____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سیزدهم
.
.
🏝
.
.
جواب محمدحسین را نداد. برای شیرین خیلی وقت گذاشته بودند. هم خودش هم محمدحسین.
از همان مدرسه ابتدایی که ریاضی بلد نبود. شاهرخ خیلی بیاعصاب بود و خاله بیخیال. کلا خالهاش دل خوش بود. هرجا خرید و خنده است خاله هم هست.
شاهرخ با کمک کلاس تقویتی به دانشگاه رسید و آخرش هم سر بنگاه پدرش مشغول شد و شیرین با ضرب و زور همه عوامل موجود. خاله را درک نمیکرد.
همیشه صدای خنده و خوشحالیاش زودتر از خودش میرسید. کوچک که بود فکر میکرد خوش به حال شاهرخ و شیرین.
دوباره صدای پیام آمد. دلش میخواست که مهدوی باشد. اما مهدوی نبود. پیام خالی از شیرین بود.
خاموش کرد و خیال خودش و محمدحسین را راحت کرد با نگاههای کنجکاوش.
اما محمدحسین دیگر نتوانست صبر کند. رفت روی سیستم عاملش.
فعال سازی بهترین روش است برای کسی که مثلا میخواهد بخوابد اما صدای پیامک همراهش تکانش میدهد. گفت:
- این موبایلا هم بد کوفتیهها!
مصطفی دستی به صورتش کشید و گفت:
- اینا بد کوفتی نیستند. آدماش چلغوزند!
صدای خندهی محمدحسین فضای منفی ماشین را تعدیل کرد.
- چلغوز که قوت داره!
- آدماش مزخرفند.
ماشین روبرویی چراغهای چشمکزنش را روشن کرد و سرعت را پایین آورد.
محمدحسین هم سرعتش را کم کرد. تصادف شده بود.
چشم گرداندند تا صحنه تصادف را ببینند. پلیس کنار جاده ماشینها را رد میکرد تا ترافیک نباشد.
ماشینی که نیم ساعت پیش با سرعت از کنارشان سبقت گرفته بود، چپ کرده بود.
همین را میبینند...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
☘https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c☘
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◆°°°[ ☁️ ]°°°◆
ارتفاعت را کم میکنی،
به وصال میرسی... :)
✍🏻| #نرجس_شکوریان_فرد
✈️| #مسافر_بهشت
۱۳ | #قسمت_سیزدهم
╭┅──────┅╮
🌊 @Saheleroman
╰┅──────┅╯