eitaa logo
ساحل رمان
8.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
821 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🦋| و تو‌... تنها تو‌... •• SAHELEROMAN |
•• 🧥 و 🧣 و 🧤 رو بردار که کارت دارم. . . برداشتی؟ سوالِ الکی نپرس؛ فقط به حرفی که می‌زنم گوش بده.🥸 . . آ باریکلا‌! حالا اینجا کلیک کن که قراره باهم بریم سفر.✈️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوسی‌ونهم » «رمان بگذارید خودم باشم» من می‌خوانم سوده همراهی می‌کند، او می‌خواند من زمزمه می‌کنم و سرآخر سیب‌زمینی را که به زور میان ذغال‌ها جا می‌دهم، می‌گویم: - دایی عزیزما، جز افتخاری کس‌دیگر را نمی‌شناخت آیا! - او می‌شناسد لیکن اکنون حال من و تو، در حد این برگ زردهای کف باغ و هوای کوی‌یار و شمیم بویی‌است که داغ سینه چون چراغی روشن کرده است! ایول دارد سوده با این ادبیات کلامی‌اش و ذوق دلی‌اش. آش آماده شده است و دایی نیامده و مطمئنا تا دوساعت دیگر هم نمی‌آید. من و سوده نگاهی به هم می‌کنیم ولی طالب نگاهی به آش. می‌گویم: ای بانوی باوفا! باور بفرمایید که دایی من خشنود می‌شود اگر فی‌الحال یک کاسه آش میل کنی، دوسه‌ ساعت بعد که نزول اجلال کرد، کاسه‌ای دیگر در جوارش به معده‌ات سرازیر کنی. سوده با نگاه خیره‌اش به قابلمه می‌گوید: - من نیز چنین باور دارم ولی - ولی ندارد بانو! جون من بیا بخوریم من به دایی می‌گم ابلیس وسوسه‌کننده من بودم! بعد از دوسه ساعت که نه، پنج ساعت بعد که دایی می‌آمد، من یک کاسه دیگر هم خورده‌ام به علاوه تمام سیب‌زمینی‌ها و چایی را و من خوشحالم که به اندازه هفت ساعت دوام آوردم که پا به برهوت خیالاتم و خاطرات تلخم نگذارم! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• امروز دوباره زنده شدیم و خواستیم شما هم!🍓🤍=) @SAHELEROMAN |
قصه ما زنده‌ها و قبرستون قصۀ تنبّه بوده که اگه خیلی دنیا بهت فشار آورد و خــیلی نالون شـــدی، یه سـر برو ببین هزار هـــزار قبل تو بودن، رفتن، خبری هم نیست از غصه‌های کوچــولویی که بزرگ می‌دیدن‌شون! . 📖- بگذارید خودم باشم 📽- SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🚲| می‌دونم سخته‌ها.. ولی ته تهش رو ببین!؛) •• SAHELEROMAN |
•• هنوزم داری مقاومت می‌کنی واسه خوندن ادامه‌ی رمان از کانال VIP؟🌝 . . . تهش کی ضرر می‌کنه؟ من یا تو؟🦦
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|🌷| قدرت جسمانی که دلیل نمی‌شود بر سلامت دل‌...! |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از سخن‌چینان شنیدم آشنایت نیستم! خاطراتت را بیاور، تا بگویم کیستم...📜 . SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• محققان به تازگی دنیای جدیدی رو کشف کردن که ... 🤫 اگه اهل ریسک نیستی اصلا نبین!‼️ . . SAHELEROMAN |
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَهُ الْوَاسِعَهُ سلام بر تو ای پرچم برافراشته و دانش سرريز، و فريادرس و رحمت گسترده ...🌥 • |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوچهلم » «رمان بگذارید خودم باشم» دایی آمد، دایی خسته و مبهوت آمد، اول ابتدایی الف با را یادمان می‌دادند و جمله‌های اول یا اولین جمله می‌شد: بابا آمد، بابا با اسب آمد، بابا نان آورد. خیلی حس خوبی داشت؛ بابا نان اسب و آمدنی که برای هر خانه‌ای خوش‌حالی می‌آورد. امروز از وقتی دایی در خانه را بست و رفت، ساعت‌شماری کردم تا بیاید، مثل کودکی‌هایم می‌خواستم کارهایی که کرده‌ام را برایش بشمارم اما آمدنش با این‌که لب‌هایش خندان بود، پر از اندوه بود! سوده محبتش فوران کرد و من از انتظارم و حال مصنوعی دایی ساکتم. سوده فضا را تغییر می‌دهد به نفع من: - می‌دونم خسته‌ای، اما خب ماهم خیلی ذهنمون مشغوله. - اون نامرد رو گرفتند، آدم پست، همیشه پسته، اولش همه کارها رو انداخته گردن چندتا دختری که مثل فرشته باهاش در ارتباط بودند، بعد که براش رو کردند که خیلی از کارهاشو اطلاع دارند، اعتراف کرده. با کمی لرز می‌پرسم: - اسم منم جزو همون دخترها بوده؟ از بالای چشم نگاهم می‌کند: - اولین اسمی که گفته فرشته فرهمند بوده سه تا سیم کارتش به نام تو بوده، چند جا که می‌رفته و کاری انجام می‌داده به نام تو پیش می‌رفته! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوچهل‌ویکم » «رمان بگذارید خودم باشم» - من؟ تو رو بهش معرفی کرده بودند، دقیقاً کار بابا رو می‌دونستند، جایگاه استادی من رو از اعتبار خونوادگی‌مون استفاده می کرده! یه شماره حساب به نام هر دختری داشتند و پول‌های درشت براش می‌اومده، به نام دخترها به کام اون! سوده می‌پرسد: - اصلا این پسره کیه؟ - یه آدم فروش، خودش فروش، وطن فروش! اولش خبرنگاری می‌خونده، بعد جذبش می‌کنن. از اونایی بوده که توی دانشگاه علیه مسئولین و اسلام و انقلاب بلند بلند حرف می‌زده! بعد که می‌رن سراغش می‌شه یه مزدور، توی دبی و قبرس و ترکیه دوره‌های جاسوسی و خرابکاری و مدیریت اذهان عمومی می‌بیند، میاد این‌جا می‌شه یه نیرویی که پول می‌گرفته تیم بسازه، از یکی مثل فرشته دلبری می‌کنه، یکی را با پول راه می‌اندازه، یکی رو با زور، یکی رو با وعده، یکی رو با نقدهایی که به علیه ایران می‌کرده... خلاصه می‌شه این که هست! می‌خواهم بگویم این حرف‌ها راست نیست و کیان ان‌قدر بد نبوده و شاید جمهوری اسلامی می‌خواهد گناه کشتن یک زن را از گردن خود بردارد با این حرف‌ها به یک منتقد که دایی می‌گوید: - فرشته جان! تو با کیان توی بانک حساب باز کردی؟ سر به تایید تکان می‌دهم و تمام آن روز و دلایل کیان یادم می‌آید. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوچهل‌ودوم » «رمان بگذارید خودم باشم» اول یک کارت جدید خریدیم به نام من، بعد رفتیم کافه‌ای همان اطراف، سیم کارت را انداخت به موبایل خودش، من مشغول بستنی فالوده‌ام بودم و البته که موبایلم جا نداشت برای سیم کارت سوم، اعتراضی هم نداشتم، چون خودم و کیان را دو نفر نمی‌دیدم، بعد رفتیم بانک برایم حساب باز کرد، به چه شماره تلفنی؟ خودش فرم را نوشت من ندیدم و متوجه نشدم، من کلا از اون حساب بی‌خبر بودم، یادم رفته بود، همهٔ حواسم پی کیان بود و بودن کنارش! سوده می‌پرسد؛ سوده سوال می‌پرسد، دایی جواب می‌دهد و من در بهتی بی‌نظیر فرو می‌روم. انسان است دیگر، گاهی چنان کارهایی می‌کند که اگر خدا نخواهد که نجاتش بدهد، جهنم آخرت هیچ، دنیایش جهنمی می‌شود که به مرگ راضی می‌شود! دایی دست به شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: - در بیا از حالتت، غصه نخور، حالیشونه اونا و سر و ته قصه دستشونه! تو رو هم درگیر نمی‌کنند، بهتره برید برام شام بیارید که یه تسویه حساب با جفتتون دارم! سوده می‌خندد و زود اتاق را ترک می‌کند و من صدای غر دایی را می‌شنوم: - از صبح تا حالا خوش گذروندند هیچی، برای من گزارش لحظه به لحظه هم فرستادند هیچی، الان هم که رسیدم انگار مرشد قصه‌گوشون اومده، نشستند بشنوند، بلند شید برام چای و غذا بیارید، آفتابه و لگن بیارید، آبمیوه و عسل بیارید. مردم مردای قدیم، دومن ابرو و اخم داشتن، الان چی؟ من کیم؟ با خودم می‌جنگم، یک جنگ تمام عیار؛ با چشمم که نبارد، با قلبم که تیر نکشد، با ذهنم که مرور بی‌جا نکند و دوباره سرکلاف را گم نکند و گوریده نشود، با لبم که به اعتراض و خاطره تلخ‌گویی نیفتد و با معده‌ام که برای خوشحالی دایی چند قاشق غذا را بپذیرد و چند خرما! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
حساب حسابه کاکا برادر تسویه حساب کردیم رفت!💆🏻‍♀🌝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| 💎 | رخ برافروز! •• SAHELEROMAN |