eitaa logo
ساحل رمان
8.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
821 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
- . . .
@takrang1 یه سر اینجا بزنید نویسنده از کرمان میگه و حضورش.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت نودوپنجم » «رمان بگذارید خودم باشم» و من هم یک کتاب از گنجه قدیمی پیدا کرده بودم و داشتم می‌خواندم، کتاب کودک البته: پینوکیو. دایی با کارتنش خاطره دارد و من بی‌حوصله از جو بزرگ‌ترها مشغول کودکی خودم هستم که این زنگ دایی را می‌پراند. پا تند می‌کند سمت در و من می‌روم پشت پنجره‌ای که به باغ می‌رسد. بله، خودش است؛ سوده و پدرومادرش و برادرش! دایی خشمناک به آنی مهربان می‌شود و متواضع و با هزار ابراز خوشحالی همه را از سوز سرما به سرعت می‌آورد سمت اتاق. شالم را، مانتویم را، جورابم را برمی‌دارم و می‌دوم سمت آشپزخانه که نگاهم می‌افتد به رخت‌خواب پهن شده‌ام. جمع می‌کنم ورقه‌هایم، می‌زنم زیر بغل و می‌دوم. داخل آشپزخانه می‌فهمم که چه تند خم و راست شده‌ام و حالا در این سرما گرمم شده است. لباس‌ها را می‌پوشم، ورقه‌ها و دفتر را دسته می‌کنم که صدای یاالله دایی بلند می‌شود. دور خودم می‌چرخم به سوال چه کنم؟ چه می‌شود؟ کجا بروم؟ که در باز می‌شود و صورت شاداب سوده و ماسکی که به صورتش زده است مقابلم قرار می‌گیرد. بی‌اراده خوشحال می‌شوم از دیدن یک هم‌جنس و یک آن اشک می‌آید کف موزاییک‌های سفید چشمم. یاد سنگ‌فرش‌های باران‌خوردۀ حرم امام رضا می‌افتم. سوده بغلم نمی‌کند اما به هرطریق ممکن دارد محبتش را می‌رساند و می‌رسانم که دایی مثل یک شیر زخم‌خورده می‌آید تا دم سوده را ببیند. سوده ماسک را پایین می‌کشد و چنان لبخند می‌زند که دایی عقب‌نشینی می‌کند و فقط اکتفا می‌کند به: - سوده جان! من به شما چی گفتم؟ - کدومش رو می‌گی؟ قبل از عقد، موقع عقد، بعد از عروسی، موقع تولدام، کدوماش! - وقت شوخیه! انگشت اشاره‌ش را بالا می‌آورد و می‌گوید: - درست گفتی؛ الان وقت یه نوشیدنی گرم کنار شماست بعد از غیبت چند روزه، من بریزم شما می‌ریزی؟ دایی سر تکان می‌دهد و سوده را می‌برد سمت در و می‌گوید: - با این حالت این‌جا نایست، زبون هم نریز، تسویه حساب ما باشه بعد. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتم آه از دل دیوانه‌ی حافظ بی‌تو زیر لب خنده‌زنان گفت که دیوانه‌ی کیست؟🚶🏻‍♀ . SAHELEROMAN | ساحل رمان
•• هنرمند جماعت رو ول کنی، توو آســـمون شنا می‌کنه، رو دیــوار راه مــیره، رو شیــشـــه شعر می‌نویسه!🪂 اصـلا خاصــیت هـنر همـینه! مـتـفــاوت دیدن و رقـم زدن.🪄 SAHELEROMAN | ساحل رمان
مطالعه کتاب خوب وقتی هست که تورو به فکر کردن درباره خودت بکشونه🧐😌 شما هم برامون حس و حال و نظرات‌تون رو بفرستید:)👇 @p_namaktab ⌈🌿° @patogh_namaktab ○°.⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت نودوششم » «رمان بگذارید خودم باشم» سوده را راهی می‌کند و با همان خشم برمی‌گردد سمت من. درجا می‌چرخم سمت سماور چایی را چک می‌کنم. در سکوت پشت سرم استکان می‌چینم، نعلبکی می‌گذارم، نبات و قند هم می‌گذارم، چایی می‌ریزم، سینی را برمی‌دارم و می‌چرخم سمت دایی! می‌گیرد و می‌رود. نفس عمیقی می‌کشم و قوری خالی را خم می‌کنم روی استکان خودم تا با چند قطرۀ باقی‌مانده رنگ به آب‌جوش بدهم و بخورم! دوست ندارم بروم در جمعشان اما جمع منتظر من نمی‌شود و می‌آید داخل آشپزخانه. مادر سوده بغلم می‌کند و می‌بوسدم. همراه خودشان غذا آورده‌اند. ظرف و ظروف آماده می‌کنند و دو سفره می‌اندازند، ما خانم‌ها در فضای دنج و جذاب آشپزخانه و مردها هم در اتاق. سفره‌مان دو غذا دارد، سوپ من و دایی و برنج و لوبیای مادر سوده. حالا مطمئن می‌شوم که دایی مطمئن بوده سوده می‌آید که سوپ را انتخاب کرده است. یک لحظه حالی می‌شوم؛ یعنی دل به دل ان‌قدر راه دارد که بداند می‌آید درحالی که... من و کیان این‌طور نبودیم، بروز ظاهری‌مان زیاد بود اما دلمان اندازه دشت لوت دور بود انگار. در سکوت من و صبحت‌های گرم آن دو غذا را می‌خوریم، سوده را بیرون می‌کنم و دایی مادرخانمش را و ظرف‌ها را می‌شوریم و منتظرم که صدای خداحافظی می‌شنوم، می‌خواهند بروند، بیرون می‌روم برای خداحافظی که کتاب پینوکیو را دست برادر سوده می‌بینم. لبم را گاز می‌گیرم، کتاب را می‌گذارد و جز سوده همه می‌روند. سرمای این‌جا برای سوده خوب نیست اما سوده کلا همه‌جا خوب است. خودش خوب است، دنیا هم روی خوب نشانش داده، خوب می‌بیند مهم نیست. تا می‌روند سوده یک پتو برمی‌دارد و با لبخند از پا می‌افتد. دایی دور خودش چرخی می‌زند، می‌روم داخل آشپزخانه برایش سیب و پرتقال می‌آورم. پوست می‌کنم و به زور نگاه عمیق دایی می‌خورد و می‌خوابد. شنیده بودم آب پرتقال و سیب درمان ویروس است. آبش را که نمی‌توانیم بگیریم اما دندان هست برای جویدن. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به طبع ناقص من در میان شاعرها غزل نمی‌رسد اما تو ذوقِ تک‌بیتی...💌 . SAHELEROMAN | ساحل رمان
•• این اولین‌ها، تا آخرین لحظه‌ی زندگی دســت از سرت بر نــمی‌ دارن! تا وقتی که خاکت کنن و مطمعن شن مُردی.⚰ | ساحل رمان | SAHELEROMAN ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت نودوهفتم » «رمان بگذارید خودم باشم» تا صبح که می‌خوابم و از چشمان سرخ دایی متوجه می‌شوم تا صبح درست نخوابیده. البته من هم درست نمی‌خوابم. تمام فکرها دارد از ته ته ضمیر ناخودآگاهم بیرون می‌زند و این بی‌چاره‌ام کرده است. ان‌قدر مقایسه می‌کنم بین خودم و سوده، دایی و کیان که فکرها می‌شود کینه ته دلم و خراب‌تر از خرابم می‌کند. سوده صبح می‌خواهد با قیافه سرحال سرپا شود، دایی محکم نمی‌گذارد، تا ظهر درازکش به زور می‌خورد و بین خواب‌های بی‌اراده‌اش چندکلامی هم صحبت می‌کند. به دایی می‌گویم: - زندگی دوسال اخیر من مثل الان سوده بود. متوجه نمی‌شود و منتظر می‌ماند تا بیشتر توضیح بدهم: - مثل الان سوده که همه‌اش در خواب بی‌اراده است و گاهی چندلحظه‌ای هوشیار است و دلش می‌خواهد خودش را سرحال نشان دهد! من همه‌اش همین‌طور بودم، گاهی لحظاتی سعی می‌کردم خودم را بیدار نشان بدهم اما واقعا...! دایی نگاه عمیقش را از روی من برمی‌دارد و خیرۀ زمین می‌شود و می‌گوید: - خودت متوجه این حالت بودی؟ چشمانم مات گل‌های گلیم دست‌باف مانده است و لب می‌زنم: - نمی‌دونم! دایی سکوتش را ادامه می‌دهد و من ادامه فکرم را: - دروغ رو دوست ندارم اما همیشه گفتم. این نمی‌دونم دروغ نیست اما خب باور دارم آدم خودش حال خوش رو می‌فهمه. درست می‌گم؟ آدم خودش می‌فهمه اما نمی‌فهمه! ذهنم خنده‌اش گرفته؛ بالاخره می‌فهمی یا نمی‌فهمی؟ مقابل خودم صادقانه برخورد می‌کنم! «می‌فهمم، همه‌چیز رو می‌فهمم» نمی‌دانم چه می‌شود که با صدای بلند می‌گویم: - نمی‌فهمم وقتایی که اشتباه می‌کنم، به خاطر همین کسی نباید متهمم کنه! سرش را چندبار چپ و راست تکان می‌دهد، می‌داند می‌خواهد چه بگوید، فقط انگار نمی‌خواهد با من ادامه بدهد، باید وادارش کنم حرف بزند، اصلا مجبور است، چرا نمی‌خواهد با من صحبت کند؟ چرا حرف من را نمی‌فهمد؟ چرا خودش را راحت کرده است و من را در برزخ ناراحت رها کرده است! . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا