eitaa logo
ساحل رمان
8.4هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
898 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوهفتم مهدوی سکوتش را نشکست بس‌که صدای شکستن قلب جواد بلند بود: - حالا من همۀ حرفاتو قبول دارم اما با بقیه چه کار کنم؟ بقیه‌ای که جزیی از زندگی من هستن و دنبال این دروغ‌ها دارن می‌دَون، له له می‌زنن که برسن! من چه کار کنم! فرار کنم این گوشه از دنیا بدون موبایل؟ برنمی‌گردم؟ چه کار کنم با حال خودم؟ مهدوی و مصطفی دور بودند از این همه حرف و تصویر و خبر و در سکوت شب خیرۀ آتشی بودند که انسان‌های اولیه داشتند و انسان‌های آخریه هم هرجا که بتوانندۀ لذت نشستن و چشم دوختن به آن را از دست نمی‌دادند. مهدوی حاضر نبود سکوت را بشکند، جواد هم دیگر چیزی نگفت مهدوی کتری که صدای قل قل آبش بلند شده بود را برداشت و برای بچه‌ها کمی دم‌نوش زعفران ریخت و در دلش ممنون محبوبه شد بابت دیشب و این شاهکارش. دلش می‌خواست مصطفی به کمک بیاید بحث را از مشکل جواد ببرد به اصل و ریشه. ریشه‌ای که هر کس باید در وجود خودش حل کند تا بتواند در برابر تمام آن‌چه دارد از انسان‌ها بر سرش می‌آید دوام که می‌آورد رشد هم کند. مصطفی تلخی حال جواد را کم و بیش می‌دانست طاقت نیاورد: - آقا اگر موبایل خلقتش مثل روز و شب بود، خوب بود. شب که می‌شد خاموش می‌شد، روز روشن. بدی‌ها رو حذف می‌کرد، خوبی‌ها رو منتقل می‌کرد! جواد تلخندی زد و گفت: - نظرت راجع به اختراع ادیسون چیه؟ - متاسفم براش... مهدوی سر بلند کرد: - مصطفی آدم با اختیارش زنده است نه با برق. اونی که اهل فهمه روزش با شبش توی مشتشه! با برق، بی‌برق! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر را در کوه‌های نپال پیدا می‌کردم، قطعا یک بودیست می‌شدم ... به نظرتون جواد و دوستان پیدا می‌کنند؟ 🧐 شما چی پیدا کردید؟ اصلا گشتید؟ برای ادمین بنویسید @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🪵• بیچاره من! :) @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عادت ندارم به کسی که به خودم تعلق ندارد بیندیشم. . 📖- من نه ما 📽- @SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادوهشتم و جواد که با هر حرفی لحظاتی از زندگی مثل فیلم از مقابل چشمانش می‌گذشت و همین دیوانه‌اش می‌کرد زمزمه کرد: - اونی هم که نفهمه، شب رو آلوده می‌کنه با برق، بی برق! مشکل از اختیاره که متاسفانه به ما آدمای نفهم داده شده، ما هم گند زدیم. مهدوی سرش را رو به آسمان بلند کرد و دوخت به ماه پر رنگی که شب چهارده را نشان می‌داد و بعد از چند ثانیه زمزمه کرد: - اختیار رو دوست دارم. فرشته بودن رو دوست ندارم! چشمان بچه‌ها مات ماند به صورت مهدوی که زیر نور مهتاب درخشش خاصی پیدا کرده بود! هیچ‌کدام نمی‌دانستند که باید چه بگویند، چه بپرسند، چه واکنشی نشان بدهند، حرف مهدوی برایشان عجیب بود! اختیار را انتخاب شایسته دانستن! انتظارشان زیاد و طولانی نشد. چشمان مهدوی که از آسمان کنده شد لبانش هم به کلام افتاد: - بزرگ‌ترین خیانت موبایل سوزوندن و حروم کردن لحظه لحظۀ زندگی‌های آدما نیست. بدترین اتفاق اینه که تن رو مهم‌تر از من می‌کنه. جسم می‌شه اصل و مهم، منِ واقعی حذف می‌شه. گم نمی‌شه، حذف می‌شه! و در دلش گذشت که کاش همه یک دور یهودشناسی می‌خواندند. کاش میان کتب درسی‌شان از این بزرگ‌ترین دشمن اسلام و بشریت و دسیسه‌هایش می‌گفتند و الا که موبایل ابزار است و کسی حواسش به پشت صحنۀ تولید محتواهای آن نیست. اما فقط آه شد که از سینه‌اش بیرون زد. حرفش را جواد اصلا متوجه نشد. مصطفی را به تفکر انداخت! چند لحظه پردازش ذهنشان ادامه داشت اما جواد طاقتش کمتر بود: . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت هشتادونهم - آقامهدوی تن و من رو نه می‌فهمم و نه می‌خوام که روش فکر کنم! برای امشب خالیه خالیم. شروع کردید، ادامه بدید حداقل! مهدوی حرف داشت برای گفتن اما الان دلش می‌خواست زمان بدهد تا بچه‌ها داشته و نداشته‌شان را برای خودشان زیرورو کنند. همین هم شد که تنها نگاه عمیقش را دوخت به آتش. مصطفی به کمک آمد تا ذهن جواد پر نکشد به جایی که آن‌جا مهدوی نقشی نداشته باشد: - ان‌قدر دلم می‌خواد زبون حیوونا رو بفهمم. الان این جغده یا جیرجیرک دقیقا داره مثل ما مخ یکی رو می‌خوره یا چی؟ با سکوت مصطفی جواد تازه صداهای مختلفی که سحر روستا را یه هیجان آورده بود را شنید: - چه حال خوشی داری مصطفی! - نه جدی جواد! تازه ما صدای بین بیست هرتز تا بیست کیلو هرتز رو می‌شنویم. کمتر و بیشتر رو اصلا! - تو دنیای خودمون موندیم، یه دنیا دیگه رو درک کنیم تا اون رو هم به فنا بدیم؟ مهدوی و مصطفی به سختی مقابل خندۀ خودشان را گرفتند تا با آتشفشان جواد ذوب نشوند، مصطفی ترجیح داد برای آرامش جمعشان همان بحث قبلش را با قوت ادامه دهد: - یه عالمه از جونورای دوروبرمون فراصوت و فروصوتن. همینه که اونا صدای زلزله رو می‌شنون و چند ساعت قبلش سروصدا و بی‌تابی می‌کنن، ما دقیقا زیر سقف می‌خوابیم و می‌میریم! جواد ابرو بالا انداخت: - حس ششم دارنا! مهدوی از فرصت پیش آمده بهترین استفاده را کرد و با صدایی پایین گفت: - نسبیه! جواد پرت پرسید: - چی آقا! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أحَدهُم لا يُحَادِثُكَ كَثيراً، لَكنّه يُفكّر بِك اكثَر مِمّا تَتصور... یکی هم هست که زیاد با تو حرف نمی‌زند، اما بسیار بیشتر از آنکه تصور کنی به تو فکر می‌کند…🐚 . @SAHELEROMAN |
•• دو کلوم از یکی از بزرگ‌ترین اساتید زبان و ادبیات فارسی!=)✒️ @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم/ قسمت نود - انسان و حیوان، غیب و شهود براشون نسبیه! - واقعا؟ نگاه عمیقش در صورت مصطفی ثابت ماند: - خیلی مهمه که همه بدونن زیر پوستۀ ظاهر دنیا یه باطنیه. همه‌چیز این نیست که روشن و واضحه؛ هزاران برابر دیدنی‌ها، ندیدنی هست! جواد زمزمه کرد: - ندیدنی، خودتون می‌گید ندیدنی، پس چی فکر می‌کنی راجع به ماها با این ندیدنی! اصلا برای کی هست؟ - برای آدم! همۀ عالم برای خاطر آدم خلق شده، مطمئن باش مهم‌تر از آدمیزاد توی عالم نیست. - اما توی خونۀ ما گربه و سگمون ارزش یه آدم رو دارن! با این حرف جواد سکوت افتاد در جمعشان و هماهنگ شد با سکوت شب! یک حس نابی از هست‌ها و نیست‌ها! یک چیزهایی بین ما هست که نباید باشد اما هست. جواد خودش سکوت را شکست و گفت: - خونۀ ما لباس گربه اندازۀ لباس من قیمت داره، غذا و کلینیک و بساط دیگه هم که هست! مهدوی فقط گوش شده بود و لب‌هایش بسته. مصطفی بود که نمی‌خواست جواد ادامه دهد و جواد بود که انگار داشت با خودش حرف می‌زد: - میلیون میلیون گربه داره ایران، نه از گرسنگی می‌میرن و نه غذای لاکچری و لباس می‌خوان! من می‌شینم مادرم رو نگاه می‌کنم که چرا داره این‌طور براش پاپیون می‌زاره! مصطفی می‌دید جواد دلش می‌خواهد بلند فکر کند، اما نمی‌دانست که باید چه واکنشی نشان بدهد، گاهی به آتش نگاه می‌کرد، گاهی به مهدوی و گاهی به جواد که خیرۀ آتش بود و لبخند تلخ روی لبانش: . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سیزدهم / قسمت نودویکم - هیچ گربه و سگی، بچۀ انسان رو نمی‌بره خونۀ خودش، غذاش رو به آدم نمی‌ده، اصلا لباس نیاز نداره، داره آقای مهدوی؟ مهدوی لبخند کمرنگی زد و چشم از آتش گرفت. نمی‌خواست معادله‌هایی که ذهن جواد داشت با کمک عقل حل می‌کرد را زیرورو کند. مسیر عقل آدم که باز شود میزان خطا کم می‌شود، اما اگر مقابل عقل ایستادی و نگذاشتی به کار بیفتد، حالا دیگر شیطان است که به جای عقل حاکم بر تو می‌شود و تو اهل خطاهای مسخره می‌شوی! - باور می‌کنی مصطفی، من گربه رو بغل می‌کردم و بوسش می‌کردم و سگ‌مون رو... وای خدای من، من حوصلۀ آدمیزاد نداشتم، با حیوانات حشر و نشر داشتم! الان که از بالا نگاه می‌کنم، می‌بینم مثل حیوون شده بود اخلاقم! بعد این ایلان ماسک یازدهمین بچه‌اش به دنیا میاد می‌گه فقط احمق‌ها به جای بچه، سگ و گربه می‌گیرن و بچۀ کم دارن! احمقی می‌شه افتخار ما و خانواده! - جواد، بسه دیگه! - بی‌خیال مصطفی! تو تا حالا معلمی دیدی، دوستی دیدی که تو رو دعوت کنه به عالم بالاتر؟ جوش و خروش جواد با حرف‌هایش زیادتر می‌شد. مصطفی نگاه نگرانش را دوخت به بی‌خیالی مهدوی که حالا سرش پایین‌تر افتاده بود! - برای چی به آقا نگاه می‌کنی؟ من دارم با تو حرف می‌زنم! مصطفی حرص خورده از بی‌خیالی مهدوی رو برگرداند سمت جواد که سکوت شب را با اعتراضاتش شکسته بود. - نمی‌خوای یه چیزی بگی آقا؟ مهدوی سر بلند کرد و به چشمان جواد نگاه کرد که در این یکی دو هفته زیر چشمانش گود افتاده بود: . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•☁️• کجا دنبالت بگردم؟ @SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🗻• می‌خوای؟ یا برات خواستن؟ این خیلی سوال مهمیه‌. بهش فکر‌ کن.🚫 | |