بودند. ــــ خب چرا این همه قیل و قال؟ چرا بدون سر و صدا، فلش رو از اون آقازاده تحویل نگرفتن؟ چرا من رو مجبور به این کار کردن؟ چینی غلیظ بین ابروهایش افتاد. حال و روزش داد می‌زد که درد امانش را بریده است. ـــ پدرتون دو تا از مهره‌های مهمشون رو تو منصب‌های کلیدی شناسایی کرده بود، پس باید از سر راه برداشته می‌شد؛ اما حاجی اطلاعاتی داشت که خیلی واسه ی اون‌ها حیاتی بود و مانع این حذف. بعد از این که با وعده و تهدید پدرتون نتونستن به جایی برسن، عاصم رو وارد بازی کردن عاصم که به یه جا مونده ی سوخته از داعش بوده، واسه ی اثبات خودش به سعودی‌ها سعی می‌کنه از آب گل آلود اغتشاشات ایران استفاده کنه تا هم به فلش و حاجی برسه، هم پروژه ی بدبینی به سپاه رو کلید بزنه. اون به کمک رسانه‌هاشون، این طور القا می‌کنه که حمله ی داعش به مجلس کار خود سپاه بوده و به محض احساس خطر از طرف من، واسه افشا نشدن ماجرا سر به نیستم کردن. قسمت بعدی طرحشون، شما بودین که حکم یه تیر و دو نشون رو براشون داشتید. مات و متحیر بودم. مگر ابلیس زاد و ولد هم می‌کرد؟ اطلاعات پدر چه بود که برای آن ها حکم هوا برای زیستن را داشت؟ دانیال نگاهی بی‌رمق شده از درد به ساعت گوشی کوچک انداخت، پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد و با صدایی خش دار ادامه داد: ـــ جزء به جزء داستان طوری چیده شد که شما وارد مسیر مورد نظرشون بشید؛ عکس‌هایی که از برخوردتون با سرکرده ی منافقین تو حیاط امامزاده گرفتن، فیلم‌هایی که از درگیری دیروز و فرارتون از صحنه ی تصادف تهیه کردن، تحویل دادن کوله به شما دقیقاً مقابل دوربین مترو، گرفتن فلش از آقازاده درست زیر نگاه دوربین مداربسته ی قهوه خونه، انفجار ماشین دقیقاً وقتی که شما در دید دوربین حراست اسب دوانی قرار دارین. همه ی این‌ها طبق یه برنامه ی دقیق پیش رفت تا دنیای مجازی و رسانه‌ها پر بشه از اسناد تصویری که نشون می ده دختر یکی از فرماندهان ارشد نیروی قدس سپاه داره خیانت می‌کنه؛ یه خوراک عالی واسه ایجاد تنش بیشتر بین مردم. نفسم تنگ شد. الحق که سیاست فرزند زنی بدکاره است که برای عافیت خودش از هیچ ستمی دریغ نمی‌کند. ــــ در آخر هم، حاجی که چیزی از آبرو و اعتبار شغلیش نمونده، مجبوره برای نجات جون تنها دخترش، یعنی من، تن به خواسته شون بده؛ درسته؟ دانیال سری به نشانه ی تأیید تکان داد. انقباض فکش، حکایت از بی‌قراری داشت. با هجومی از حس‌های بد چشم به جاده دوختم. من چون میتی بودم که بعد از چیده شدن سنگ لحد به حیات برگشته بود. اگر با صور اسرافیل هم بی‌گناهی‌ام را فریاد می‌زدم کسی باورش نمی‌شد. مهر خیانت چون داغ بردگی تا ابد بر پیشانی‌ام می‌ماند. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 دوست بدار و دوست بدار و بالا برو... 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۱: ناگهان از سرعت ماشین کاسته شد. سر چرخاندم. دانیال چندین بار پلک‌هایش را محکم بر هم کوبید. نگرانش شدم. با صدایی بی‌رمق خطاب قرارم داد: ـــ باید جامون رو عوض کنیم. شما بشینید پشت فرمون. من حتی توان کنترل لرزش دستانم را هم ندارم. _ نه، من الآن نمی‌تونم رانندگی کنم. بی توجه به حال خرابم، ماشین را نگه داشت. _ باید بتونید، چون من دیگه تار می‌بینم. منتظر نماند تا اعتراض کنم. به سختی پیاده شد. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کرد. نگاهم که به خمیدگی شانه‌ها و سیمای مهتابی‌اش افتاد، بدون هیچ مقاومتی اطاعت کردم. فرمان را گرفتم و خودم را روی صندلی راننده کشیدم. زخم از یاد رفته ی پایم فریاد زد که من هنوز هستم. دندان‌هایم از زور درد بر روی هم قفل شد. اما هیچ نگفتم. دانیال نشست و سر به پشتی صندلی تکیه داد. _ تا جایی که می‌تونین گاز بدین. نباید دیر برسیم. حالا دیگر من هم یک انبار کینه بودم؛ کینه ی آبروی رفته و دنیای از هم پاشیده ام. پس مطیعانه پا بر پدال گاز فشردم. نفس‌های دانیال تند شده بود و این مرا می‌ترساند. نگاهی به نیمرخش انداختم. چشم بسته بود. صدایش زدم. پاسخ نداد. هراسان نامش را خواندم. چون خواب زدگان پلک‌های سنگینش را باز کرد. _ من خوبم... نگران نباشید. شوخی می‌کرد یا معنای خوبی را نمی‌دانست؟ ـــ شما اصلاً اوضاعتون خوب نیست. نمی‌تونید ادامه بدید. لبخندی تلخ، کنج صورتش نشست. _ این زخم کشنده‌تر از مرگ سارا نیست. نترسید، من تا انتقام خواهرم رو نگیرم، نمی‌میرم. قطره اشکی بر گونه‌اش لیز خورد. داغ دخترک چشم آبی زیادی تازه بود. _ انتقام؟ متوجه منظورتون نمی‌شم. نگاه سراسر خشمش را به جاده دوخت. ـــ شبی که سارا حالش بد شد و بردیمش بیمارستان، وسط هوشیاری‌های نصفه و نیمه‌اش گفت که بابا زنده هست و اون رو توی حیاط امامزاده دیده. گفت اول باورش نشده. فکر کرده فقط خیالات بوده، تا این که عاصم چند ساعت بعد به گوشیش زنگ می‌زنه. پس سارا آن عصر نحس پدرش را دیده بود که مثل برق گرفتگان از کنار مزار شهید حسام جهید و با نگاهی وحشت زده به پشت سر، تمام مسیر رسیدن به خانه را از سر ناتوانی هروله کرد و جغد آن طرف خط که خبر آمدنش دختر چشم آبی را به حال مرگ انداخت، عاصم بود. ناله‌ای ناخواسته از حنجره ی دانیال بلند شد. اما در نطفه خفه‌اش کرد. _ سارا نمی‌دونست که اون برادر دوقلوی پدرمونه؛ همون عمویی که کینه ی کشته شدنش توی عملیات مرصاد به دل پدرمون موند و از زندگی ما جهنم ساخت. اون لعنتی زنده بود و مخفیانه، عنوان ارشدی رو تو سازمان مجاهدین به دوش می‌کشید تا ذخیره ی روز مبادا بشه برای دم و دستگاه رجوی... و حالا، به لطف بی‌کفایتی خودهای ناخودی، آن روز مبادا رسیده بود و مارها از لانه‌هایشان به بیرون می‌خزیدند. این مرد موطلایی آتش خشم در سینه داشت؛ خشم از عمویی که نحسی وجودش روزگارشان را خاکستر کرد. قلبم از غریبی سارا و سینه سوختگی دانیال سنگین شد. چه کسی می‌گفت دنیا جای قشنگی است؟ دست بر زخم داشت و نیمرخ رنگ پریده‌اش پر از پیچ و تاب درد بود. شاید اگر سکوتم را می‌شکستم، بازی تا این جا کش نمی‌آمد، اما فقط خدا می‌دانست که از ترس جان عزیزانم زبان به دهان گرفته بودم. _ هر بار که ناشناس پیامک می‌داد یا تماس می‌گرفت، بعدش تهدیدم می‌کرد که اگه به کسی چیزی بگم، اتفاق بدی می‌افته. من چندین بار خواستم موضوع رو به طاها و بابا بگم اما اون متوجه می‌شد و بهم اخطار می‌داد. نمی‌دونم چه طوری، اما می‌فهمید. سرفه به سینه ی دانیال افتاد. برای سلامتی‌اش اضطراب داشتم. کلماتش جان نداشتند. _ گوشی و دوربین رایانتون هک شده بود. مکالمات و پیام‌هاتون چک می‌شد. تا وقتی که گوشی دستتون بود و یا تو اتاقتون در دیدرس رایانه بودین، هر کاری که می‌کردین رو می‌دیدن و هر چیزی که می‌گفتین رو می‌شنیدن. هرجا که می‌رفتید، محل دقیقش رو متوجه می‌شدن. حتی خاموش بودن گوشیتون هم هیچ اخلالی توی ارسال اطلاعات به اون‌ها ایجاد نمی‌کرد در واقع رایانه تون شده بود دوربین مداربسته ی اون‌ها تو اتاق شما و گوشیتون عین یه ردیاب، دوربین و دستگاه استراق سمع سیار براشون عمل می‌کرد. باورش برایم دشوار بود. در واقع نصف آتش‌ها از گور رایانه ام و گوشی ام بلند می‌شد و من ندانسته خوراک به آن ناشناس می‌دادم. گفته‌های طاها در باب جاسوسی‌های پیشرفته، در خاطرم زنده شد؛ همان حرف‌هایی که همیشه به حساب کوه ساختن برادر از کاه می‌گذاشتمشان. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ارزش خوشبختی زمانی نمایان می‌شود که با داشته هایمان احساس خوشبختی کنیم. 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
◼️ به فراخور پنجاه و دومین سالروز جدایی دردناک جزیره ی بحرین از خاک ایران تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀 دریاچه ی دالامپر دریاچه‌ای رؤیایی همراه با دریاچه‌ها، آبشارها، چشمه‌ها و دشت‌های سرسبز / آذربایجان غربی / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 نیویورک اینستاگرامی 🍁 نیویورک واقعی نیویورک 🇺🇸 ایالات متحده ی آمریکا ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
زندگی کنترل از راه دور نداره؛ قابل واگذاری هم نیست. بلند شو و خودت بهترش کن! 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿 تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریایی تو همان ناب ترین جاذبه ی دنیایی خواستم وصف تو گویم همه در یک رؤیا چه بگویم که تو زیباتر از آن رؤیایی مثل یک حادثه ی عشق پر از ابهامی و گرفتار هزاران اگر و امایی ای تو آن ناب ترین رایحه ی شعر بهار تو مگر جام شرابی که چنین گیرایی؟! من به اندازه ی زیبایی تو تنهایم تو به اندازه ی تنهایی من زیبایی عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل؟ که تو ای عشق! همان پرسش بی زیرایی «قیصر امین پور» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
📱 این همه دست و دل بازی دشمن برای ما چه علتی دارد؟! /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─