ساحل رمان
و فرمود:
- خوشا به حال کسی که زمان قائم "علیه السّلام" را درک کند، در حالی که قبل از قیامش از او پیروی میکرده.
به او و ائمهی هدی، قبل از او متمسک شده و از دشمنانشان، به سوی خداوند بیزاری جسته.
آنها دوستان من و کریم ترینِ امت من هستند.🌿
•
.
#جمعه
@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل دوازدهم / قسمت هفتادم
بلند شد و با دست کوبید روی پریز برق و همهجا خاموش شد و آرامش روستا ریخت داخل اتاق.
به ثانیه نکشیده صدای آخ علیرضا بلند شد.
در دم چراغ را روشن کرد؛
صورت علیرضا با متکا صاف شده بود.
چشم چرخاند،
متکای آرشام نبود.
سریعتر از پرتاب جواد خم شد و متکای جواد خورد توی دیوار.
شاید سه ثانیه زمان لازم بود تا اتاق پسرها پر شود از داد و متکا،
پتو و مشت،
این صداها دیوارها را میزد کنار و میرسید به اتاق آنور که مهدوی در را باز کرد و محبوبه چشم درشت کرد سمتش که مهدی گفت:
- نتیجۀ فشارهای یک شبانهروز و آزاد شدن انرژی مازاد ذخیره هفده ساله است!
طبیعیه.
تخمهای آجیلی چیزی داری دو دقیقه با هم زندگی کنیم؟
بچههای مهدوی هم از سروصدای پسرها به وجد آمدند و سرعت توپبازیشان را بالا بردند،
مهدی کمی همبازیشان شد و وقتی نگاهش به کاسۀ تخمه افتاد نشست کنار محبوبه.
- احوال خانوم.
آبگوشتمون بهت ساختهها!
ببین چهقدر خوشحالی!
محبوبه کاسه تخمه را داد دست مهدی و گفت:
- بیچاره شدم تا چهل سال دیگه باید تشکر آبگوشتی کنم و تقدیر از رنگ و طعم و بو!
- خوبه.
همین که وظیفتو میدونی خوشحالم!
- شما مردا...
- پرروئیم!
تکراریه.
جدید رو کن!
محبوبه بلند شد تا رختخوابها را مرتب کند و کتابقصۀ بچهها را بدهد دستشان.
- مامانجان،
امشب قصه رو بابا براتون میخونه، کتابخوندن بابا توی روستا مثل آبگوشت درست کردنش عالیه!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوازدهم / قسمت هفتادم بلند شد و با دست کوبید روی پریز برق و همه
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل دوازدهم / قسمت هفتادویکم
خوشحالی بچهها تاسف مهدی را داشت که چندان فایده نداشت.
بچهها سرحالتر از این بودند که با دو صفحه و سه صفحه خوابشان ببرد.
ده صفحهای هم نه،
چند داستان از حلقوم مهدی شنیدند و این میان نوزاد نازنین هم روی پای محبوبه مزۀ پادشاه هشتم را میچشید و در خواب لبخند میزد.
صدای پسرها هم قطع شده بود و حالا فقط جیرجیرکها فضا را دست گرفته بودند و زوزههایی که گاهی میآمد و سکوت را میشکست.
محبوبه میخواست بخوابد که مهدی گفت:
- فکر کن روستا باشی،
سکوت هم باشه،
سرد هم باشه و نری توی باغ آتیش روشن کنی،
پتو دورت بپیچی و چای داغ بخوری!
محبوبه تا خواست مخالفت کند مهدی انگشت تهدیدش را بالا آورد:
- از شرایط ضمن عقد بود که با من بسازی!
الان هم تا من میرم ته باغ آتیش روشن کنم،
کتری بذارم مثل یه کدبانو چادر چاقچور کن،
دو تا پتو بردار بیا!
محبوبه وقتی رسید ته باغ که آتش تازه شعله کشیده و صدای تق تق علفهای خشک نشده لذت شنواییاش را سیراب میکرد!
- پسرهات خوابیدن؟
- مردن از خستگی.
تا حالا اینطور زندگی نکرده بودن.
- اذیتشون کردی!
- اجبار نبود،
خودخواستهشون بود!
- باهات کنار میانا!
مهدی خندهاش را رها کرد.
- چیه؟
خودت از دست من عاجزی فکر میکنی همه عاجزند.
محبوبه چشم غرهای در تاریکی حواله مهدی کرد و ترجیح داد سکوت کند.
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
من آن آموزگارم که سؤال از عشق میپرسم؛
ولیکن خود نمیدانم جواب امتحانم را...📃
.
@SAHELEROMAN | #شعریجات