____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_بیستم
.
.
🏝
.
.
محمدحسین با کمی مکث میگوید:
- آدما اگر با خودشون درگیر میشدند این قدر با کس و کارشون مشکل پیدا نمیکردند.
نفهمیدند چه گفت و در چشمانش درخواست تفهیم داشتند.
- بابا منظورم اینه اگه اینقدر که گیر میدن به بدیهای دیگران، بدیهای خودشون رو زیر ذرهبین میذاشتند و با نفس واموندشون میجنگیدن جنگ طایفهای راه نمیافتاد. تو هم اون صدای گوشیتو ببند وقتی جواب نمیدی!
مصطفی از حرف محمدحسین جا خورد. از ظهر شیرین یک بند زنگ زده بود و پیام پشت پیام و مصطفی هم هیچکدام را جواب نداد. با تشر محمدحسین صدای گوشی را بست و به آقای مهدوی پیام زد: قطاب و باقلوا قابل ندارد، پشمک بیاورم؟
مهدوی پیام را سرعتی جواب داد و مصطفی برای عوض شدن فضا بلند خواند:
- قطاب بیار برای نمره انضباطت، باقلوا بیار برای شفاعت پیش مدیر که دودر کردی و رفتی. پشمک هم وظیفهات است بیاری.
مصطفی چند روز بعد را خانه ماند و محمدحسین رفت دانشگاه، نه اینکه فقط درس بخواند. خوابید، درس خواند و زیر و روی اینترنت را بهم ریخت. دیده بود شیرین عکس پروفایلش را هر هفته عوض میکند. عکسی جمعی با بچههای دبیرستان گذاشته بود با لبهای قرمز و همه انگار که بگویند هلو.
دخترها خودشان برای کارشان دلیل مشخصی ندارند، فقط تنوع را دوست دارند... اینطور عکس انداختن فقط در دیگران یک حالت را زنده میکند که اگر به جایش مصرف نشود، ضرر میدهد.
حیوانیت چیزی نیست که در انسان نباشد. شهوت از همان اول خلقت بوده که بشر را محتاج خودش کرده است. اما الآن که فضا گیرش آمده، سگ شده و همه را در مقابل پارسش رام کرده است. ولی قطعا همه دخترها تشنۀ این شهوت نیستند، دنبال محبتی هستند که شهوت را وسیلهای میکنند برای رسیدن به آن!
اصلاً در داستانها کسی وصف رخ لیلی نمیکند، همهاش از جنون مجنون میگویند و نازهایی که از لیلی خریده است. یک نمه از لباس و لعل لب و شرار مو و... نگفتهاند. همین هم بود که وقتی کسی، لیلی را دید با تعجب به مجنون گفت:
- این که تو را بیابانگرد کرده، زیبا هم نیست.
لیلی زیبا هم اگر نبود، اما دل برده بود. به دل نشسته بود. بت شده بود. نه اندازۀ لحظاتی که شورها بخوابد و خسته از هم دنبال یک دل و دلبر دیگر بگردند. پشیمان بشوند از عشق و عاشقیشان. بلکه به اندازۀ تاریخ یک لیلی وجود دارد. فقط هم یک لیلی، و مجنونی که هنوز دنبال لیلی است.
شیرین شبیه لیلی نبود؛ حاضر بود هر کاری کند، تا فقط در قاب چشمان مصطفی بنشیند. لباس میخرید به عشق مصطفی، میپوشید به همان عشق، میخرامید مقابل همّ او، از جسمش مایه میگذاشت برای یک جلوه در نگاه او...
حواسش نبود هستی
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_بیستم
.
.
🏝
.
.
محمدحسین برای اینکه فضا تلخ نشود گفت:
- من که نمیتونم حرف بزنم به جای شما.
- من فضای خونه خاله و نوع تربیت خاله رو اصلاً نمیپسندم. دخترم که حتماً به مادرش میره.
- پسر به کی میره؟
- متأسفانه شبیه زنش میشه.
محمدحسین برگشت و به صورت مصطفی زل زد. چهقدر دقت کرده به حال و احوال آدمها که این دو نتیجه را از آزمایش زندگیها در آورده بود. دختر به مادرش میرود. پسر به همسرش...
- رو هوا یه چیزی میگیها.
مصطفی سر چرخاند سمت محمدحسین و گفت:
- رو هوا نبود. بابا شبیه مامان شده، دوتا دوماد داریم زندگیشون با افکار خواهرامون اداره میشه. خاله شوهرشو شبیه خودش کرده با اینکه عموی ما هست و مثل بابا اما چقدر عوض شده، ناراضیه اما شده دیگه. تو ایل و تبارمون نگاه کن همهچیز دست زنهاست، مردا هم همون سمت زنها نماز میخونند. منم مستثنی نیستم. حداقل یکی باشه افسار زندگی میدم دستش، خر فرضم نکنه، من و بچهها رو گاری ببینه سوارمون شه و بره ناکجا آباد...
محمدحسین با مکث نگاه از روی صورت مصطفی کند و دوخت به بچهها که نزدیک میشدند.
حرفی شنید که معلوم نبود چند درصد درست است یا غلط. حرف است یا حقیقت... سوار ماشین که شدند، به دقیقه نکشیده محسن معترض شد:
- شما دعواتون شده؟ چرا اینقدر ساکتید؟
مصطفی دست کرد ظرف قطاب را بر داشت. محسن کوتاه نیامد و گفت:
- بحث شیرین رو کردید بدون من؟
نه مصطفی جواب داد و نه محمدحسین. خودش ادامه داد:
- ببین کلاً از این شیرینیا زیاده. از اونورم هستا، فرهاد زیاده که میگه حاضره کوه بکنه اما اصلش یه تپه شنی هم جا به جا نمیکنه. فقط میخوان شیرینا رو بچشند که آره دیگه.
محمدحسین میخواست بحث عوض شود اما سینا نگذاشت:
- دیگه به این وسعت هم نیست. اصیل هم پیدا میشه.
- ا... پیدا کردی گمشدتو؟
محسن از همان جلو قد کشید عقب و با چشمان و لبی خندان رو به سینا پرسید:
- جان من تاریخ رو بگو من یه وقت دوجا قول ندم.
محمدحسین هم همراهی کرد:
- مهم اینه که چی بپوشی شما.
- این تن بمیره سینا. همون دختره که تو همایش صحبت کرد؟ آره.
سینا بین تمام اصرارها فقط چند جملهای گفت که مصطفی هیچکدام را نشنید بسکه ذهنش درگیر پیام جدیدی بود که شیرین برایش فرستاده است. رنگ پیامها داشت عوض میشد . گاهی التماسآلود بودنش لرزشی ته دل میانداخت که نه از روی محبت بود و نه از روی دلسوزی! شاید نوید آمدن یک لذت بود؛ لذت زودگذر نوجوانی و...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃