eitaa logo
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
1.8هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
8 فایل
سلام رفیق.😍 یادت نره که داداش مصطفی حواسش بهت هست.✌️ کپی؟ حلال🌱 می خوای ناشناس حرف بزنی؟👇 https://daigo.ir/secret/7426630643 جواب ناشناس ها: @nashenas_haye_mm شرایط تبادل و تبلیغ: @sharayete_tabadol_va_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب النور🌱 ثواب فعالیت های امروز کانال رو از طرف شهید حسین بصیر به امام زمان(عج) تقدیم میکنیم🌹 @sadrzadeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای تکمیل حماسه اگر ان‌شاءالله انتخابات پیش‌رو با خوبی و شکوه و عظمت برگزار بشود، یک دستاورد بزرگ برای ملت ایران است. بعد از این حادثه‌ی تلخ [فقدان رئیس‌جمهور عزیز] مردم جمع بشوند، با آرای بالا مسئول بعدی را انتخاب بکنند، این در دنیا انعکاسش انعکاس فوق‌العاده‌ای است. این حماسه انتخابات، مکمل.... @sadrzadeh_ir
*۱۰۰*۶۷۳# 📣 ۲۰ گیگ اینترنت رایگان همراه اول ویژه پیام‌رسان های داخلی به مناسبت انتخابات @sadrzadeh_ir
همیشہ‌میگفـت↓..! بـٰانو؎دوعـٰالم‌مـزارنداره؛ اگہ‌شھیدشدیم؛بایدخجـٰالت‌بڪشیم مـزارداشتہ‌بـٰاشیم..! شھـیدشدوپیڪرش‌برنگشت...シ!🖐🏻" @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
سلام‌و‌عرض‌ادب‌خدمت‌اعضایِ‌محترم‌کانال‌[مکتب‌مصطفی]🌱 ان‌شاءالله‌در‌طی‌روز‌های‌آینده‌هر‌روز‌چند‌قسمت‌
شمع‌افروخت‌وپروانه‌درآتش‌گُل‌کرد میتوان‌سوخت‌اگر‌امر‌بفرماید‌عشق "فاضل‌نظری" روزشمار تقویم، روی یازدهم دی سال ١٣٩٠بود و عقربه، ساعت ٩را نشان می داد که به فرودگاه امام خمینی رسیدیم. دخترانم با شوق و شتاب، چمدان های بزرگ را روی چرخ می کشیدند. تا به سالن ترانزیت رسیدیم، نگاه هرسه مان روی تابلوی نشانگر پرواز های خروجی متوقف شد و با ولع پرواز ها را یکی یکی مرور کردیم. کمتر از دوساعت به پرواز تهران_دمشق باقی مانده بود و ظاهرا همه چیز برای رفتن آماده. اما نمی دانم چرا، دلم شور می زد. می ترسیدم، پاهایم به پله هواپیما نرسد یا برسد و پرواز انجام نشود. یا پرواز انجام شود، اما به مقصد نرسد. یا اصلا هواپیما برود و در فرودگاه دمشق بنشیند، اما خبری از حسین نباشد. غرق در افکار جورواجور شدم. زبانم مثل یک تکه چوب، خشکیده بود و چسبیده بود سقف دهانم، اما نباید این اضطراب درونی در چهره ام نمایان می شد، چرا که ممکن بود دلهره ام را به دختر ها هم منتقل کند. نگاهشان کردم، هردو کمی عقب تر از من، توی صف کنترل گذرنامه ایستاده بودند و گل لبخند توی چهره شان آنقدر قرص و محکم نشسته بود که یقین کردم از لحظه راه افتادنمان به سمت فرود گاه تا همین حالا، لحظه ای از چهره شان دور نشده است. ادامه‌دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_یک شمع‌افروخت‌وپروانه‌درآتش‌گُل‌کرد میتوان‌سوخت‌اگر‌امر‌بفرم
با صدای مامور کنترل گذرنامه ها به خودم آمدم که از داخل اتاقک شیشه ای، پرسید: «خانم پروانه چراغ نوروزی؟» گفتم:«بله خودم هستم.» گذرنامه زهرا و سارا را هم گرفت و مشغول برسی گذرنامه ها شد، چند باری زیرو رویشان کرد و بعد از یک مکث طولانی که هر لحظه اش برایم کلی دلهره و اضطراب داشت، سری به علامت تاسف تکان داد و طوری که فقط من شنیدم، گفت:«متأسفانه گذرنامه شما، سیاسیه. مهلتش شش ماهه بوده و تاریخ انقضاش گذشته، نمی تونید از کشور خارج شید.» انگار که یکباره تمام پشتوانه هایم را از دست داده باشم، خودم را تنهای تنها میان هجمه عظیمی از مشکلات دیدم. درماندگی تمام وجودم را فراگرفت و عرق سردی روی تنم نشست. مات و مبهوت و بدون حتی کلامی گذرنامه هارا گرفتم. ذهنم قفل شده بود. این پا و آن پا کردم که به زهرا و سارا چه بگویم. نمی توانستم توی چشمشان نگاه کنم و با حرفم، آب سردی روی گرمای اشتیاقشان برای رفتن به سوریه بریزم. فکر برگشتن به خانه عذابم می داد. نگاهی از سر استیصال به دخترانم انداختم. زهرا که گرفتگی را در صورتم دید، گفت:«اتفاقی افتاده؟»گفتم:«نه مامان جان.»سردی و کمی یأس را در جوابم حس کرد و پرسید:«خب پس چرا برگشتی؟!» خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم:«یه مشکل کوچیک پیش اومده.باید گذرنامه هامون تمدید بشه.»یکباره شادی از صورت معصومشان محو شد. مظلومیت نگاهشان، دلم را شکست. پس از ماه ها دوری که البته همه اش پر بود از هول و ولا برای سلامتی پدرشان، می خواستند برای دیدن او به سوریه بروند. سارا که دلتنگی اش نمودِ بیشتری داشت و کاسه صبرش حالا لبریز شده بود، پیشنهاد داد تا به مأموران بگوییم که خانواده سردار همدانی هستیم. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفته‌بودم‌به‌کسی‌ عشق‌نخواهم‌ورزید؛ روضه‌خوان‌گفت‌ح‌ـسین توبه‌ی‌من‌ریخت‌بهم...❤️‍🩹! @sadrzadeh_ir
🌷امام صادق عليه السلام: نماز شب، چهره را زيبا و خوى را نيكو و بو را خوش و روزى را فراوان و بدهى را پرداخت و غصه را برطرف و نور ديده را زياد مى ‏كند. 📗ثواب الأعمال صفحه۶۵ @sadrzadeh_ir
4_5917855044237004428.mp3
3.72M
هیچ‌کسی‌را‌به‌غریبی‌تو‌نیست‌گریه‌کن‌جای‌خودت‌جای‌همه!❤️‍🩹 @sadrzadeh_ir
|🔗💚| •|فَلَا تَسْأَلْنِ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ|• پس چيزى را كه به آن علم ندارى از من مخواه. ❄️سوره هود آیه 46 🦋 @sadrzadeh_ir
بسم رب الحسین🌱 ثواب فعالیت های امروز کانال رو از طرف شهید محمدرضا بیات به امام امام زمان(عج) تقدیم میکنیم🌹 @sadrzadeh_ir
پيامبر خدا(ص)به علي مرتضي(ع)فرمود: هرگاه در و وضع قرار گرفتي،: بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيْمِ،لَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إلَّا بِاللهِ العَلِيَّ العَظِيْم،اللَّهَمَ إيَّاكَ نَعْبُدُ وَإيَّاكَ نَسْتَعِيْنُ. براستي كه خداي سبحان بلا را از تو دور مي كند. (بحارالانوار:ج92ص194) @sadrzadeh_ir
🔺امروز کد انتخاباتی و شناسه نامزدها اعلام شد شهید رییسی 44 سعید جلیلی 44 ما دوباره عدد 44 رو انتخاب میکنیم... @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_دو با صدای مامور کنترل گذرنامه ها به خودم آمدم که از داخل ات
هرچند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما برای اینکه جواب منفی ام خالی از عطوفت مادرانه نباشد، لبخند کم رنگی زدم و گفتم:«سارا جان؛ فکر می کنی بابات راضیه که ما اینجا از اسمش مایه بزاریم؟!» سارا سکوت کرد. انگار پدرش را روبه روی خودش می دید که می گوید:«سارا جان،صبور باش.» زهرا،دختر بزرگم که دوست داشت نظر خواهرش را بپذیرم به حمایت از سارا گفت:«ما که برای تفریح نمی ریم. بابا توی دمشق منتظرمونه. راهی نداریم جز اینکه بگیم خانواده سرداریم.» پس از ماه ها دوری، شوق و اشتیاقشان را برای دیدن پدر می فهمیدم حتی می توانستم حس کنم که حسین هم توی فرودگاه دمشق ایستاده و برای دیدن دخترانش لحظه شماری می کند. سعی کردم کمی آرامشان کنم، گفتم:«توکلتون به خدا باشه من برای باز شدن گره این کار، صلوات نذر کردم. شمام یه کاری بکنید و از حضرت زینب بخواید که راهو باز کنه.» انگار حرف هایم کمی رویشان تأثیر گذاشت و دلشان قرار گرفت. سارا که خیلی با مفاتیح مأنوس بود، مثل کسی که سر بر تربت گذاشته باشد، یک گوشه نشست و سر گذاشت روی کلمات دعا. زهرا هم مدام زیر لب صلوات می فرستاد. از این فرصت استفاده کردم و علی رغم میلم، با بچه های حفاظت پرواز فرودگاه، مشکل پیش آمده را مطرح کردم. آنقدر نگران جا ماندن از پرواز بودم که دوباره تابلوی پرواز ها را مرور کردم. نگاهم روی پرواز تهران_دمشق متوقف شد، یکباره جان دوباره ای گرفتم، پرواز یک ساعت و نیم تأخیر داشت. با انگیزه بیشتری پیگیر حل مشکل شدم،انگار دل صاف بچه ها و شدت نیازشان به دیدار پدر و البته دعا هایشان، کار خودش را کرده و برگ تقدیر را از این رو به آن رو کرده بود،بچه های حفاظت پرواز، راه حل مشکل گذرنامه ها را پیدا کرده بودند. یک ساعت، از آن یک ساعت و نیم تأخیر پرواز گذشته بود که مشکل کاملا حل شد و ساک هایمان را تحویل دادیم و از پله های هواپیما بالا رفتیم. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_سه هرچند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما ب
مسافران پرواز دمشق، به غیر از ما سه نفر، همگی مرد بودند. مهماندار با تعجب پرسید:«حاج خانم، شما برای زیارت می رید؟!» و من که حالا انگار جانی چند باره یافته بودم، پر از امید، خیلی با نشاط گفتم:«ان‌شاءالله.» هواپیما که از زمین برخاست انگار دل من هم فارغ از هرچیزی مثل پر یک پرنده، سبک و معلق در فضا شروع کرد به پرواز توی آسمان. بعد از آن همه اتفاقات تلخ و پر اضطراب و البته گشایش های بعدش حالا کاملا آرام گرفته بودم. از فرصت استفاده کردم و تسبیح به دست، شروع کردم به ادا کردن صلوات هایی که نذر کرده بودم. با خودم فکر کردم همه مسائلی که امروز پیش آمد، حتما نشانه خوبی است از اینکه نگاه پر مهر حضرت زینب "س" متوجه ماست! غرق در این خلسه شیرین و پر از آرامش بودم که بلندگو های هواپیما بلند شد:«مسافرین محترم! تا دقایقی دیگر در فرودگاه دمشق، به زمین خواهیم نشست. لطفا...» به خودم آمدم، دوساعت و نیم از پرواز گذشته بود! زهرا خوابیده بود. هواپیما که به زمین نزدیکتر شد، سارا صورتش را به پنجره تخم مرغی هواپیما چسباند و مشتاقانه به دنبال گنبد و حرمی گشت که از آن فاصله پیدا نبود. من هم چشمانم را بستم تا دوباره گرمای حضور خانم را حس کنم اما طولی نکشید که صدای تماس لاستیک های هواپیما با آسفالت فرودگاه دمشق و تکان های ناگهانی آن دوباره خلوتم را به هم زد. هواپیما روی باند فرودگاه سوت و کور، و خالی از هواپیمای دمشق نشست. مسافران که ظاهرا مردان سوری بودند، زودتر از ما پیاده شدند. بعد از آن آرامش رؤیا گونه، حالا هیجان دیدار حسین، وجودم را فراگرفته بود. هیجانی که باعث می شد همه کار ها را با عجله دنبال کنم. دلتنگ دیدارش بودم درست مثل زهرا و سارا که حالا برق شادی نزدیک شدن دیدار پدر را می شد به وضوح تمام در نگاهشان یافت. ادامه دارد... نویسنده:حمید‌حسام. @sadrzadeh_ir
حمایت محسن مهر علیزاده از پزشکیان همون کسی که به عمد شهید رئیسی رو تخریب کرد،به عمد تهمت زد... چشماتون رو باز و باز تر کنید!!! @sadrzadeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذرکردم‌که‌اگرکرببلاقسمت‌شد اربعین‌‌جای‌رقیه‌"س"زیارت‌بروم...🙂✨🖤 @sadrzadeh_ir
🌹امام على عليه السلام: تندىِ زبانت را در برابر كسى كه به تو سخن آموخته است قرار مده و سخنورى ات را عليه كسى كه به تو راه نیکو سخن گفتن آموخت، به کار مگیر. 📕حکمت ۴۱۱ نهج البلاغه @sadrzadeh_ir
امام‌رضا"ع": وقتی‌ملت‌من‌امر‌به‌معروف‌ونهی‌از‌منکر‌را‌به‌یکدیگر‌حواله‌دادند،باید‌در‌انتظار‌‌حوادثی‌از‌طرف‌خدا‌باشند! _فروع‌کافی،جلد‌۵،صفحه‌۵٩ پ‌ن؛رفقا‌حواسمون‌هست‌؟! 🥀 @sadrzadeh_ir