هدایت شده از نمکتاب 🇮🇷
🧐یادداشتهای یک رمان اینترنتی خوان
💢 #رمان_اینترنتی
3️⃣ #قسمت_سوم
🤯✍🏻اعتیاد می دانید چیست؟ یک عادت که خیلی بد است، ضرر دارد، بدبختت می کند، روز و عمرت را می سوزاند.
🌈✍🏻 من اما حس می کردم این از آن دسته هایی است که دارد روزم را رنگین کمان می کند و شب هایم را پرستاره.
🌍✍🏻 باور کنید همین هم هست که از 92 درصد دختران ایران زمین بپرسید، همین را می گویند که...
📚✍🏻به غیراز دوستانم، هدی و نرگس و مهدیه...
خودشان مثل من رمان خوان بودند و حال، چند روزی است که برای خواندن درسها برنامه ریخته اند و من را در منگنهی درس درمانی گذاشته اند.
🧕🏻✍🏻نرگس میگفت: هر ماشین شاسی بلندی که از کنارم میگذره، حس میکنم آرتان یا آرشام یا دانیار یا علیرضا و امیر و دانیال الآن پشت فرمان نشستند. باذوق سرک میکشم.
😒✍🏻 اغلب یک پیرمرد مو سپید یا یک مرد جاافتاده کچل پشت فرمانه؛ هرچند که من قیافه بگیرم مثل دخترهای رمان، اونها که نه دلبرند و نه دلداری برای من.
🙄✍🏻از این همه کنف شدن خسته شدم. جوون های دوروبرم دو زار پول ندارند. تهش یک موتور دارند یا یک پراید پیت حلبی.
خندهام میگیرد از استدلال نرگس.
💰✍🏻مهدیه هم میگوید: من که پولدار دوروبرم نیست، اما الآن دلم نمیخواد یک پسر پولدار بیاد خواستگاریم. بس که رمانهایی که خوندم پولدارهاشون، بدبختی هاشون گریهم رو درآورد. همین بابایِ کارمند اداره آبم با خونه قسطیمون رو میپرستم.
❌✍🏻مخالفت میکنم و شروع میکنم به استدلال آوردن.
اما میگوید: چرا در «آمین دعایت باشم» سه تا دختری که برای سه خانوادهی پولدار بودند از بس پدرشون به مادرشون خیانت کرده بود یا دعوا و مشکل بیتوجهی داشتند، از خونه بیرون زده بودند؟ یا در رمان «این مرد امشب میمیرد» با اون زندگی سلطنتیشون همشون یکجور بدبخت بودند.
◀️ ادامه دارد...
╭┅──────┅╮
📖 @namaktab_ir
╰┅──────┅╯
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سوم
.
.
🏝
.
.
در را با سروصدا بست و مقابل آینه ایستاد، شانه از دستش روی زمین افتاد. نگاهش رفت روی محمدحسین و تکان آرام دستهایش. اگر ساکت میماند دوباره خوابش میبرد.
دستی روی میز کوبید تا خم شود. از شدت ضربه چراغ مطالعه افتاد و خودکار کنارش پرت شد کنار رختخواب! محمدحسین نچی کرد و دستش را از زیر ملافه بیرون آورد. صدایش خش خستگی و بدخواب شدن را با هم نشان داد:
- کی آدم میشی!
شلوارش را از چوب لباسی برداشت و نشست روی صندلی. بدون آنکه جوابی بدهد پای راستش را فرو کرد توی پاچه. محمدحسین ملافه را از روی صورتش کنار زد و با چشمانی نیمه باز خیرهاش شد و لب زد:
- خوبی شما؟
در کمد را باز کرد و لباسی بیرون کشید. تیشرتش را با یک بلیز عوض کرد. سکوتش آزار دهنده بود. محمدحسین نیمخیز شد و گفت:
- حالا که بیدارم کردی داری کدوم ور میری؟
مقابل آیینه ایستاد و شانه را با تندی به موهایش کشید. محمدحسین طاقت نیاورد و متکا را پرت کرد سمتش. با ضرب خورد به کمرش و پاهایش به جلو خم شد. درجا شانه را سمتش پرت کرد که محمدحسین شانه را در هوا گرفت. کمی دیر جنبیده بود دماغش انحنا پیدا میکرد:
- دوباره که سیمات قاطی کرده شما!
- برای چی وقتی میآی همش میخوابی؟
محمدحسین ملافه را کنار زد و کامل نشست. دستی بین موهایش کشید. نگاهی به ساعت روی میز کرد. کلاً اگر دو ساعت خوابیده بود. بیانصاف چه بد به هم میکوبید همه چیز را:
- فرمایش؟
جوابی از مصطفی که نگرفت بلند شد و ملافه را تا زد:
- صبر کن من لباس بپوشم بریم یه دور بزنیم.
محمدحسین میدانست که یک جای عالم مصطفی کج شده و او هم دارد کج خلقی میکند. کرۀ زمین بهخاطر همین گرد است که در زندگی آدمها نه کجی وجود داشته باشد و نه زاویه.
اما کلۀ پوک مصطفی این حرفها را درک نمیکرد. با کجی و سختی، زاویۀ تند پیدا میکرد. به هم ریختگی هورمونی این دوران هم بود. محمدحسین وقتی از مادر شنید خاله دارد میآید و مصطفی را در حال غرغر کردن دید، دو زاریش افتاد که صغری و کبری این بدخلقی، در حدود همین مهمانی است.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_سوم
.
.
🏝
.
.
دستان زن روی صورتش بود و مینالید و مرد با چشمان وقزده و لبخندی که نشان از مستیاش بود، نامتعادل چاقو را مقابل زن تکان میداد و با لهجه غلیظ آمریکایی مدام درخواستش را تکرار میکرد.
چاقو که به گردن زن نزدیکتر شد، فریاد او هم در فضا پیچید:
-هی، تو نمیتونی این کار رو بکنی!
مرد مست سر سنگینش را نامتعادل به سمت او چرخاند و نگاهی بیخیال روانهاش کرد، صدای قهقهۀ بلندش همراه شد با شرۀ آب دهانش!
وقتی دوباره به سمت زن برگشت، دیگر صبر نکرد و حرفی نزد، گام بلندی برداشت و یقۀ مرد مست را چنگ زد و او را عقب کشید!
زن که تازه میتوانست غیر از چشمان سرخ وقزدۀ مرد مست، به چیز دیگری نگاه کند، نفسهای ترسیدهاش را همراه هقهق گریه بیرون داد و چشم به پای او دوخت و با لکنت تشکر کرد.
قبل از انکه تکان بخورد زن خودش را روی زمین کشید و دست دور پاهای او حلقه کرد و با التماس خواست تا او را همراه خودش از کوچه بیرون ببرد.
حال و روز زن آنقدر رقتانگیز بود که عکسالعملی نشان ندهد و نخواهد دستان او را جدا کند.
از لهجهاش فهمید که برای کدام محلۀ این شهر است. پایش را تکان داد تا زن را از خودش جدا کند، باید از او میپرسید که اینجا چه میکند؟
یک زن تنها، در این محله، این وقت شب!
اما با شنیدن التماسهایش کمی خم شد تا زیر بازوانش را بگیرد. لرز بدن زن دهانش را بست و ترجیح داد کنار گوشش زمزمه کند:
-نترسید خانوم! من شما رو تا منزلتون میرسونم! فقط عجله کنید!
هنوز جملهاش تمام نشده بود که درد وحشتناکی در تمام دست و کتفش پیچید، سر که چرخاند مرد مست چاقو را از بازویش بیرون کشید و بار دیگر حمله کرد تا در سینهاش فرو کند، فقط فرمان مغزش را شنید و با دست سالمش مرد را به عقب هل داد.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
لذت عش♡ــق،
به همین حس بلا تکلیفیست... :)
✍🏻| #نرجس_شکوریان_فرد
✈️| #مسافر_بهشت
③ | #قسمت_سوم
╭┅──────┅╮
🌊 @Saheleroman
╰┅──────┅╯
به یاد او.....pdf
حجم:
5M
◇ •°• ◆ | 🌊 | ◆ •°• ◇
گاهی سر بلند کن برای کمک به دیگری!
خدا سربلندت میکند... :)
-------------------------
اثری متفاوت!
تلفیقی از دو داستان نابِ کتابِ
﴿حاج قـ🌱ــاسم﴾
و ﴿مـ🦋ـــادر﴾
به قلم نرجس شکوریانفرد
ا#hero
#قهرمان_من
#قسمت_سوم
.•@Saheleroman•.
ساحل رمان
...^| 🌻 |^... همهمون دوستداریم به چشم آدمای مهم بیایم! یه جوری خودمونرو بهشون نشون بدیم؛ یا حدا
••[ ♥️ ]••
من بی تو،
نیست میشم!
چون تو،
همهی هست و هستیِ منی حضرت معبود :)...♡
.
.
.
③ | #قسمت_سوم
🌙| #ماهِ_شیرین
🦋| #مهربانترین
◆[ @SAHELEROMAN ]◇