eitaa logo
ساحل رمان
8.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
840 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌙 ✒️... جواد و آرشام با هم آمدند. یک ظرف آش، یک ظرف حلیم، یک جعبه زولبیا و بامیه و یک کادو دستشان بود. مصطفی که در را باز کرد با دیدن این همه وسیله چشمانش گشاد شد و لبانش خندید: - جان من جرأت دارید بیایید و بیارید! آرشام دستان پرش را بالا آورد و گفت: - که؟ مصطفی از مقابل در کنار رفت و گفت: - مامان از ظهر که خواستم شما بیایید، بال درآورده، هر چی من آرزو داشتم برای شما آماده کرده، حالا جنابان‌عالی برای من خرید کردید؟! افطاری خریدید؟ اصلاً حس مادر من از مهمونی اونم افطاری حس پرواز کردنه. دیگه خود دانید! جواد مستاصل نگاهی به دستانش کرد و نگاهی هم به صورت مستاصل‌تر آرشام کرد! آرشام پر روتر گفت: - نه ببین، من الان برات حلش می‌کنم. تو برو کنار ما دهن روزه بیاییم تو! مصطفی خندان کنار ایستاد تا داخل شوند. دستانِ آویزانشان شده بود شبیه قیافه‌ی آویزانشان! سریع خودشان را رساندند داخل اتاق و تا پدر مصطفی آمد لال شدند؛ مصطفی میانه را گرفت و گفت: - بابا! ما یه توک پا بریم در خونه خانوم سادات! - خیره! - پارسال که پسرش زنده بود چند بار دیدم موقع افطار برای مادرش حلیم یا آش خریده بود، بچه‌ها تهیه دیدند بریم بدیم خوشحال می‌شه! تا بروند و برگردند، تا لبخند به چهرهٔ خانوم سادات بیاورند، جواد ساکت شد و پر از سوال. - مصطفی یه سوال کنم راستش رو بگو! - آره مادر من مهمون واقعا دوست داره! بابا تو چرا این‌طوری می‌کنی؟ توی دین خودت پیامبر خودت فرموده مهمون رو گرامی بدار حتی اگه کافر باشه! بحثِ مهربونیِ فراوونه! دیگه بسته به کرامت صاحب‌خونه است! جواد لال می‌شود با جواب مصطفی! آرشام خندان می‌گوید: - دیدی جواد منم همینو گفتم. تو مرام اینا بحث مهمونی رفاقتیه، پذیرایی‌شون هم تفاهمی_تعادلیه نه رقابتی_تفاخری! گذشته هم فراموش می‌شه! بذار بهمون خوش بگذره! مصطفی در خانه را باز کرد و یاالله گفت؛ پدرش آمد استقبال و چنان دوتا را بغل کرد انگار پسرانش هستند. جواد در دلش گفت: - اینا بزرگاشون یه جوری به کوچیکا احترام می‌ذارن آدم احساس شریف بودن و مقام پیدا کردن می‌کنه! پدر مصطفی خیلی تشکر کرد که آمده‌اند و خوشحال بود از خوشحالی بچه‌ها! تواضعش سر همه را پایین انداخت و مؤدبشان کرد و همین، لبخند ریزی نشاند روی صورت مصطفی! مصطفی دلش می‌خواست بگوید: - هر چقدر این‌جا از مهمانی ما لذت می‌بردید، خیالتان راحت و روشن که خدا بهترین میزبان برای این ماه از شمای مهمان است؛ میزبانی دست نیافتنی که به استقبال می‌آید که دل‌گرفتی‌تان را در خانه‌اش تبدیل به شادی می‌کند، که بزرگتان می‌دارد، که فقط اوست که در اوج بی‌نیازی از ما، بهترین و بیشترین محبت و اکرام را دارد، که از آمدن ما به شهر رمضانش تشکر می‌کند، که... صدای اذان اشک را نشاند گوشه چشم مصطفی و رو به آسمان گفت: - عجب خدایی هستی، میزبانی، فقط میزبانیِ تو عزیزدلم!... | @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان در هوایِ صحبتِ یار؛ زر فشانند و ما سر افشانیم...💫 . SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• از اون وقتا که دلت می‌خواد داد بزنی: - آهای دنیا من خیلی دوسش دارم!🌏:) | |
•• موضوع: قشنگ‌ترین چیزی که خدا امروز بهت داده!🌱☁️ | SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز روز هفدهم ماهِ مبارکه! یه فراز از این دعا، نوش وجودت! 🪴@takrang1
•• ولی استوری‌های کوتاهی که [تکرنگ] هر روز داره می‌ذاره>>>>>>>>🥲🫂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوهشتاد » «رمان بگذارید خودم باشم» من نمی‌دونم مهسا رو کشتند یا نه! به من مربوط نیست. چون من تا قبل از این‌که هشتک بشه داشتم زندگی می‌کردم، هیچ نیروی امنیتی هم بهم تجاوز نکرده بود فوقش ۶تا تذکر دادن که من هم گوش ندادم اما درسم سرجاش بود، آزادیم سرجاش بود، اعصابم سرجاش بود، هر روز هم توی دنیا صدها دختر کشته می‌شدن و کسی غمش نبود اما الان این مهسا همهٔ زندگی ما رو بهم ریخته! چرا برای قبلی‌های کشته شده توی دنیا زار نزدید؟ چرا یک‌هو مهسا؟ چرا دعوای بین من و شما؟ چرا به‌جای این‌که کسی بگه زن زندگی پیشرفت می‌گن زن زندگی آزادی، آزادی به نفع کی، برنده این شعار پسرها هستند اما من نمی‌خوام بازنده باشم. کسی تا حرفم تمام شد می‌گوید: - بی‌شرف کس دیگری دفاع می‌کند: - خفه شو - حرف مفت زد - حقشه، حرفش رو زد - غلط کرده - تو غلط می‌کنی - به من دست نزن وحشی، چند بار گفتم به من دست نزن - برو بابا پیر زن - خفه شو بی‌شرف . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
•• ماشالا به عکاس‌های [روز یازدهم]😌 پ.ن: نه فقط عکاسی، که خلاقیت هم از معیارهای مهم عکس‌های برگزیده‌اس!🤛🏻🤜🏻
-🎶'• نوشت: - تو که نمی‌دونی! شاید یکی به خاطرِ تو با خدا نجوا می‌کنه‌. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• مدت‌ها بشینی و زُل بزنی به انعکاس نور رو اون گنبد طلایی که ترکیبش با آسمونِ آبی بی‌نظیره!✨☁️ | |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• 🩵 🎼 ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت!:)
•• یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های ادمــین اینه که اهــالی ساحل حالشون با کانال خوب باشه!☁️🫐 اینجا بهمون بگو چی کانـال رو دوست‌داشتنی‌تر می‌کنه برات؟😇 ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• موضوع: با یه عکس، شخصیتت رو معرفی کن! 🎭 (توجه کنید که عکس از خودتون نمی‌خوایم!) | SAHELEROMAN | ساحل رمان
_
@takrang1 امشب خودتو و دوستات هوای تک‌رنگ 👆رو داشته باشید. برید ببینید
راستی امشب صدقه بدید تا بلای سال ازتون دفع بشه از طرف امام حسن صدقه بده. اینم شماره کارت👇
6104337338149907
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوهشتادویکم » «رمان بگذارید خودم باشم» و منی که برای اولین بار حس وحشتناک تنها بودن را، قضاوت شدن را، فحش شنیدن را، اسیر بودن را، دارم تجربه می‌کنم و با تمام قوا بغضم را فرو می‌خورم تا مقابل نامرد‌ها و دخترهای نادان دانشگاه اشک نشود. صدای موبایلم را با بغض می‌شنوم و اسم دایی را که می‌بینم وصل می‌کنم و لرزان زمزمه می‌کنم: - دایی! و نفس نفس می‌زنم. مکث می‌کند و می‌گوید: - بسم‌الله، جان دایی! چی شده فرشته؟ کجایی! - میون یه عالمه خفاشم! به دادم برس، دانشگام بچه‌ها اذیتم کردن حالام می‌ترسم! نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: - گوش کن هرچی می‌گم رو انجام بده. پنج تا صلوات بفرست. اولیش رو به نیت مادرمون حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) بفرست. یه زن قدرت‌مند که پوزهٔ همهٔ نامردا رو به خاک مالیده. نیت می‌کنم، سلول‌هایم می‌لرزند و همراه دایی زمزمه می‌کنم. - دومیش رو به نیت پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) بفرست، خیلی غیرت داشتند روی دختر، دیگه کسی نمی‌تونه هیچ غلطی بکنه زمزمه می‌کنم و اشکم می‌ایستد - سومیش رو به نیت امیرالمؤمنین بفرست که یدالله و هیچ‌کس حریفش نیست! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...