📄 #داستان
👨👩👧 #نوازش
ساعدش را جلوی صورتش گرفت تا از برخورد ضربات مشت جلوگیری کند. صورت سبزه اش گلگون شد. مشت های گره کرده پدر مثل پتک بالا می رفتند و بر سر و بدن او می خوردند. سلامش را با هل دادن به درون اتاق جواب داده بود. قبل از اینکه بپرسد:« چی شده؟» در قفل شد و سیلی صورتش را به سمت پنجره چرخاند.
اشک هایش مثل جوی از میان چشم های کشیده اش بر صورتش جاری شدند. می دانست اگر هق هق گریه اش بلند شود، ضربات شدیدتر خواهند شد. صدایش را در گلو خفه کرد. چشمهایش بی اجازه می باریدند. ضربات پشت سرهم بر پیکر لاغر و استخوان های نحیفش ردی از کبودی و سیاهی به جا می گذاشت. صدای خس خس سینه پدر، تند و شدید شد. دست هایش دیرتر پایین آمدند. منا چشمهای بسته اش را باز کرد. نور سرک کشیده به اتاق چشم هایش را زد.
با چشم های تارش به در لرزان اتاق نگاه کرد. تکان می خورد؛ مثل منا راه فراری از دست مشت و لگدها نداشت. مادرش جیغ می زد:« تو رو خدا نزنش، حمید! تو رو خدا نزنش.» یوسف عربده می کشید:« باز کن، بازکن این در لعنتیو.»
به یاد حرف یوسف افتاد:« نکن دختر خوب، بالاخره میفهمه. این کارها فایده ای نداره.» اما او به حرفش گوش نداد. حالا پدرش فهمیده بود.
جز درد چیزی را حس نمی کرد. پدر از زدنش دست برداشت. صدای خس خس سینه اش را در نزدیکترین فاصله از خودش شنید. هیچ وقت از پدرش کتک نخورده بود، تا 8 سالگی همیشه روی زانوی پدر جا داشت. اما بعد از ورشکستگی دیگر لبخند را روی لب های پدر ندید. کم در خانه می ماند. اخم میان ابروهای کوتاهش جا گرفته بود. کنار پدر نشستن به حسرتی چند ساله برای منا بدل شده بود. دوست داشت کنارش بنشیند. پدر روی موهای نرم و صافش دست بکشد و مثل بچگی هایش بر سر او بوسه بزند. اما دیگر صحبت کردن با پدر هم به آرزوهایش اضافه شده بود.
حالا پدر کنارش بود؛ در یک قدمی اش. اما نه برای نوازش و صحبت. صدای خس خس در صدای خراشیده اش گم شد:" هرجا گم وگورش کردی، تاشب ورش میداری میاری وگرنه دوباره کتکت میزنم." چشمانش بارید.
صدای خس خس دور شد. قامت لاغر پدر را نزدیک در دید. دست های متورمش را بر روی زمین اهرم کرد . استخوان هایش فریاد کشیدند؛ به سختی بلند شد. یوسف پشت در بود؛ بلند قد، چهارشانه و عصبی. پدر قفل در را باز کرد. مادر با موهای پریشان و یوسف با صورت سرخ داخل اتاق پریدند. راه خروج از اتاق بسته شد. منا لنگان و دست به کمر دو سه قدم به سمت آنها برداشت. صورت کبود منا، رگ گردن یوسف را متورم کرد. با صورت سیاه شده اش مثل عقاب به پدرش خیره شد. منا دستش را روی بازوی یوسف گذاشت. آرام صدایش کرد:" یوسف!"
یوسف سینه جلو داد. یک قدم به سمت پدر برداشت. دست منا کشیده شد. صدای آخش بلند شد. یوسف از میان دندان های به هم فشرده اش گفت:" برو کنار، ی چیزیت میشه، مامان! ببرش دوا درمونش کن. من اینجا کار دارم."
منا لب های کوچکش لرزید:" داداش تورو خدا ول کن. من چیزیم نیس."
یوسف به منا و چشم های لرزان و آماده اشک ریختنش نگاه کرد. ابروهای کلفت و کشیده اش را درهم برد:" چیزیت نیس!؟ صورتت هیچی نشده کبود شده."
رویش را به سمت پدر برگرداند:" زورت به دخترت میرسه. ولی به رفقاتو مواد نمیرسه؟ "
منا و مادرش هم زمان با هم گفتند:" یوسف!"
یوسف به چشم های فرورفته در سیاهی پدرش نگاه کرد. صورت منا را نشان داد:" همون دخترته که بهم میگفتی از برگ گل بهش نازکتر نگم. یادته می گفتی هواشو داشته باشم تا کسی اذیتش نکنه. حالا اذیتش کردن، زدنش. کی، برای چی؟ "
منا تمام بدنش به لرزه افتاد؛ ولی نمی خواست یوسف ادامه بدهد:" داداش بس کن."
پدر به منا خیره شد. یوسف دست منا را گرفت:" باشه ، باشه ولی بگذار یِ بار بهش بگم که با ما و خودش چی کار کرده. چی بوده و چی شده. مواد همه چیزش شده. فهمید موادشو برداشتی، نگفت دخترم می خواد ترک کنم. اون همه چیزش الان مواده، نه دخترش که می گفت جاش رو چشامه."
پدر دستی بر موهای سفیدش کشید. بدون اینکه به آنها نگاه کند، از کنارشان گذشت. صدای بسته شدن در ورودی به گوش شان رسید.
منا پاهایش جان نداشت. روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد:" میره ترک کنه؟"
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#بنده ات را نسبت به ستمی که به من روا داشته بیامرز و در #رابطه با حقی که از من #پایمال کرده #عفو فرما و درباره آنچه با من کرده #مؤاخذه مکن و بدی هایش را پیش چشمش نیاور که #آزرده خاطر شود و این #عفو و گذشتم را از آنان و چشم پوشی و کار #نیکی که بدون #چشم داشت نسبت به آنان انجام دادم، از پرفایده ترین #صدقات صدقه دهندگان و بالاترین عطاهای #مقربین پیشگاهت قرار ده.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🔻 #تکبر
🔺 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : لاَ يَزْدَادَنَّ أَحَدُكُمْ كِبْراً وَ عِظَماً فِي نَفْسِهِ وَ نَأْياً عَنْ عَشِيرَتِهِ إِنْ كَانَ مُوسِراً فِي اَلْمَالِ.
🔻 امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: اگر یکی از شما ثروتمند شد، هرگز کبر و غرورش را نیفزاید و از خاندانش فاصله نگیرد.
📚 الکافي , جلد۲ , صفحه۱۵۴
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمد مهدی ربانی املشی: به همه مسئولین سفارش می کنم که خدای نکرده از پیشرفت کارها، از فرامین الهی و تقوی و فضیلت و درستی منحرف نشوند و تصور نکنند که به این طریق می توانیم پیروز شویم. بدانند که تنها سلاح پیشرفت ما اتکا به خدا و اطاعت از فرمان اوست و اگر در کارها رضای او را نادیده بگیریم این بهترین سلاح خویشتن را کند ساخته ایم و به همان اندازه به ثبات نظام جمهوری اسلامی لطمه وارد نموده ایم. تنها با اسلام و تمسک به حبل الله پیروز می شویم و با تمسک به غیر آن هر چه باشد شکست می خوریم؛ چون که دیگران در تمسک به مسائل غیر خدایی از ما قویتر و ما را یارای رقابت با آنان نیست.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد مهدی ربانی املشی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد مهدی ربانی املشی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
346.mp3
2.01M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد مهدی ربانی املشی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#بهترین سرنوشتی را که رقم خورده از تو #درخواست می کنم و از #بدترین سرنوشتی که رقم خورده به تو #پناه می آورم.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
💪 #توان
💥 قَالَ اَلصَّادِقُ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ :«مَا ضَعُفَ بَدَنٌ عَمَّا قَوِيَتْ عَلَيْهِ اَلنِّيَّةُ»
💥 امام صادق عليه السلام فرمود : هيچ بدنى در انجام آنچه نيّتِ بر آن قوى باشد، ناتوان نيست.
📚 ميزان الحكمه ,جلد دوازدهم,محمّد محمّدی ری شهری,صفحه 505؛ من لا يحضره الفقيه , جلد۴ , صفحه۴۰۰
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محسن قاجار:انسان در اثرخصوصیات نفسانی و هوای درونی که دارد چه در رابطه با خود و چه در رابطه با جامعه اش معمولا: اسیر لغزش ها و انحراف هایی از صراط مستقیم می گردد.
گناهان مانند لکه سیاهی که اگر روی آینه صافی قرار بگیرند به مرور زمان آنچنان آینه را سیاه می کنند که دیگر بازگشت به سفیدی ممکن نباشد انسان نیز چنین است اگر آلودگی به گناهان را از طریق صحیح جبران ننماید در خطر سقوط قرار خواهید گرفت.
برای پیشگیری از این آلودگی ها باید نفس اماره مورد مواخذه و سوال و تنبیه قرار بدهیم که اگر نفس آزاد باشد معتاد به خیانت و و معصیت می گردد و در این صورت بازگشت مشکل است و روش دیگر پیشگیری نیاز به تمرین یک سوی مسائل معنوی است تا برای او به صورت ملکه درآید و آنچنان با خوبی ها انس بگیرد که دیگر از گناه متنفر باشد در این رابطه بافت درونی انسان به طریقی است که میل دارد برای اکثر و گاهی اوقات بنشیند و درد دل کند و خواسته ها و معصیت های درونی خویش را با معشوق خود بیان کند. حال اگر این معشوق خدا باشد او را به عنوان محرم انتخاب کنید مطمئن بدانید نجات خواهد یافت.
انسان باید در همه حال از حرکت سکون به جانب خدا توجه داشته باشید و اورا مراقب کارهای خود بدانید که خداوند به اعمال و افکار همه بیناست و از تمام اسرار و رازها آگاه می باشد.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محسن قاجار قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محسن قاجار قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
347.mp3
1.84M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار محسن قاجار قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🏆 #کاپ
😌 #قسمت_اول
"پسر خیلی کارت درسته. چطوری درستش کردی؟" صدای حسام بود. ولی محسن جوابش را نداد. رباطِ فوتبالیست قرمز رنگش را برداشت. کاپ و جعبه جایزه را در دست دیگرش گرفت. از کنار سن و همکلاسی هایش به سمت احمد گوشه سالن راه افتاد. احمد دولاشده بود. وسایل رباطش را داخل جعبه گذاشت. زیر چشمی به سن نگاه کرد تا برای آخرین بار کاپ نقره ای رنگ را ببیند. کاپ در دست محسن بود که قدم به قدم به او نزدیک می شد. وسایلش را برخلاف همیشه بدون نظم بر روی هم انداخت. قبل از اینکه محسن به او برسد، جعبه اش را میان دستان کوچکش گرفت. پشت به سن سالن آمفی تئاتر کرد. محسن ایستاد و با صدای بلند گفت:" تحمل باخت نداری، مسابقه نده."
احمد لحظه ای نایستاد. رفت. محسن منتظر به قامت کوتاه و لاغر او نگاه کرد تا موقعی که بین اشعه های خورشید راهرو محو شد. کاپ و رباط هر دو از گنجینه های جا گرفته در بغلش به آویزی در دستانش تغییر جا دادند. فرید و حسام کنارش ایستادند:" پسر نگفتی چه کار کردی؟ "
دیدن چشم های متعجب احمد موقعی که رباطش توپ ها را بدون خطا وارد دروازه می کرد، لبخند بر لب هایش آورده بود. نگاه خیره احمد به کاپ هم قند در دلش آب کرده بود. ولی دلش می خواست چشم در چشم بهتر بودن خودش را به رخ او بکشد. رفتن احمد، تمام خوشی های قبلش را از بین برد. سماجت بچه ها را نتوانست تحمل کند. به آنها با کلماتش حمله کرد:" ول کنین دیگه، یِ مسابقه بود که تموم شد. رفت پی کارش."
فرید روی شانه ی کوچک محسن دست گذاشت:" نه، تموم نشده. " محسن شانه خالی کرد. به چشم های سبز فرید خیره شد:" چی میگی؟ نفرات برتر که انتخاب شدن. جایزه هام داده شد. چیزی نمونده ."
فرید از حرکت محسن خوشش نیامد. کاپ را از دستش کشید. در هوا چرخاند:" قراره شما جلو بقیه بگی رباط تو چه تغییری دادی که اینقد دقیق ضربه می زد." فرید ایستاد. کاپ را به سمت حسام پرتاب کرد:" آقا معلم با مسئولای مسابقه هماهنگیاش رو داره میکنه تا 5 دقیقه دیگه باید ابتکارت رو توضیح بدی."
محسن تمام اجزاء صورتش آویزان شد. قلبش مثل ساعت به تیک و تاک افتاد. زمان و مکان برایش منجمد شد. تغییر رنگ محسن از زردی به سفیدی، فرید و حسام را متوقف کرد. فرید کاپ را به سینه محسن چسباند:" نمیخواد سکته کنی، کاپتم مال خودت. نمیخوام بلایی سرش بیارم."
محسن کاپ را زیر بغل زد. به سمت خروجی سالن رفت. آقای محمودی صدایش زد. شنید. ولی به راهش با همان سرعت ادامه داد تا خیال کنند صدا را نشنیده است. دلش می خواست هر چه زودتر به راهرو برسد و از در شیشه ای بیرون برود. وارد راهرو شد. نفس راحتی کشید. به سمت در خروجی رفت. بازوی لاغرش گرفتار دست مردانه ای شد:" مگه صدامو نمی شنوی؟باید بریم سالن کناری همه منتظرند."
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh