eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
550 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 💞 وقتی هم عاشقی و هم خلاق! ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
202030_1018667379.mp3
7.42M
🌿 🎶 🎙 «علی اکبر قلیچ» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۷ : «اتاق پرو به وسعت شهر» عجب هوایی داشت شنبه! آسمون ابری بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۵۸ : ... امبر آروم دستش رو برد بالا که اشاره کنه به خانومه. به نظرم می خواست یه چیزی بگه. اما، بعد از یه کم فکر کردن، زل زد به من. دستش رو آورد پایین و بعد... زد زیر خنده. همون طور که غش غش می خندید، گفت: «واقعاً فکر می کنی چه قدر به این مسئله فکر می کنه؟» - مطمئنم که اصلاً فکر نمی کنه! - من مطمئن نیستم که بقیه شون هم فکر کنن! به نشونه ی تأیید سری تکون دادم و با خودم گفتم: «فروشگاه های فرانسه اتاق تعویض لباس می خوان چه کار؟» امبر دستش رو برد به سمت شلوار های ورزشی. یک شلوار طوسی رنگ برداشت و به من گفت: «قشنگه؟» راستش به نظرم قشنگ نبود؛ اما بد هم نبود. شلوار بود دیگه! شلوار. صدایی از پشت سرمون گفت: «خانم ها، می تونم کمکتون کنم؟» همون آقا بود؛ متصدی لباس های ورزشی که سر بزنگاه غیبش می زد. امبر پرسید: «فقط همین شلوار ورزشی رو دارید یا مدل های دیگه ای هم...» که طرف دوید توی حرفش و گفت: «برای چه کاری می خواهید استفاده کنید؟» امبر گفت: «برای ورزش!» - متوجهم! چه ورزشی؟ - برای دویدن. طرف به دیگه رفت و یه ردیف شلوارک رنگ و وارنگ نشونمون داد و گفت: «بفرمایید... لباس برای دویدن!» امبروژا، که همچنان شلواره توی دستش بود، گفت: «اون که شلوار ورزشی نیست!» - شما گفتید می‌خواهید بدوید! این برای دویدنه. مناسب تره. زیباتر و جذاب تر هم هست. - اما من شلوار برای ورزش می خوام. - با شلوار که نمی شه ورزش کرد (!). - چه طور چنین چیزی ممکنه؟ این اسمش شلوار ورزشیه! از اسمش معلومه باهاش می شه چه کار کرد؛ مگه این که دویدن توی فرانسه ورزش محسوب نشه! طرف به وضوح خوشش نیومد. شونه هاشو انداخت بالا و گفت: «هر چی هست همونه که اون جاست.» و رفت. امبروژا شلوار رو گذاشت سر جاش و گفت: «من هیچ وقت نتونستم خودم رو قانع کنم که شلوارک بپوشم واسه ورزش. آخه می گم وقتی با شلوار هم می شه همون کار رو کرد چرا باید شلوارک بپوشم؟» به نظرم یه کم دلزده شده بود که آقای دیگه ای، که چند ثانیه ای می شد از دور داشت ما رو نظاره می‌کرد، اومد طرفمون و گفت: «به نظرم همکارم نتونست کمکتون کنه؛ نه؟» این یکی چه قدر مهربون بود! امبروژا با بی حوصلگی گفت: «مهم نیست! دنبال شلوار ورزشی می گشتم که ندارید.» طرف با روی گشاده و خندون دستش رو به سمت امبر دراز کرد و گفت: «با من بیایید. فکر می کنم من می تونم کمکتون کنم.» امبر خوشحال شد؛ خیلی خوشحال. خندید و این بار خیلی مهربون تر گفت: «ممنون!» و راه افتاد که متصدی مهربون دستش رو گذاشت رو شونه ی امبر و همون طور که با خنده حرف می‌زد اون رو با خودش برد سمت دیگه ای. امبر با توجه به آن چه در دینش بهش یاد داده‌ن خیلی خوب حدود را رعایت می‌کرد؛ اما اون حدود کجا و آن چه باید در واقع رعایت بشه کجا! اشکال از امبر نبود. اشکال از قوانین ناقصی بود که بهش انتقال پیدا کرده بود. عینک های شنا را برانداز می کردم و تصور می‌کردم هر کدوم می تونه آدمیزاد رو چه شکلی بکنه که یه نفر با صدایی بلند و جیغ وار گفت: «نه! شعور می خواد که تو نداری... احمق!» برگشتم. خانمی که نیمچه لباس به تن چند دقیقه قبل راه افتاده بود یه متصدی پیدا کنه خطاب به مردی که قطعاً متصدی نبود این جمله رو گفته بود. چند نفر داشتن نگاهشون می‌کردن اما کسی چیزی نمی گفت. خانمه با عصبانیت وارد یه اتاق تعویض لباس شد و بعد از یه دقیقه همون طور که بی‌وقفه زیر لب غر می زد، از اتاق اومد بیرون و لباس رو انداخت روی قفسه ای و رفت. نفهمیدم چی شد. اما از شواهد و قرائن حدس زدم اذیتش کرده بودن. دلم سوخت! اون زن حتماً زن خوبی بود که از رفتار اون مرد آن قدر عصبانی شده بود. اما کسی بهش نگفته بود این آزار می تونه به تبع پوشش خودش پدید بیاد؛ یعنی خودش باعث وقوع اتفاقی می شه که به شدت آزارش می ده. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🌱 اندیشه 🍀 دوراندیشی 🌳 تصمیم قطعی 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۵۸ : ... امبر آروم دستش رو برد بالا که اشاره کنه به خانومه. به ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۹ : ...امبر رو دیدم که داره به سمتم می آد. قیافه ش درهم و بر عکس مسیر رفت، که خوش و خندان بود، حال و روزی خوشی نداشت. رسید به من. گفتم: «شنیدی صدای اون زنه رو؟ همون خانمه بود!» گفت: «آره، شنیدم. دیدی مرتیکه چه کار کرد؟» - نه، حالا تو مطمئنی عمدی بوده؟ - این ها مریضن... مریض... یکی مثل این پسره که من رو برد شلوار نشونم بده. بیا بریم. حالم خوب نیست. - چرا چی شده؟... مگه اون پسره چه کار کرد؟ - فکر کرده من هم مثل خودش یه لاییک بیچاره م که هرچی دلش بخواد بتونه بگه... ناراحت بود. صورتش سرخ شده بود. بهش گفتم: «می خوای بریم مرکز لباس های ورزشی؟ حتماً اون جا لباس ها تنوع بیشتری داره. هان؟ می خوای؟» سرش رو بالا انداخت؛ یعنی نه. فکر می کنم کلاً بی خیال لباس ورزشی شده بود. دستش رو روی شونه ش می کشید؛ همون طرفی که پسره دستش رو گذاشته بود. من هم قبلاً این کار رو کرده بودم؛ وقتی حیوون چندش آوری روی بخشی از دستم راه رفته بود. این تنها راهی بود که حس قبلی زودتر از بین بره! دوستم حالش گرفته بود. ناراحت بودم. رفته بودیم تفریح کنیم... دیدید چی شد؟ از اتفاقی که افتاده یا حرفی که زده شده بود چیزی نپرسیدم. به اندازه ی کافی ناراحت بود. نمی خواستم موضوع براش یادآوری بشه. از فروشگاه رفتیم بیرون. با دقت بیشتری نگاه کردم به لباس هایی که تن مردم بود. چه قدر زیاد بودن زن هایی که چیزی توی مایه های همون نیمچه لباس ورزشی تنشون بود و توی خیابون در حال پرسه زدن و خرید کردن بودن. گفتم: «هه هه...کل شهر اتاق تعویض لباسه!» نمی دونم شنید یا نه؛ امبر رو می گم. هنوز داشت زیر لب غر می زد و قدم های تند و سریع بر می داشت و فقط به رو به رو نگاه می کرد. گفت: «چرا فکر نمی‌کنن که شاید یک نفر مثل اون ها نباشه و خوشش نیاد؟ هان؟ چندشم می شه وقتی این طوری دستشون رو می زنن به من. می فهمی چی می گم؟» من فقط چند بار تجربه ی رد شدن سوسک از روی دست و پام و یه بار هم نشستن شب پره روی دستم رو داشتم. پس جوابی ندادم. اما تقریباً می فهمیدم چی می گه! بعد از چند دقیقه ادامه داد: «هر چی فکر می کنم می بینم باید قانونی برای لباس پوشیدن وجود داشته باشه. لباس پوشیدن ربطی به دین نداره. به شعور مربوطه.» بعد با هیجان بیشتری ادامه داد: «حتی به امنیت... متوجهی؟ به امنیت یه زن می تونه مربوط بشه.» نگاهی به مانتو و شلوار و مقنعه ی من انداخت چند لحظه سکوت کرد و بعد آروم گفت: «تو چه می دونی من درباره ی چی حرف می زنم... خوش به حالت!» عجب اتفاق نابی افتاد! عجب جمله ی بی نظیری گفت! توی چه موضع افتخار آفرینی گیر کردم که بیش از گرفتار شدن راه و چاه رو نشونم داده، مگه به جز احساس رضایت و لبخند زدن کار دیگه ای هم در اون موقع می تونستم انجام بدم؟ ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
هنوز راه، همان است و مرد، بسیار است/ خبر دهید که اهل نبرد بسیار است 🌱 امید @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 من و تو مقصریم! 🤡 🔺بازیگران و دیگر چهره های بنام 🎤 «علی اکبر رائفی پور» 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〰 صف نیازمندان برای دریافت غذای رایگان 🇮🇪 ایتالیا ◼️ ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
👨🏽‍🦳 پدر پیری در بستر بیماری و در حال جان سپردن، فرزندش را نصیحتی کرد و گفت: 🍀 پسرم! هرگز منتظر هیچ دستی در هیچ‌جای این جهان مباش و اشک‌هایت را با دستان خود پاک کن، چرا که همه رهگذرند. 🍀 پسرم! زبان استخوانی ندارد ولی آن اندازه نیرومند است که بتواند به ‌راحتی سری سخت را بشکند. پس مراقب حرف‌هایت باش. 🍀 فرزندم! به کسانی‌ که پشت‌ سرت حرف می‌زنند بی‌اعتنا باش؛ آن‌ها جایشان همان جاست، دقیقا پشت‌ سرت. 🍀 پسرم! سن من ۸۰ سال است ولی مانند هشت دقیقه گذشت و دارد به پایان می‌رسد؛ پس در این دقیقه‌های کوتاه زندگی، خوب و به جا باش، هیچ کس از خوب و به جا بودن ضرر نکرده است. 🍀 عزیزم! پیش از آن که سرت را بالا ببری و نداشته‌هایت را پیش خدا شکوه و گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و از داشته‌هایت شاکر باش! ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دشمن به همین تلخی به همین سادگــی تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
/ پاوه / کرمانشاه /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 همین حالا اگر بنشینیم کنار هم و ده سال پیش زندگیمان را ورق بزنیم، به خیلی از نگرانی هایمان می‌خندیم. بیا قرارمان این باشد به هیچ چیز بیش از حد بها ندهیم زندگی ساده تر از این هاست. ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ پادشاهی می‌خواست نخست‌وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند. پادشاه به آنان گفت: درِ اتاق به روی شما بسته خواهد شد. قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید، نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می‌توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست‌وزیری انتخاب می‌کنم. پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بی درنگ شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم با چشمان بسته فقط گوشه‌ای نشسته بود و کاری نمی‌کرد. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت و آن را هل داد. در باز شد و بیرون رفت! آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. حتی ندیدند چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفت! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست‌وزیرم را انتخاب کردم. آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی‌کرد و فقط گوشه‌ای نشسته بود. چه گونه توانست مسئله را حل کند؟ پادشاه گفت: مسئله‌ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده یا نه؟ فقط در سکوت مراقبه کردم. به خودم گفتم: «از کجا شروع کنم؟» 🤔 نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعاً مسئله‌ای وجود دارد؟ پس از آن است که می پرسد: چه گونه می‌توان آن را حل کرد؟ اگر پیش از پرسش نخست، تلاش کنی آن را حل کنی تا بی‌نهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی آمد. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعا قفل است یا نه و دیدم باز است. پادشاه گفت: آری، نکته همین بود. در قفل نبود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد، ولی شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می‌کردید، نمی‌توانستید آن را حل کنید. این مرد، می‌داند که چه گونه در یک موقعیت، هوشیار باشد. پیش از جست و جوی راه حل، باید از خود پرسید: آیا واقعاً مسئله، مشکل و مانعی وجود دارد یا خیر؟ 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺‌‌‌ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🍱 میزان دورریز غذا در کشور های گوناگون به ازای هر نفر در سال 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
درآمد مجازی رونالدو از درآمد فوتبالی‌ او بیش تر شد. رونالدو بیش از ۷۰۰ میلیون دنبال‌کننده در شبکه‌های اجتماعی دارد و برای هر پیک تبلیغاتی تا یک میلیون دلار می‌گیرد. طبق گزارش‌ها درآمد سالانه ی او از پیک‌های تبلیغاتی بیش از ۲۶ میلیون پوندی است که در هر فصل از باشگاه ورزشی خود می‌گیرد. 💵 کسب درآمد نجومی از مردمی بیش تر با سطح زندگی متوسط به پایین برای فروش کالاهای مصرفی و تجملاتی به همان مردم /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 انحرافی نوپدید و خطرناک برای خانواده ها: ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
همچون آب شوری است که هر چه بیشتر خورده شود،تشنگی را افزونتر می کند! ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 🤝 ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۹ : ...امبر رو دیدم که داره به سمتم می آد. قیافه ش درهم و بر ع
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۶۰ : «شبی که دوست داشت سحر بشه.» فردای اون روز بر می گشتم ایران. بعد از یک سال برمی گشتم ایران؛ بعد از یک سال تجربه های جورواجور و عجیب و غریب و خاص. اون قدر ذوق داشتم که نمی شد توصیف کرد. بعد از یک سال بر می گشتی و همه ی اون هایی رو که دوستشون داشتی می دیدی؛ همه شون به علاوه ی یه کوچولو که قبلاً نبوده و تو بدون این که هیچ وقت اون رو دیده باشی دوستش داری. پسر کوچولوی برادرم دیگه چهار ماهه شده بود! دو سه روزی بود که چمدونم رو بسته بودم و همه چیز آماده بود برای ترک کردن چند ماهه ی خوابگاه. دو روز پیش از اون روز رفتم مرکز «سِفورا» که جمیع خاندانِ عطر و ادکلن اصل رو می شه اون جا پیدا کرد. یادم بود مادرم همیشه می گفت دوران کودکی یک عطر یاس، براش آورده بودن که خیلی اون عطر رو دوست داشت و تموم که شده بود، دیگه اصلش رو پیدا نکرده بود. کلی صبر کرده بودم تا زمان حراج سفورا برسه. با خوشحالی رفتم توی فروشگاه و اون عطر رو برداشتم. زمانی طول نکشید. چون از قبل نشون کرده بودمش و چند روز یه بار هم سری بهش می زدم که مطمئن باشم سرجاشه! عطر رو که بردم حساب کنم دیدم با همون قیمت اصلی می خوان بفروشن و هیچ تخفیفی برام قائل نمی شن. گفتم: «ببخشید، گویا شما الآن توی حراج هستید؛ نه؟ پس ده درصد تخفیفی که روی در و دیوار خبرش رو دادید چی؟» فروشنده گفت: «بله، اما چند تا عطر هست که هیچ وقت بهشون تخفیف نمی خوره یکیش همینه که دست شماست.» برای این که خودم هم کمک کرده باشم تا بهتر بتونید قیافه ی من رو توی اون لحظه متصور شید، فرض کنید بارون داره می آد و شما از یک نفر بپرسید: «مگه بارون آب نیست؟ مگه بی رنگ نیست؟ چرا چند قطره ی نارنجی رنگ ریخت روی سر من؟» و اون بهتون بگه: «بله اما بین میلیاردها قطره گاهی دو قطره آب هویج می باره. همونه که الان باریده روی سر شما.» خب این از قیافه ی من! باری، عطر رو خریدم. بعد فکر کردم اگه گرون تر هم بود، به این که مادرم بعد از سال ها عطری رو که دوست داره هدیه می گیره می ارزه. لابه لای لباس ها و وسایل می چرخیدم و از طرفی تمیزی اتاق رو، که باید کاملاً تمیز تحویل می دادم، بررسی می کردم. همه چیز آماده بود. همه چیز خوب و عالی و خوشحال کننده بود. فقط... فقط دلم برای امبروژا خیلی تنگ می شد. وقتی دوباره برمی گشتم فرانسه دیگه اون جا نبود و برگشته بود آمریکا. یهو احساس کردم دلم خیلی برایش تنگ شد. راه افتادم که برم اتاقش. یک بسته شکلات هم بردم. فکر کردم: «شاید آخرین چای و شکلاتی باشه که با هم می خوریم.» گفت: «بیا تو.» در رو باز کردم. پشت میز نشسته بود. دست هاش رو گذاشته بود پشت سرش. تکیه داده بود به صندلی، بی حال و بی حوصله. رفتم کنارش و احوالپرسی جانانه ای کردیم. چشمم که بهش افتاد غصه دوری ازش چند برابر شد. اما سعی می کردم به روی خودم نیارم. انگار اون هم سعی می کرد چیزی به روی خودش نیاره. هر دو خنده های مصنوعی تحویل هم می دادیم و به زور درباره ی چیزهای بی سروته حرف می زدیم. انگار هیچ اتفاق خاصی قرار نبود بیفته. انگار صبح روز بعد باز بیدار می شدیم، می رفتیم دانشگاه، عصر بر می گشتیم، با هم شام درست می کردیم. تا این که امبر بدون هیچ پیش زمینه ای گفت: «تو فردا می ری ایران؟» - آره اما دو ماه دیگه برمی گردم. - اون موقع که دیگه من این جا نیستم. - بدترین قسمتش همین جاست. خیلی روزهای خوبی داشتیم. دلم برای لحظه لحظه ش تنگ می شه. فقط خندید. گفتم: من اصلاً قرار نبود بیام این شهر! هیچ وقت هم حکمتش رو نفهمیدم. اما خیلی خوشحالم که اومدم این جا. اگر نمی اومدم، الآن یه دوست خیلی خوب را از دست داده بودم. به رایانه ش نگاه کرد گفت: «من هم قرار نبود بیام این شهر. اما اومدم. حالا می تونی حکمت اومدن هر دومون رو از من بپرسی!» من و امبروژا مسخره بازی زیاد در می‌آوردیم. اما اون روز اصلاً و ابداً فضا به سمت شوخی نمی رفت. جدی ترین حرف های عمرمون بود انگار! حتی در شکلات ها رو باز نکردیم. امبروژا گفت: «می خوام یه چیزی رو بهت بگم.» - چی؟ - می خوام بدونی که هیچ وقت تصورم از مسلمون ها چیزی نبود که این جا و توی این مدت دیدم. من توی آمریکا با مسلمون ها در ارتباط نبودم. اونچه از جامعه یاد گرفتم هیچ شباهتی به چیزهایی که توی این مدت شنیدم و دیدم نداره. هی دختر... من تازه فهمیدم که مسلمون ها خودشون هم چند جورن! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 / استان فارس 📹 ارسالی از مخاطبان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
به خیال ، را رها نکن! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۶۰ : «شبی که دوست داشت سحر بشه.» فردای اون روز بر می گشتم ایرا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۶۱ : - مگه مسیحی ها فقط یه جورن؟ - نه، نیستن. همین دیگه! من نمی دونستم این چیزها رو. من حرف های تو رو یادمه؛ بحث هایی که توی اون آشپزخانه و سالن می کردیم. ببین، من توی این مدت خیلی فکر کردم؛ به همه چیز. من فکر نمی‌کنم حرف شما اشتباه باشه. حداقل می تونم بگم جواب خیلی از سؤال هام رو توی این بحث ها گرفتم. دین تو به نیاز من نزدیکتره. این رو می فهمم. حالا دو راه دارم. یکی این که مسیحی بمونم و همیشه نگران باشم که اگه اسلام حق باشه چه کار کنم یا این که مسلمون بشم و به خدا بگم چیزی رو که فکر می کردم درست تره و اون قدر که عقلم رسید انجام دادم. تو نظرت چیه؟ امبروژای عزیز من! چه قدر صادقانه و سالم حرف زد. چه قدر اون دختر به من نزدیک بود؛ نزدیک دلم، نزدیک همه ی لحظه هایی که دعا می کردم. اما اون هنوز خیلی از دستورهای دینی اسلام رو نمی دونست. خیلی فکر کردم و دیدم اون با دونسته های نصفه و نیمه می خواد مسلمون بشه و اگر مسلمون بشه و جا بزنه، خیلی بدتر می شه. گفتم: «عزیزم، حرف هات خیلی عاقلانه هست. اما لازمه اول اسلام رو کامل بشناسی، بعد تصمیم بگیری. امروز به من می گی می تونی مسیحی بمونی یا مسلمون بشی. این برای اسلام آوردن کافی نیست. صبر کن تا روزی ببینی غیر از اسلام نمی تونی دین دیگه ای داشته باشی. اون روز وقتشه.» گفت: «یعنی چه کار کنم؟» گفتم: «درباره ی اسلام زیاد بپرس و زیاد بخون و تحقیق کن. اگر نیاز بود، برات از ایران کتاب می فرستم. اگه خواستی بیای ایران هم مهمون ویژه ی منی.» دلم می خواست خیلی بیشتر از این ها براش کاری انجام بدم. دلم می خواست با خودم ببرمش ایران. امبروژا اگه بزرگ شده ی یه خانواده ی مذهبی ایرانی بود، قطعاً در صف اول انقلابیون جا می گرفت. خیلی راضی بودم از این که خدا خواست به اون شهر برم. توی دلم می گفتم: «خدایا، شرمنده که زود ابراز نارضایتی می کنم قبل از این که بفهمم چی برام در نظر گرفتی!» صبح روزی که باید می رفتم چند نفر از بچه ها بیدار بودن؛ امبروژا، ریاض، مغی،... تا جلوی اتوبوسی که به ایستگاه راه آهن می رفت دنبالم اومدن. با مغی روبوسی کردم و ازش قول گرفتم عکس های عروسیش رو با دینش برام بفرسته. برای ریاض آرزوی موفقیت کردم و این که در مسیر حق بمونه و امبروژا... بغلش کردم. بغلم کرد. چه قدر گریه کردیم... هیچ حرفی نزدیم... حتی خداحافظی هم نکردیم. بهش نگفتم که بهترین دوست من توی فرانسه بوده و خواهد بود. نگفتم که هدیه ی خدا بوده برای من تو دنیای خدانشناس و بی دین فرانسوی. نگفتم که خیلی خیلی دلم برای ثانیه ثانیه هایی که با هم بودیم تنگ می شه؛ برای لحظاتی که غذا درست می‌کردیم، لحظاتی که با هم بیرون می رفتیم و ساعت های طولانی که با هم بحث می‌کردیم. نگفتم که دلم می خواد فکر کنم که وقتی برمی گردم باز هم همون جاست. نگفتم که احساس می‌کنم «دنبال حق بودن» مهم ترین عاملیه که اختلافات رو ناپدید می کنه؛ که اون قدر اشتراکات اعتقادی آدم ها رو به هم نزدیک می کنه اشتراک زبان و ملیت و رنگ و نژاد حرفی برای گفتن نداره. نگفتم چه قدر از روزی که بهم گفت احساس می کنه از دو تا خواهرش بهش نزدیک ترم احساس مسئولیتم نسبت بهش بیشتر شد. نگفتم خداحافظی از نزدیکان سخته و حالا می بینم اون هم از نزدیکان منه. نگفتم که چه قدر براش دعا می کنم و به مهربونی خدامون یقین دارم که دستی رو که به سمتش بلند می شه و عاقبت به خیری طلب می کنه پس نمی زنه. نگفتم... هیچ کدوم رو نگفتم... اون هم درست مثل من هیچ نگفت. هیچ کدوم از جواب هایی رو که شنیدم نگفت! فقط گریه کرد. بدیهات نیاز به بیان شدن ندارن. نیاز نداری بهت بگن خورشید توی آسمونه تا بفهمی نورش داره چشم هات رو می زنه. اشک ها چه حجمی از اطلاعات رو جا به جا می کنن! چند گیگا؟... چند صد گیگا؟... نمی دونم. دیگه نگاهش نکردم. دندون هایم رو روی هم فشار دادم، بلکه اون گریه ی بی موقع تموم بشه و نشد که نشد... سوار اتوبوس شدم. ننشستم. از بالای پنجره که باز بود دستم رو بردم بیرون و براش تکون دادم لحظات ‌آخر امبروژا بلند گفت: «اگه هم دیگه رو ندیدیم... اتوبوس حرکت کرد. بلندتر داد زد: «اگر دیگه هم رو ندیدم... روز ظهور هم دیگه رو پیدا می کنیم، باشه؟» حتماً امبروژا! قول می دم همرزم خوبم. و این بود خداحافظی دو بچه شیعه از هم. هنوز اون لحظه رو یادمه... انگار همین امروز صبح بود. ⏪ پـایـان ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
📽 سینمای ما برای داخل و خارج چه تصویری از مردم نشان می‌دهد؟ 🔸 ‏محتوای سینمای خانگی که مخاطبش مردم داخل ایران هستند پر شده از تجمل گرایی افراطی که باعث دلسردی مردم و به رخ کشیدن اختلاف طبقاتی می شود. در مقابل، سینمای جهانی ما که برای جایزه هویتش را فروخته، محتوایش می‌شود فلاکت و اعتیاد و تجاوز! ⭕️ اگر نام این کار بی شرفی نیست پس چیست؟! /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
تو یک باغچه است، و تو بذر. می توانی و پرورش بدهی یا ! ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
22.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا این ژاپنی را می شناسید؟ ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 🌊 برای طبیعت دوستان ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
را رعایت کنید. آدم اگر بی برنامه باشد، پُف می کند مثل ! پشمک خورده اید؟ پشمک چه قدر است؟ وقتی می گذارید در دندان چه قدر می شود؟ حجم زیادی دارد اما مغز چندانی ندارد! وقتی که شما برنامه نداشته باشید، وقتتان و کارهایتان می شود مثل پشمک. کارتان زیاد است، اما کارتان خیلی کم است. در عوض اگر برنامه داشته باشید و معلوم باشد چه زمانی می خوابید، چه زمانی برمی خیزید، چه زمانی مطالعه می کنید؛ اینها را وقتی فشرده می کنید دیگر پشمک نمی شود؛ است! فشرده است! 💠 «آیت الله حائری شیرازی» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿🌿🌿 از درد ترک خورده و از زخم کبودیم کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم او می‌رود و هر قدمش لاله و نسرین ما سنگ‌تر از قبل، همانیم که بودیم ما شُهرتمان بسته به این است بسوزیم با داغ عزیزیم که خاکستر عودیم تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته ا‌ست از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم جو گندمی از داغ غمش تار به تاریم در حسرت پیراهن او پود به پودیم پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است دلتنگ به یک خنده‌ی او زود به زودیم بر سقف اگر رستن قندیل فراز است ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیم یک روز می‌آید وَ بماند که چه دیر است روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم «حامد عسکری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛