eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
949 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
•• انتخابات بشه و از سوتی‌های بروبچه‌هامون رو نکنیم؟ از رأی به خود بگیر، تا بچه‌ی پرورشگاهی بودن🥸😂 ••
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت ششم بی‌چاره بودن کلافه‌اش کرده بود، سر پایین انداخت و
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت هفتم - من یه عالمه آت و آشغال خریده بودم فکر کردم حال می‌ده، اما همشو توی دستشویی اتاقم بالا آوردم. - واقعاً! - فکر نمی‌کردم یه روزی ما مردا ان‌قدر لجن بودیم، فکر هم نمی‌کردم زن‌ها راضی بشن با دست خودشون لجن بذارن دهن خودشون! نفس عمیقش پر از دود هوای تهران شد و خط انداخت روی گلویش. - منم فکر نمی‌کردم زن می‌شه دور انداختنی بدون این‌که مردا پشیمون بشن که وجود یه زن رو به گند کشیده باشن! جواد دستانش را در هم پیچید و تا دردی که در قلبش می‌پیچد را قابل تحمل کند و آرام زمزمه کرد: - مستند رو با یه شمارۀ ناشناس برای تمام دخترایی که قبلا به عنوان دوست می‌شناختم فرستادم، حسم رو هم زیرش نوشتم! آرشام حس کرد این تمام چیزی نیست که جواد را به هم ریخته است. - جواد مطمئن نیستم تو به خاطر مستند این چند روز حالت بد شده، واقعا چی شده؟ جواد حس کرد با این سئوال روحش مثل دستمال کاغذی مچاله شد، ایستاد و قدم برداشت به سمتی که او را دور کند از آرشام. نمی‌دانست گفتن «چه شده‌ها» با آرشام چه می‌کند؟ . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🪟| من از او برنمی‌گردم؛ بگو تقدیر برگردد! @SAHELEROMAN |
•• 🕯 [ما برای خدا هستیم و به سوی او باز می‌گردیم...] هیچ وقت دلم نمی‌خواست دستام این جمله رو جایی بنویسن؛ اما دنیا باب دل ما پیش نمی‌ره... درگذشت مادر مهربان و گرامیِ سرکار خانم شکوریان‌فرد رو به این نویسنده‌ی پر تلاش و صبور، تسلیت عرض می‌کنیم... و امیدواریم که خود خدا قلب‌شون رو سرشار از آرامش کنه... @SAHELEROMAN
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت هفتم - من یه عالمه آت و آشغال خریده بودم فکر کردم حال
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت هشتم مانده بود وسط همۀ چیزهایی که نمی‌دانست چرا هست و چه کند با بودنشان! میان سردرگمی‌هایش آرشام از واقعیت پرسیده بود، واقعیتی که ناگفتنی بود. سر پایین انداخت و با خودش زمزمه کرد: - مهم نیس! این را گفت و انگار کسی بر گلویش چنگ انداخت و فشرد و بغضی که این چند روز مانده بود را پاره کرد. آب دهانش را قورت داد و چشم گشاد کرد تا خبری از اشک نباشد. آرشام پا به پایش آمده بود و سکوت را شکست: - خوبه! مهم نیست‌ها تو مرام تو سه روز سکوت داره! مرامش؟ کدام مرامش؟ دنیا مگر برای کسی مرام هم گذاشته است؟ نفسی دردمند کشید و گفت: - راس میگی؛ هیچ اتفاقی نیست که مهم نباشه، هیچ چیزی نیست که بی‌اثر باشه، همه چیز یه اثری داره فقط ما از بس که دیده بودیم برامون عادی شده بود، زشتی رو زشت نمی‌دیدیم. تن صدای غم‌دار جواد حال آرشام را خراب می‌کرد. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
با این لینک‌ها، راحت‌تر می‌تونی رمان رو مطالعه کنی! این پیام با گذر زمان به‌روزرسانی میشه.🎈 [ رمان ] قسمت اول • 📖 قسمت پنجاهم • ◆ قسمت صدم • 📖 قسمت صد و پنجاهم • ◆ قسمت دویستم 📖 قسمت دویست و پنجاهم . . [رمان ] 📖 قسمت اول • ◆ قسمت دوم • 📖 قسمت سوم . . - به قلم نرجس شکوریان‌فرد 🌊•• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• ما با رمان‌های آروم و مواج‌مون، خزر رو از شمال و خلیج فارس رو از جنـــوب به پای شما مــی‌ریزیــم! همراهِ همیشگی‌مون باشید ;)☁️🌊 راستی! اگه می‌خوای بدونی دقیقا اینجــا چه خــبره، یه سری به پیام‌ های پین شده بزن!📌 ﴿ خوش اومدی! ﴾ ••
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت هشتم مانده بود وسط همۀ چیزهایی که نمی‌دانست چرا هست و
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت نهم - چون انسانیم، می‌فهمی؟ وجدان داریم. آرشام نمی‌خواست جواد را عصبی کند، راه‌حل نداشت حداقل تا وقتی که نمی‌دانست چه شده است. - اگه آقا مهدوی بود، می‌گفت، اصل و نسبتون مثل خداست؛ خوبه، اصالت دارید، اینه که زشت رو زشت می‌دونید، اگر هم حروم انجام دادید و همون موقع بی‌خیالی رد کردید، دقت کنید شبش یا یه خورده بعدش حالتون خوب نیست، این یعنی... - یعنی وقتی من داشتم نقشه می‌کشیدم و سر یه غافلی رو شیره می‌مالیدم، می‌فهمیدم دارم چه می‌کنم، اون غافل هم می‌فهمید که داره می‌بازه! آرشام با شنیدن این حرف‌ و زنده شدن خاطرات تلخ دردی در سرش حس کرد و نالید: - الان چی جواد، الان چی تو رو به هم ریخته؟ با این حرف بغض گلوگیر سنگین‌تر خودش را نشان داد، نفس عمیقی کشید تا نشکند. نمی‌خواست، الان نمی‌خواست، نباید می‌خواست. - آرشام تو رو به هرکی می‌پرستی برو، نذار حرف بزنم! آرشام دست گذاشت روی شانۀ جواد و کمی فشار دارد، از حال جواد، حال آرشام هم در هم شده بود و همین فشارِ دستش را بیشتر می‌کرد. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• برای خوش‌آمدگویی درست و درمون به اهالی جدید خانواده ، می‌خوایم یه چالش پر هدیه برگزار کنیم!😌 . ① هرکدوم از مخاطبین، هر تعداد از دوستانش رو دعوت کنه به کانال تا کـــــــــــــــل رمان رو بخونن، خودش و هر تعداد از رفقاش که تازه به جمع‌مون اضافه شدن رو وارد لیست قرعه‌کشی کتاب‌مون می‌کنیم!📚 ② و البته هرکی تعداد بیشتری از دوستانش رو دعوت کنه و باهم رمان رو مطالعه کنن، یه کیف پر کتاب بدون قرعه‌کشی بهش تعلق می‌گیره!🎒 . کانال از این دست‌ودل‌بازتر پیدا می‌کنی آخه؟🌝✌️🏻 ••
ساحل رمان
•• برای خوش‌آمدگویی درست و درمون به اهالی جدید خانواده #ساحل_رمان، می‌خوایم یه چالش پر هدیه برگزار ک
•• فقط شروط شرکت در چالش رو یادت نره! ۱. از ¹دعوت دوستانت و همچنین ²پیامی که بهت دادن و گفتن "عضو شدیم و کل رمان رو خوندیم" برای ما شات بفرست. فقط در صورت ارسال این دوتا شات در قرعه‌کشی شرکت داده می‌شی!🎁 ۲. مهلت شرکت در چالش تا پنجشنبه ساعت ۹ صبح هست. ۳. به دوستان‌تون بگید که اگه [واقعا عضو شدن و همـــــــه‌ی رمان رو خوندن] بهتون اطلاع بدن تا حق دیگران ضایع نشه. ۴. تلاشت رو بکن که بیشترین تعداد از رفقات رو به جمع ما دعوت و ترغیب به خوندن رمان کنی تا کوله‌ی پُر کتابِ بدون قرعه‌کشی رو از دست ندی!😎 ••
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت نهم - چون انسانیم، می‌فهمی؟ وجدان داریم. آرشام نمی‌خ
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت دهم جواد این درد را دوست داشت، کاش کسی او را بزند ان‌قدری که از درد بغضش بشکند و گریه کند. اما آرشام از التماس کلام جواد حالش بد شد، دیگر نباید می‌ماند، دست از شانۀ جواد کشید و بعد از چند لحظه پا کِشان دور شد. وقتی دیگر صدای خش‌خش کفش‌هایش نیامد، ذهن جواد در یک برهوت بی‌انتها شروع به دست و پا زدن کرد، این چند روز چیزهایی دیده بود و شنیده بود که باورش سخت بود، با زنده شدن تصویر اتفاق تلخ توان پاهایش هم تمام شد و دیگه نتوانست قدم بردارد، چشمانش تار شد و دست دراز کرد تا درختی که دستش را گرفت، خودش را کشید و تکیه داد، آهسته سُر خورد و نشست. برایش مهم نبود که در کوچه نشسته و رهگذری شاید بیاید و برود، نمی‌فهمید سردی و گرمی هوا و زمین را، نمی‌شناخت موقعیت خودش را، گم شده بود میان آن‌چه که دیده بود و نباید می‌دید. دقایق طولانی بعد بالاخره از میان همۀ اوهام سرش را بیرون کشید و خودش را مقابل جوب آبی بزرگ دید که چند موش از زیر پل سرک می‌کشیدند. گوشی‌اش میان دستش لرزید و جواد یک لحظه حس کرد که تمام وجودش دارد می‌لرزد، سست شد و نتوانست خودش را کنترل کند، گوشی از دستش افتاد، قبل از آن هم یکی دو بار میان قدم زدن‌هایش در خیابان افتاده بود، بیشتر حتی، افتاده بود، شکسته بود مثل اعتماد جواد، خُرد شده بود مثل روان جواد، صفحه‌اش سیاه شده بود مثل فکر جواد! . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🚥| ای داد بی‌داد!:) @SAHELEROMAN |
حال ما هم خوب شد الحمدلله @SAHELEROMAN |
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت دهم جواد این درد را دوست داشت، کاش کسی او را بزند ان‌
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت یازدهم به خودش که آمد با شتاب گوشی را از میان آب بیرون کشید و خاموش کرد، هر چند دلش می‌گفت کاش همراه آب می‌رفت! کاش هیچ وقت اختراع نشده بود که بخواهد آرزو کند که آبی بیاید، همه را ببرد تا آدم‌ها به زندگی برگرداند. میان همۀ این افکار سرگردان ماند و بعد از ساعتی که دیگر نور نبود و شب بود خودش را رساند خانه، خودش که نه، یکی انگار بلندش کرد از کنار جوب آب و هلش داد سمت چهار دیواری که سقف داشت. این‌بار دیگر نمی‌توانست برود در خانۀ مهدوی، در خانۀ مصطفی، در خانۀ هیچ‌کس چون هیچ حرفی نداشت که بزند، سکوت مرگ افتاده بود بر زندگی‌اش. وقتی رسید ظاهرا همه نگرانش بودند. به هیچ‌کدام نگاه نکرد، حرفی نزد و تنها یک چای گرم و شیرین خورد و خودش را انداخت روی رخت‌خوابی که پر از فکر و خیال بود متکایش. تا صبح نخوابید تا خود صبح! فکرها از کودکی آمد و آمد و نرفت. فصل دوم مهدوی دنیای خودش را داشت؛ کنار ساعت‌های کار علمیش در صنعتی شریف، ساعت‌های باقی‌مانده را میان سی‌صد نفر دانش‌آموزانش داشت زندگی می‌کرد و زندگی می‌بخشید. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت یازدهم به خودش که آمد با شتاب گوشی را از میان آب بیرو
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوم / قسمت دوازدهم این بودن میان بچه‌های مدرسه را دوست داشت و حس می‌کرد اگر فقط خودش باشد و کارش دفن می‌شود و دوست داشت تا با بودن کنار بچه‌ها دارایی فکریش را هم به اشتراک بگذارد، همیشه می‌گفت اگر فقط برای خودت بخوانی یک روز بی‌خود می‌شوی و تمام اما اگر به انتقال اندیشه داشته باشی، هزاران نفر می‌شوند امتداد آن‌چه که تو را زنده کرده و زنده نگاه داشته است. این روزها هم آن‌قدر سرش شلوغ شده بود که صبح بوسه می‌نشاند روی صورت بچه‌هایش در خواب، شب هم گاهی در خواب بودند و همان‌جا را می‌بوسید. محبوبه حال و هوای این روزهای مهدی را که نه، این روزهای جوان‌ها را می‌دید، ترجیح می‌داد دل به دل مهدی بدهد تا این‌که سر به جانش بگذارد، میان هفت روز هفته گاهی دو روزی هم غروب خانه بود و چنان بچه‌ها دل‌تنگش بودند که حتی روی پای مهدی می‌خوابیدند. آن روز مهدی موبایلش را جا گذاشت، صدایش که در خانه پیچید محبوبه چشم گرداند دنبال مهدی و با تلفن همراهش روبرو شد که در کنار اتاق جامانده بود؛ شمارۀ مدرسه بود: - قبل از سلام بگم که گوشیت هم که تو خونه جا می‌مونه ما خوش‌حال می‌شیم. صدای خندۀ مهدی بلند بود: - این‌جوری حرف می‌زنی دل‌تنگ می‌شم. - سلام آقا! - اِ تو سلام نکردی، منم؟ . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان