eitaa logo
ساحل رمان
8.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
990 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر را در کوه‌های نپال پیدا می‌کردم، قطعا یک بودیست می‌شدم ... به نظرتون جواد و دوستان پیدا می‌کنند؟ 🧐 شما چی پیدا کردید؟ اصلا گشتید؟ برای ادمین بنویسید @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🪵• بیچاره من! :) @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عادت ندارم به کسی که به خودم تعلق ندارد بیندیشم. . 📖- من نه ما 📽- @SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوهفتم مهدوی سکوتش را نشکست بس‌که صدای شکستن ق
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوهشتم و جواد که با هر حرفی لحظاتی از زندگی مثل فیلم از مقابل چشمانش می‌گذشت و همین دیوانه‌اش می‌کرد زمزمه کرد: - اونی هم که نفهمه، شب رو آلوده می‌کنه با برق، بی برق! مشکل از اختیاره که متاسفانه به ما آدمای نفهم داده شده، ما هم گند زدیم. مهدوی سرش را رو به آسمان بلند کرد و دوخت به ماه پر رنگی که شب چهارده را نشان می‌داد و بعد از چند ثانیه زمزمه کرد: - اختیار رو دوست دارم. فرشته بودن رو دوست ندارم! چشمان بچه‌ها مات ماند به صورت مهدوی که زیر نور مهتاب درخشش خاصی پیدا کرده بود! هیچ‌کدام نمی‌دانستند که باید چه بگویند، چه بپرسند، چه واکنشی نشان بدهند، حرف مهدوی برایشان عجیب بود! اختیار را انتخاب شایسته دانستن! انتظارشان زیاد و طولانی نشد. چشمان مهدوی که از آسمان کنده شد لبانش هم به کلام افتاد: - بزرگ‌ترین خیانت موبایل سوزوندن و حروم کردن لحظه لحظۀ زندگی‌های آدما نیست. بدترین اتفاق اینه که تن رو مهم‌تر از من می‌کنه. جسم می‌شه اصل و مهم، منِ واقعی حذف می‌شه. گم نمی‌شه، حذف می‌شه! و در دلش گذشت که کاش همه یک دور یهودشناسی می‌خواندند. کاش میان کتب درسی‌شان از این بزرگ‌ترین دشمن اسلام و بشریت و دسیسه‌هایش می‌گفتند و الا که موبایل ابزار است و کسی حواسش به پشت صحنۀ تولید محتواهای آن نیست. اما فقط آه شد که از سینه‌اش بیرون زد. حرفش را جواد اصلا متوجه نشد. مصطفی را به تفکر انداخت! چند لحظه پردازش ذهنشان ادامه داشت اما جواد طاقتش کمتر بود: . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوهشتم و جواد که با هر حرفی لحظاتی از زندگی مث
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادونهم - آقامهدوی تن و من رو نه می‌فهمم و نه می‌خوام که روش فکر کنم! برای امشب خالیه خالیم. شروع کردید، ادامه بدید حداقل! مهدوی حرف داشت برای گفتن اما الان دلش می‌خواست زمان بدهد تا بچه‌ها داشته و نداشته‌شان را برای خودشان زیرورو کنند. همین هم شد که تنها نگاه عمیقش را دوخت به آتش. مصطفی به کمک آمد تا ذهن جواد پر نکشد به جایی که آن‌جا مهدوی نقشی نداشته باشد: - ان‌قدر دلم می‌خواد زبون حیوونا رو بفهمم. الان این جغده یا جیرجیرک دقیقا داره مثل ما مخ یکی رو می‌خوره یا چی؟ با سکوت مصطفی جواد تازه صداهای مختلفی که سحر روستا را یه هیجان آورده بود را شنید: - چه حال خوشی داری مصطفی! - نه جدی جواد! تازه ما صدای بین بیست هرتز تا بیست کیلو هرتز رو می‌شنویم. کمتر و بیشتر رو اصلا! - تو دنیای خودمون موندیم، یه دنیا دیگه رو درک کنیم تا اون رو هم به فنا بدیم؟ مهدوی و مصطفی به سختی مقابل خندۀ خودشان را گرفتند تا با آتشفشان جواد ذوب نشوند، مصطفی ترجیح داد برای آرامش جمعشان همان بحث قبلش را با قوت ادامه دهد: - یه عالمه از جونورای دوروبرمون فراصوت و فروصوتن. همینه که اونا صدای زلزله رو می‌شنون و چند ساعت قبلش سروصدا و بی‌تابی می‌کنن، ما دقیقا زیر سقف می‌خوابیم و می‌میریم! جواد ابرو بالا انداخت: - حس ششم دارنا! مهدوی از فرصت پیش آمده بهترین استفاده را کرد و با صدایی پایین گفت: - نسبیه! جواد پرت پرسید: - چی آقا! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا