eitaa logo
ساحل رمان
8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . ظرف نیم‌خوردۀ بستنی را روی میز گذاشت و گفت: - دیدم مصطفی برای کنکورش داره می‌خونه، گفتم نیاد در مغازه و کار رو سپردم کامل دست مجید. خودم خیلی توی خیریه سرم شلوغ شده بود کمتر فرصت می‌کردم بیام. چند وقت پیش خواب دیدم که یه عزیزی داره شیشه‌های مغازه رو دستمال می‌کشه خیلی خجالت کشیدم رفتم جلو نذارم این کار رو بکنه که از خواب پریدم. پدر بعد از این جمله نگاهی در صورت ساکت و کنجکاو هردو پسرش گرداند و ادامه داد: _یکی دوبار همین خواب رو دیدم. تعبیرش رو پرسیدم ؛ گفتن مال حلال و حروم قاطی نکن! راستش ترسیدم. یه عمر کار کردم لقمۀ حلال بدم به شما حالا این چه حرفی بود! چند روز کمتر رفتم خیریه و اومدم مغازه. خبری نبود اما باز هم همون خواب رو دیدم. با خود مجید در میون گذاشتم که چیزی ندیده مثلاً باری که خریدیم مرغوب نباشه ما به اسم مرغوب به مردم بدیم و... پدر سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و دستش را رو میز گذاشت. مصطفی ظرف بستنیش را انداخت توی سطل اما محمدحسین نتوانست تکان بخورد. دلش با ذهنش هم‌خوانی نداشت. پدر خودش ادامه داد: - از فرداش مجید نیومد و فقط یه پیام فرستاد که من این مدت به خریدارا کم‌فروشی می‌کردم. دیگه هم نیومد. صدای پدر شکست برداشت: - نمی‌دونم پدرآمرزیده چه کار کرده بود؟ موندم در مغازه ببینم باید چه کار کنم؟ کدوم بنده خدایی از ما خریده رفته؟ من باید چه‌جوری جبران کنم؟ چرا این‌طور شد اصلاً؟ مصطفی حس کرد کمی داغ شده است. نتوانست خودش را کنترل کند: - شما هم به مجید چیزی نگفتید؟ پدر سر بالا نیاورد و با همان حالت گرفته‌اش زمزمه کرد: - جوون پشیمون رو که آدم نمی‌زنه! من باید خودم رو بزنم که راه و رسم امانت‌داری رو یاد‌آوریش نکردم. چهار تا نکته براش نگفتم. تو رو هم نیاوردم! مصطفی خواست حرفی بزند که محمدحسین نگذاشت. با دستش بازوی او را گرفت و کمی فشار داد: - مجید کجاست؟ مصطفی غرید: - حتماً پدر مراعاتش رو هم کرده! فشار دستان محمدحسین روی بازوی مصطفی بیشتر شد. حالت بهتی که در فضا افتاده بود حیرانی را بیشتر هم می‌کرد. مشتری که آمد محمدحسین بلند شد و همراهی کرد. پدر انگار تازه فهمیده بود که با این بلا کمی خسته است و دلش می‌خواهد بنشیند و فقط نگاه کند. مشتری‌های بعدی را هم دو پسرش راه انداختند و فقط نگاهشان کرد. بچه‌ها کلافه بودند و فرو رفته در فکر خودشان. تا خلوت شد محمدحسین اولین جمله را گفت: - من آخرای هفته خودم رو می‌رسونم. مصطفی هم سه ساعت شلوغ مغازه رو میاد. نگران نباشید! اما مصطفی لبش را گزید و چشم از صورت متفکر پدر برنداشت. دلش نمی‌خواست اذیت کند اما واقعاً می‌خواست بداند نهایت چه شد: - مجید کجاست؟ پدر دستی به صورتش کشید. نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد. همان‌طور که به طرف در می‌رفت گفت: - کجا می‌خوای باشه؟ چه کارش داری؟ ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . لباس‌های بیمارستان را تحویل داد و لباس یک مجرم را پوشید. منتظر بود تا کسی برایش یک توضیح کوچک بدهد! کتفش بعد از این که در کوچه توسط پلیس به شدت کشیده شده و با وحشی‌گری تمام با همان زخم از پشت بسته و با باتوم به او که خودش را سپر زن کرده بود، زده بودند بیشتر درد می‌کرد! اما درد این ندانستن اذیتش می‌کرد. برای خودش قضیه روشن بود، فقط اگر آن چاقوی دست مرد مست را، بررسی می‌کردند باز هم روشن‌تر می‌شد و دیگر نمی‌خواست در بازداشتگاه کثیف بماند. نمی‌دانست چرا باید میان این دزد‌ها و مست‌ها با خشونت زندان‌بان‌ها زمان را بگذارند!؟! از بوی عرق و استفراغ و دستشویی، راه نفسش تنگ شده و ترجیح می‌داد سرش را رو به بالا بگیرد و نفس بکشد.... به خودش دلداری داد که این روز‌ها هم می‌گذرد. روز‌های زیادی داشت که سخت گذرانده بود. آن‌ها را به خاطر داشت و همیشه برای خودش برنامه‌ای می‌ریخت تا سختی برجانش ننشیند! به خودش یاد داده بود که سختی را مثل موم در دستانش بگیرد و ورز بدهد، شکل بدهد و راه حل از دلش بیرون بکشد! حالا هم که افتاده بود در بازداشتگاه شهر باتون روژ ایالات لوئیزیانا باید خودش را پیدا می‌کرد تا در میان این همه گم نشود! به دنیا نیامده بود که گم شود، آمده بود که پیدا کند و حس می‌کرد این هم فصلی از زندگی‌اش است که تازه شروع شده است. فصلی که با کمک به یک زن شروع شد، با نجات یک انسان، و حالا باید خودش قلم دست می‌گرفت و می‌نوشت. نباید می‌گذاشت فصل زندگیش را دیگران رقم بزنند! با این افکار یاد زن افتاد . کمر راست کرد و سرگرداند بین افراد، اما نشان از آن زن ندید. در صورت چند زنی که میان همه نشسته بودند دقت کرد، تردید داشت که او را اصلا به خاطر می‌آورد یا نه؟ در کوچۀ تاریک تصویر درستی ندیده بود. اصلا آن زن را یک راست به اداره پلیس منتقل کردند و او به بیمارستان، پس بیهوده بود که الان این‌جا دنبال زن بگردد. نا امیدانه نگاه از زن‌ها گرفت و دوباره به بالا چشم دوخت و پیش خودش فکر کرد که آن زن بی‌انصاف نخواهد بود و به پلیس همه چیز را شرح خواهد داد. ایمان داشت به این که خودش باید زن را نجات می‌داد و در دلش ذره‌ای احساس پشیمانی نداشت. # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
از ما راضی باش آقا جان!... ♥️ ✍🏻| ✈️| ⑤ | ╭┅──────┅╮ 🌊 @Saheleroman ╰┅──────┅╯