ساحل رمان
•• به گوش باشید که ادمین کارتون داره!🌝 ••
••
کم کم باید با ماجرای فرشته
خداحافظی کنیم.🥲 و البته
منتظر #چاپ این رمان جذاب باشیم!👐🏻
اگه هنوز نخوندیش، دست
بجنبون که قراره تا پنج روز
دیگه از کـــانـــال پاک بشه !
@SAHELEROMAN | #پنج_روز_مانده
گوشیهمراه و من شدهایم جن
و بســمالله. او جــن است و من
ترسیده شدهام از فضایی که دارد،
بسـمالـله گــویـان هــم سـراغــش
نمــیروم تـا میتــوانــم افتــادهام
دنبــال زندگــی! دلــم میخــواهـد
کمی زندگی کنم...
.
📖- بگذارید خودم باشم
📽- #ســکـانــسیـــجات
SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🌧|
قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْها وَ مِنْ كُلِّ كَرْبٍ...
@SAHELEROMAN | #شعریجات
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل چهارم / قسمت بیستونهم
ذهن مهدی داشت پردازش میکرد هرچه که میشنید را:
- البته کلاً آدم دلش میخواد بینهایت رو بفهمه،
یعنی دنبال بینهایت باشه،
همونی هم که پدر و مادر دنیایی خوبی داره، دلش عرش رو بیشتر میفهمه و طلب میکنه!
مهدی بلند شد و همزمان سینی استکانهای خالی را برداشت:
- بابت این کمکت،
برم دو تا چای بریزم جایزه بیارم!
محبوبه خندید و با چشمش قد و قامت مهدی را نگاه کرد.
خوشحال بود که مهدی دلواپسی دارد!
- محبوب!
به خودش آمد:
- جان!
- غصه نخور، درست میشه!
نگاهش به دستِ بالا آمدۀ مهدی افتاد که استکان چای را مقابلش گرفته بود:
- با نبات شیرینش کردم!
- به نظرت جوونامون چی میشن؟
- اختیار با خودشونه!
صدای پیامک گوشی مهدی که آمد محبوبه نگاه معناداری کرد.
مهدی کم نیاورد:
- عجب آدمیه، کیه پیام داده؟
نمیدونه بزم یه خانواده رو به هم میزنه؟
جون مرد خونه رو هم به خطر میاندازه!
پاشو پاشو لباس بپوش بریم خونه مادر، بچهها الان داداش رو لقمه کردن خوردند.
- نیستند خونه!
- واقعاً؟
- رفتن گردش!
شما بگو میخوای پیامهاتو بخونی!
- خوبه که تو زن منی! با بچهها قرار دارم توی گروه.
- بدم میاد از قرار مجازی...
- منم!
ولی این دفعه برای اولین و آخرین بار مجبور شدم.
- پس میشینم جلوت میبافم.
هر چی پیام دادن و دادی بلند بخون!
مهدی با ابروی در هم رفته غرید:
- محبوب!
- همین که گفتم!
در جا ابروهای مهدی از هم باز شد و گفت:
- من که گفتم چشم،
چرا خشونت به خرج میدی!
گروه را مصطفی زده بود و همه حاضر بودند جز خود مهدوی؛
همه سلام کرده بودند و در سکوت منتظر بودند جز جواد که یک جمله زده بود:
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل چهارم_پنجم / قسمت سیام
- آقا امروز اجازه بده ما حرف نزنیم.
امروز ما سئوال نکنیم،
امروز از ما سئوال نکن.
امروز خودت هرچی میخوای بگو، بخون، بنویس!
بچهها این چند روز حال جواد را دیده بودند، ترجیح دادند که اعتراض نکنند و سکوت همچنان در گروه پا برجا بود،
مهدوی نگاهش افتاد به کتابی که داشت میخواند و او را در خود فروبرده بود. نمیدانست چه کند و چه بگوید،
ترجیح داد که تقدیر بچهها را بگذارد عرش رقم بزند.
فصل پنجم
از خواب پرید و عرق نشسته بر بدنش به آنی سرد شد و لرزاندش.
احساس خفگی در اتاق بزرگش چیزی نبود که بخواهد انکارش کند،
بدون توجه به لرز ریزی که حتی سلول سلولش را درگیر کرده بود خودش را کنار پنجره رساند و به ضرب بازش کرد و دستانش را حائل لبۀ پنجره کرد و سر بیرون داد تا بتواند نفس بکشد،
فقط یک دم هم میگرفت کفایتش میکرد،
البته این حسش بود و نه واقعیتی که با دهها دم و بازدم هم به نتیجه نرسید و لرزان تکیه به دیوار سر خورد و خودش را در آغوش کشید تا کمی لرزش را کنترل کند.
دیشب هر چه با مصطفی آرام شده بود با این خوابی که دیده بود ناآرامیش برگشته بود.
چشم بست و سر به دیوار تکیه داد و لب گزید و ذهنش نجوا کرد:
- فقط کمکم کن،
حالا که نشانم دادی و نمیدانم چرا نشانم دادی کمکم کن!
فهمیده بود که بعضی اتفاقات دنیا دست تو نیست اما تو در جریانش قرار میگیری و در بطنش زندگی میکنی و ناچار درگیرش هستی،
ناچار!
اگر بمانی مرداب است و خفهات میکند و اگر نه پس باید بخواهی که نمانی!
باید خودت دست بگیری به زانوهایت تا بتوانی بیرون بیایی! ولی..
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
دلم را آهنی کردم مبادا عاشقت گردد؛
ندانستم تو ای ظالم، دلی آهنرُبا داری! 🧲
.
#وحشی_بافقی
@SAHELEROMAN | #شعریجات
هدایت شده از ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••
محققان به تازگی دنیای
جدیدی رو کشف کردن که ... 🤫
اگه اهل ریسک نیستی اصلا نبین!‼️
.
.
SAHELEROMAN | #معرفیجات
ساحل رمان
•• کم کم باید با ماجرای فرشته خداحافظی کنیم.🥲 و البته منتظر #چاپ این رمان جذاب باشیم!👐🏻 اگه هنوز ن
••
کمی تا اندکی دیگر زمان باقیست!⏰
@SAHELEROMAN | #سه_روز_مانده
ساحل رمان
•🌋• میخوامش خدایی! هستهای رو میخوامش! #استوری | #مثبت_یک | #رمان
••
اگه این کتاب رو نداری،
کافیه به سایت یا آیدی سفارش نمکتاب سر بزنی.🤝
دوستهای ما اونجا منتظرتون هستن.👀
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل پنجم / قسمت سیویکم
چشم بست و سر به دیوار تکیه داد و نالید:
تمام اونچه آرزو داشتم شد کابوسم...
کاش از اولش تو درگیر نباشی...
آرام سرش را به دیوار کوباند کوباند کوباند و به خودش لعنت فرستاد که آنروز تلفن مادرش را برداشته بود؛
آنروز صدای زنگ موبایل که بلند شد نگاهش ماند روی شمارهای و اسمی که به اختصار بود،
انگشتش دایرۀ سبز را کشید و صدایی و کلماتی که شنید ناباورش کرد و در بهت فروبردش.
چرا نام مادرش را میبرد و کلماتی به کار میبرد که نامانوس بود!
اولش گنگ بود،
بعد حیرت کرد و بعد لرزید.
این چه اتفاقی بود؟
فرد پشت تلفن وقتی جوابی نگرفت به گمان اینکه ارتباط قطع شده است،
دوباره تماس گرفت و گوشی در دست جوادی بود که آوار شده بود روی مبل و تنها نگاهش به صفحۀ موبایل نشان زنده بودنش بود.
بعد از چند بار زنگ خوردن، پیامها آمد و جان جواد رفت.
انگشت جواد بیاراده و خواست قلبیاش پیامها را باز کرد،
چشمش خواند و روحش جدا شد.
نفهمید چگونه از خانه بیرون زد و چگونه قدم برداشت تا خیابانهایی که پر بود از زن و مرد،
زن... مرد... زن... مرد...
دیگر زن و مرد برایش بیمفهوم شده بود و ذهنش پر از سوالاتی که بیشتر از ترس بود تا خلا!
ترسهایش سوالات را سرازیر ذهنش کرد و در هم پیچاندش؛
دنیا اصلا کسی را دارد که سرپرستی کند و مدیریت یا همه چیز هر طور است که هست بدون هیچ کنترلی؟
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
گر دل نبوَد کجا وطن سازد عشق؟
ور عشق نباشد به چه کار آید دل؟❣
.
#ابوسعید_ابوالخیر
@SAHELEROMAN | #شعریجات