____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_بیست_و_دوم
.
.
🏝
.
.
وقتی که نهایت یزد گردیشان شد شام در یک رستوران سنتی، مصطفی کمی از دنیای درونش فاصله گرفت. یکی از همان خانههای یزد که حالا شده بود محل بازدید و رستوران. تختهایی با قالیچههای دستی و پشتیهای سنتی، کنار حوضی با فوارهی روشن و صدای دلنواز آب. نورهای رنگارنگ بالای سر، فضا را قابل تحمل کرده بود. محسن پایش را دراز کرد و گفت:
- محمدحسین فرق این بهشتی که میگن شیر و عسل و مرغ داره و دهنت میذارن با اینجا چیه؟
محمدحسین خندهاش را پنهان نکرد:
- اصل حرفت؟
- نه جدی خب تکراری میشه دیگه. تخت و جوب و درخت، فقط یه حوریه بیشتر داره که اراده کنی اینجا هم هست. البته با یدکیهاش دیگه، پول خرج کردن و غرغر شنیدن و ناز کردن.
محمدحسین میدانست که محسن اصل حرفش را نزده است. اینها نقد است برای اصل حرفش. جوانکی با سینی پر آمد. سفره را انداخت و محتویات سفره را چید.
- ته حرفت، میخوایم بخوریم!
محسن سالاد را در مقابل خودش گذاشت و گفت:
- ته حرف خدا از بهشت؟
محمدحسین قاشق را فرو کرد در سالاد و برد جلوی دهان محسن و با جدیت گفت:
- من فرشته... تو بهشتی. سالاد بخور!
و تندتند قاشقش را پر کرد از سالاد و برد جلوی دهان محسن:
- بخور عزیزم، سالاد بخور.
و چپاند در دهان محسن. دهان محسن پر از سالاد بود و داشت تلاش میکرد تا بجود. از حجم زیاد سالاد چشمانش درشت شده بود که محمدحسین آب ریخت توی لیوان گلی و گرفت جلوی دهان محسن:
- آب. آب بخور. میخوام برم برات شربت عسل بیارم.
و لیوان را به دهان محسن گذاشت.
- نترس خفه نمیشی. تو بهشت خفه نمیشن که. تازه دلدرد هم نیست. تهش هم به دستشویی نمیرسه. با خیال راحت بخور.
یک تکه از مرغ را کند و تا محسن به خودش بجنبد گذاشت توی دهان محسن:
- مرغ. مرغ بخور. مرغ سوخاری به قول خودت سولاخی. مرغ بخور.
صدای خندههای مصطفی و امین آنقدر بلند بود که تختهای بغلی توجهشان به این سمت جلب شد. محسن دیگر صبر نکرد و از روی تخت پرید پایین.
محمدحسین بقیه مرغ را خورد و خندید. دهان محسن که خالی شد برگشت روی تخت و دور از محمدحسین کنار امین و سینا نشست:
- تو روح هرکی که حرف مفت زد.
- بیا چرا فرار کردی شما؟ مگه همیشه نمیگی بهشت چیه؟ دارم نشونت میدم.
- من این بهشت رو شش دانگ زدم پشت قباله زن امین. ولم کن. غلط کردم.
مصطفی همیشه با خودش فکر کرده بود که بهشت تکراری و خسته کننده نمیشود. همهاش که بخور و بخواب و بگرد نیست. دنبال جواب سؤالش نرفته بود اما براش معلوم شد که فقط بخور... مرغ... مرغ بخور، حالا عسل... عسل بخور، آخرش بیا میوه... میوه بخور؛ نیست. بهشت بهانه و دلیلِ لذتی و دیگر دارد که هر لحظه انسان را مست خودش میکند.
فرق شراب با نوشیدنیهای دیگر، همان مستیاش است. به اضافۀ دو تا مشکل اساسی؛ یکی بد دردی و حال خراب بعدش که بدن را نابود میکند و یکی از کار انداختن عقل! آدم است و عقلش؛ زایل که بشود همان حیوان دوپای جنگل میشود!
و الّا آدمها سراغ حرام خدا میروند، نه اینکه لذت این نوشیدنی فراتر از نوشهای دیگر است؛ بلکه یک چیزی دارد که بقیه ندارند؛ از بین بردن عقل و همان فرار از حسها و دردهای زندگی مزخرفشان است. بهشت هم حتماً یک فراتری از خورد و نوش دارد که وعده میدهند؛ لذت بیشتر...
تا شب به آخر برسد محسن و محمدحسین آن قدر خندیدند با بخور عزیز دلم، بخور جونم. شیر، شیر بخور. حالا مرغ، مرغ بخور. فدات شم ماهی، ماهی بخور. چایی، چایی بخور. بخور گلم. بخور گل من...
که حتی در خواب هم بخور بخور از دهانشان بلند بود!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃