••💍 ❤️
.
.
•| رمان مننهما۲ |•
قسمت اول
از وقتی که راه افتادهام، به چه کنم چه کنم هم افتادهام!
صبح که از خانه بیرون زدم، پیش خودم اینطور حساب کردم که دو ساعت کار دارم، پس دو ساعت مانده به ظهر برمیگردم و در نتیجه یک غذایی آماده میکنم برای شکم خودم و خودش!
اما دقيقأ دو ساعت بعد از اذان در راه خانه هستم و این چه کنمها نتیجۀ همان بیتدبیری است!
برای عکسالعمل یک مرد گرسنه و خسته هیچ در ذهن ندارم.
دوستان که مدام میگویند؛ مرد گرسنه، مثل یک ببر زخمی است. از تصور و قیاس محمد و ببر به اضافه زخمهای روی بدن حالم بد میشود.
مادر که نه، همۀ مادرها میگویند؛ شکم مردت را هوا داری کن، بعد هم پادشاهی کن!
جلوی چشمم هزار مدل غذا میآید که چیدهام سر سفره و محمد نشسته است بالای آن و لبخندی میزند که تمام ترسم را دود میکند و میبرد هوا! اما پلک که میزنم کوچه است و راه تمام نشدنیاش! چه کنم؟
تا امروز همۀ وعدهها سر جایش بوده، یعنی اگر کم و کسری بود، برعهدۀ خود عالیجناب بوده که یا نانی نخریده، یا پولی نبوده که مرغ و پلوئی باشد!
اما امروز... امروز چه؟ یکی انگار محکم میکوبد توی سرم که اما... امروز... چه؟
من چرا دارم میترسم؟
این چه افکار و اوهامی است که مثل غول آمده و روی عقل من نشسته است؟
یعنی محمد یک ببر زخمی است؟
ببر یک حیوان است، محمد انسان است! انسان که مثل حیوان عکسالعمل نشان نمیدهد! حتی اگر کم و کسری هم داشته باشد وحشی بازی در نمیآورد؟
اگر من هم دچار کم و کسری شدم... من چی میشدم؟ ببر زخمی که برای مردها است، برای ما زنها چه میشود؟ شیر زخمی؟ نه خوشم نیامد!
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#من_نه_ما۲
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️
.
.
•| من نه ما۲ |•
قسمت دوم
یعنی اگر در زندگی پول نبود، وسیله نبود، مرد پر کار اما کم مال و دارایی بود من میشوم چه؟ اصلا خوشمان نیامد از حیوانیت داشتن، خوشمان نیامد! از زخمی بودن هم خوشمان نیامد! محمد هم حتما همینطوری است.
آدم اگر انسان باشد، یا انسان اگر آدم باشد از اینکه صفت یا اسم یک حیوان رویش بگذارند بدش میآید! من مطمئنم محمد هم همین است! هان؟ هست؟
نکند نباشد، آن وقت تمام این نفی و اثبات من برعکس میشود! چه کنم؟ باز هم رسیدم به چه کنم؟ عاقل میشوم و فکر میکنم چه کنم؟
با این خیالات و اوهامات فقط دارم بین خودم و محمد یک سری تصاویر حیوانی نقاشی میکنم و روی آنها تصمیم میگیرم. تفکر خورشیدیام روشن میشود؛
- بالاخره مرد است، نه نه بالاخره آدم است و گرسنه میشود. فقط مرد که گرسنه نمیشود، خسته نمیشود، خود خودم هم الان دلم میخواهد در خانه را که باز میکنم با بوی غذایی حالم را خوب کنم. خب چه کنم؟
بیست بار چه کنم را زیر و رو میکنم و خدا کمک میکند. کمک خدا هم بینظیر است؛ در همین افکارم که محکم میخورم به کسی. خوردن من و پخش شدن میوههای آن خورده شده روی زمین همان! جیغ من با هیس او بلند میشود، محمد است. نه من هستم. من نه، ما. همین!
دستم را از روی دهانم پایین میآورم با ذکر:
- محمد جان!
دستش را از سیبهای گلاب پر میکند و میریزد توی پلاستیک و میگوید:
- سلام میکردی قبلا!
بیاختیار میگویم:
- آره آره
- خب علیک سلام
- آره
- خوبی؟
من. من خوبم چه جورش هم!
- نه. محمد...
صدای نالهام هم باعث نمیشود که نگاه از سیبهای گلاب بردارد و به من بدهد!
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#من_نه_ما۲
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️
.
.
•| رمان من نه ما۲ |•
قسمت سوم
- از ته کوچه داشتی میومدی همینجوری بودی. این پنجاه قدم نگات کردم، اما اصلا توی این دنیا نبودی! خوبی؟ سلام!
- چند بار سلام میکنی؟
- احسنت! جواب سلام که نمیدی، دعوام هم میکنی؟ خوبی؟
پلاستیک پر از سیب را از دستش میگیرم و غر غرکنان میگویم:
- حواس نمیذارید برای آدم. ده کیلو کم کردم از دست شما مردا! یعنی چی این کارا!
چشمان محمد اول ریز، بعد درشت، بعد مات میشود.
تا دهان باز میکند بگوید:
- خوبی؟
انگشت اشارهام را بالا میگیرم و میگویم:
- فقط یه بار دیگه بگو خوبی؟
درجا میگوید:
- سلام!
ما نمیتوانیم نخندیم! مرد ببر زخمی من میآید دنبالم داخل خانه. کمی بو هم میکشد، به خودم میجنبم و میگویم:
- امروز از اون روزاست، محشره!
یادش میرود دماغش یک مأموریت داشته، این بار نگاهش مأمور میشود که با تعجب در صورتم دوخته شود.
میگویم:
- شما هر روز که میومدی، اصلأ من رو میدیدی؟ نه! انقدر که آشپزی من محشر بود همش معده و شامه و چشم و دست و دهانت پر میشد اما امروز اجازه داری، توفیق داری، روزی داری که خودم رو، حضورم رو، محبتم رو، زیباییم رو ببینی! برای من امروز محشره، محشر!
میگویم و خودم هم میدانم چه سیاستمدار حرفهای نیستم و اینها همهاش فیالبداهه میآید و مینشیند روی زبان غلوگرم!
سری تکان میدهم به ناز چادرم را تا میکنم. محمد تا بخواهد تجزیه و تحلیل کند ادامه میدهم:
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#من_نه_ما۲
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️
.
.
•| رمان من نه ما۲ |•
قسمت چهارم
- ولی چه کنم دیگه! ما زنا مرد پرستیم! با اینکه مثل خودت خستهام، اما با عشق میرم برات یک تخممرغ دبش درست میکنم! درضمن منو بازه چی میل دارید؛ نیمرو، آبپز، عسلی، با فلفل، بیفلفل، با گوجه، بیگوجه، با سیر، پیاز، خرما...
اینها را میگویم و خودم را در آشپزخانه گم و گور میکنم. البته کلام شیرین را انقدر ادامه میدهم که محمد میگوید:
- زهرا نفس بکش! نفس بکش! نمیخوام سر سفره غش کنی!
برمیگردم تا جوابش را دندانشکن بدهم، همانطور که دست و صورتش را میشوید میگوید:
- سلام! خوبی؟
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
شکم مهم است بانو جان! خودت هم میدانی که وقتی مزۀ دستپخت بینظیر شما زنها زیر زبان ما میرود دیگر نمیشود ندیدهاش گرفت! این یک.
دوم اینکه از صبح تا هر وقت که بخواهی حساب کنی با انواع و اقسام آدمها چانهزنی میکنیم که وقت آزاد باش یک سر بیائیم به اسکان شما نگو اسکان، بگو آرامشخانه، تا هم روحی صفا دهیم، هم معدهای جلا!
تصور کن؛ مرد خسته از بند ارباب رجوع و دانشجو و کار و بار رسته وارد خانه میشود، تازه میبیند زنش بیحوصله، پر از غُر، بوی غذا هیچ، خانه بههم ریخته!
تمام خیالات دود که بود، دودتر میرود هوا نه، میرود توی حلق مخاطب که خود مرد است!
و الا هیچ مردی حق ندارد به خاطر شکمش، فکر کن به خاطر ده لقمه کباب، برنج و مرغ، مرصع پلو، فلافل، کوکو، کتلت...
بانوی خانهاش را خوار کند. مرد نیست که، حیوان هم که نیست، پس جزو اشیاء پست و دسته دوم است. بهخاطر شکم، یک انسان را آزار دادن از یک ببر هم بر نمیآید!
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#من_نه_ما۲
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️
.
.
•| رمان من نه ما۲ |•
قسمت پنجم
البته که شما بانوی عزیز بار آخری باشد که ما را در فشار روانی به سکوت و همراهی میکشانی!
خب این سیاستت لو رفت زهرا جان! برای بار بعدی دو تا راهکار یادت میدهم که به نفع خودم باشد!
۱_ ناراحت شدم که انقدر من را خوار و خفیف دیدی و اهل شکم که دو ساعت ترس و تردید داشتی که چه کنم؟
یعنی هیچ مشکل دیگری در عالم نیست که تو فقط غصۀ من را خوردی؟
2_ شما یک زنگ بزن به من دوتا جمله بگو:
۱_ غذا نداریم چه کار کنم محمد جان؟
۲_ میشه غذا بگیری؟ نشد درست کنم!
من هم در هر دو مورد میگفتم:
- میری خونه بابات تا بیام تکلیفم رو باهات روشن کنم. من اصلأ زن گرفتم که غذا درست کنه. زن باید همش بوی پیاز داغ، نعنا داغ، سیر داغ، صندلی داغ بده. معنی نداره لیسانس بگیری، بلد نباشی...
نخند، بگذریم. اما روی دوتا راهحل بالا سرمایهگذاری کن. از نظر روانشناسی خیلی دقیقه. قبول نداری بذار نویسنده بگه!
پرانتز باز-
حق با آقا محمد بود! راهحلش روانشناسانه بود و البته نحوۀ برخورد زهرا خانم هم همینطور!
این خود زنها هستند که کاری میکنند مردها متوقع شوند که همیشه و همهجا و همهجوره وسایل رفاه مخصوصا خورد و خوراکشان فراهم باشه و الا داد و فریاد و یا قهر میشود عکسالعملشان!
زن باید از روی محبت، همراه و همگام مردش زندگی را پیش ببرد، اما نباید او را متوقع کند، اينکه زن را زیر دست میبینند و به خودشان جرأت جسارت میدهند یک قسمتش با خود زن است.
چرا طوری مرد را زورگو میبیند که او هم در حق شخص خودش ظلم میکند و به زورگویی روی میآورد!
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#من_نه_ما۲
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️
.
.
•| رمان من نه ما۲ |•
قسمت ششم
همانطور که زنهای شایسته در کم و کسریها همپای مرد هستند مردها هم همینطور!
زهرا اگر با معذرتخواهی و شکستگی با محمد روبهرو میشد او را متوقع میکرد که چرا کم کاری کرده در آمادهسازی غذا!
راهحل پیشنهادی محمد هم خوب بود؛ که اقتدار مرد را حفظ کند و بگوید«چه کنیم؟»
یعنی تو امروز به من یاری بده برای غذا! تدبیر با توست! من به تو پناه آوردهام و از تو کمک خواستهام!
و «غذا میگیری» هم باز حس خوبی به مرد میدهد که همسرش در سختیها و بیحوصلگیها و کارهای دیگر، او را انقدر همراه میبیند که کمک و یاری بخواهد!
زبان شیرین و تدبیر دعوا را کرد به یک نیمروی خوشمزۀ زهراپز، همراه لقمههایی که محمد میگرفت!
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
یک هفته که نه، چند هفتهای میشود که نشده است حالی از دفتر بپرسم با این قلم! علتش بماند برای بعدها! اما حالا یک سه چهار روزی است که «محمد» نیست. هستها یعنی! اما خوب عین نبودن است!
بچههای کانون را برده است بیابان و دشت و دمن خدا برای اردو. من هم رفتم خانه مادر برای اردو!
او آنجا را شخم میزند و میکارد و میبارد (منظور آبیاری است دیگر، آبیاری بارانی) من هم خانۀ مادر را دارم شخم میزنم و میکارم و میبارم. منظور همان خانه تکانی است!
برای حل و حفظ قافیه و ردیف شد آنچه نوشتم! این دو سه روزه همهاش فکر کردم چرا؟ واقعاً چرا من؟ چرا زن؟ چرا خانه؟ کار خانه؟
مادر گاهی میخندید که ساکتم و برداشتش دلتنگی من برای اوشان بود.
من هم برای آنکه مادر بیشتر خنده کند تا فرشتهها خبر مرا برای خدا ببرند و خندۀ خدا نصیبم بشود بیشتر «ادا» درمیآوردم و آوازهای «ای یار» «غم عشقت» «بسوزد پدر عاشقی» و«چه کنم؟ گریه نکنم»ها را سر میدادم.
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#من_نه_ما۲
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️
.
.
•| رمان من نه ما۲ |•
قسمت هفتم
البته که در غیاب پدر بود! حیا خوب چیزی است که الحمدالله دارمش و نگهش داشتهام!
اما واقعیتش این بود که سوالهای بالا برایم بود.
واقعا چه فرقی است که مرد خوش بگذراند در «دشت و دمن» من و مادر در «اتاق و حیاط».
شب که کار را خسته کرده بودیم و با مادر تکیه به در و دیوار داده بودیم تا چای داغ بخوریم و نبات مشهدالرضا را، طاقت نیاوردند کلمات و از ذهنم سر ریز کردند روی زبان که «این تفاوت و ظلم را چه کسی پاسخگو خواهد بود؟»
باید کلی هم ظرافت به خرج میدادم که مادر گمان نکند از کار در خانۀ او خستهام و به هذیانگویی افتادهام!
مادرِ مشاور و ارشد خواندۀ من هم چنان جوابی داد که قانع شدن در ورای آن اگر نبود در هیچ جای دیگرش هم نبود.
بسیار پس و پیش کردم هیچ نبود:
- معلومه هنوز مونده عقلت برسه! وقتی «رسید» «میرسی»!
چایی پرید توی گلویم، مادرم خندید و رفت.
البته قبلش دوتا مشت کوبید بین دو کتفم تا زنده بمانم، بعد خندید و رفت! من ماندم و این قلم و دفتر.
از خود محمد میپرسم، البته شجاعت میخواهد! خدا هم همین نزدیکی است و البته یاری میدهد!
بالاخره بعد از سه روز زنگ زد و گوشی را چنان برداشتم که همه خندیدند.
کنج اتاق من بودم و او که گفت:
_ زنگ زدم صدات رو بشنوم
زنگ زده بود صدایم را بشنود. میشد غر زد که سه روز پیش تا حالا کجا بودی؟ که میشد غر نزد را استفاده کردم.
به قول استادمان عقل انتخاب بین خوب و بد نیست، انتخاب بین خوب و خوبتر است و انتخاب بین بد و بدتر!
من عاقل هستم و خوبتر را انتخاب کردم.
دلش را به دست آوردم و دل خودم را گذاشتم کنار:
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#من_نه_ما۲
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️
.
.
•| رمان من نه ما۲ |•
قسمت هشتم
- از صبح تا حالا که نه، این چند روزه هی منتظرت بودم دیگه یه ساعت پیش گفتم خدایا دل من دست تو! خودت محبت «محمد» رو گذاشتی وسط وسطش.
خودت هم گفتی مواظب این محبت باشم حالا همون وسطه که پر از محبته درخواست داره که شما خدایی کنی شرایط محمد رو جور کنی یه حالی بپرسه!
اگه هم انقدر سرش شلوغه و دلش تنگ نشده شما خدایی کن دلتنگش کن!
اگر هیچ کدوم را صلاح نمیدونی که خب خدایی و مهربونی یکیه، حواس من رو پرت کن!
چطوره خدای من!
خدا هم دل شما را تنگ کرد، شرایط رو مساعد کرد، محبت رو زیاد کرد، هر کاری کرد منتش رو سرم.
خوبی آقا؟ یادی از بانوی خانهات کردی!
صدای لبخندش را همراه نفس کشیدنش را میشنوم که زمزمه میکند:
- زین لطافت هرچه میگویم کم است.
- لطف حق، از لطف بنده سرتر است! احمد عزیزی مرحوم را کجا یافتهای ای شوهر!
- کتابش را همراه خودم آوردم تا برای بچهها شعرهایش را بخوانم. چه خبر بانو؟
حالا نوبت من است و نباید در بروم. میگویم:
- دلم برای صدات تنگ شده، برام حرف بزن. آزادی از خاکش بگو تا آسمان پرستارش. فقط صداتو بشنوم!
اول نفس عمیق میکشد:
- خدا به ذهنم انداخت همون اولی که راه افتادیم نه، چون انقدر سرم شلوغ بود و کار داشتم که نگو، شب که بچهها خوابیدند همه جا ساکت شد، خدا به ذهنم انداخت که یه روزه نه صداتو شنیدم، نه دیدمت! نه سوال کردی نه جواب دادم، نه غر زدم، نه غر زدی.
- اِ محمد
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#من_نه_ما۲
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️
.
.
•| رمان من نه ما۲ |•
قسمت نهم
- اشتباه شد، نه آب دادی دستم، نه چیزی خریدم برای خونه! اما خب ساعت سه شب بود دیگه. خدا گفت دیره خانواده رو بد خواب نکن به خاطر خودت، دوباره صبح تا همون سه شب نبودی چون منم به حال خودم نبودم، روز سوم هم همین شد که الان انگار خدا منو کند از گروه و کشوند این گوشه و گفت: دلتو ببین. دیدم پاره پاره شده از فراق!
- بد نشو!
- بابا وسط حرفت حرف نزدم که وسط حرفم نشنوم!
- چشم!
- هیس! این شد که دیدم دیگه همه سر کار و بار خودشونند. منم که فقط کار و بارم مونده تو شهر. خدا آورد این گوشۀ دنیاش. دستمو رو اسمت کشید. منم کرد مدیون خودش. احوال بانو؟
- الحمدالله محمد دلم تنگ شده؟ سه روز نیست رفتیا! سی روز شده!
- نه بابا رو سیصد حساب کن!
- الان چه کار میکنی؟
- الان بذار ببینم احمد عزیزی چی میگه؟
و صدای ورق زدن کتابی میآید که باعث خندۀ من است! علم شعرش در برگهها و کتابهاست.
- ای دل عاشق ره صحرا بگیر
- عشق تو در خانه است آرام بگیر!
میخندد و میگوید:
- مصرع دوم خودش قشنگتره! میگه ای دل عاشق ره صحرا بگیر چنگ بزن دامن زهرا بگیر!
هر دو میخندیم! و میگویم:
- بپرسم؟
- جان عزیزت رحم کن!
- نگی شارژ ندارم.
- شارژ که شارژم. خودم و موبایلم! فلسفی بپرسی جواب میدم اما اگه گله و شکایت از مردم دنیا نوع فامیل و آشنا داری سگ بخوره منو راحتترم تا..
- کاش بودی حداقل تلافی میکردم.
با همان بدجنسی مردانهاش میخندد. مردها همینند؟ نیستند؟ مرد من این است و جز این نیست؟
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#من_نه_ما۲
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••💍 ❤️
.
.
•| رمان من نه ما۲ |•
قسمت دهم
- نه بگو میشنوم. به دل نگیر حالا. میخواستم حرصتو دربیارم که درنیومد! منفعت نداشت. جونم؟
- چرا؟
- زهرا!
- چرا خب؟
- تو دوباره از آخر سؤال شروع کردی! چی چرا؟
- الان چه فرقی بین منِ زن با شمای مرد هست که من باید تو خونه باشم، شما تو دشت و صحرا؟
- واقعاً؟
این "واقعاً" تعجبی بود، سوالی هم بود. حیرت هم داشت. تفکر هم داشت.
طوری که خودم هم یک لحظه جا خوردم که واقعاً این سؤال من بود یا نه؟
- زهرا، تو چرا فکر کردی که ما مردها برای لذت بردن از خونه میزنیم بیرون! یعنی روزایی که میرم درس، میرم کار، حالا هر کاری چه مسافرکشی، چه تدریس، چه الان که اومدم این سر شهر توی روستا، از روی لذت بوده و هست؟
- من اصلاً به "لذت" فکر نکرده بودم!
- دقیقاً سوالت اینه که چون لذت میبریم ما مردها! چون لذت نمیبرید شما زنها؟ یه خورده به سؤالت دقت کن.
- لذت؟
دستم ستون میشود زیر سرم؛ سرم سنگین میشود از سؤالم و کمک دستم را نیاز دارم.
راستش یعنی:
- محمد! من که..
- یعنی تو که غذا درست میکنی از روی اجباره؟ لذته؟ دوست داری؟ نداری؟
فکر میکنم و بلند فکرم را میگویم:
- من از روی لذت کار انجام میدم. البته نه، یعنی بعضی وقتا که دوست دارم لذت میبرم.
- صبر کن ببینم!
تازه متوجه میشم چه سوتی بزرگی دادهام؟ یعنی...
- نه نه
میخندد و میداند که منظورم چه هست و چه نیست!
-گاهی لذته، گاهی تحمّلیه، گاهی هیچی نیست!
راست میگویم و راست میشنود.
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#من_نه_ما۲
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان