| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت نوزدهم »
«رمان بگذارید خودم باشم»
جوابی ندارم که بدهم!
به این مسئله فکر نکرده بودم. در ذهنم تلألویی نداشت. ذهنم از این حرف درد میگیرد!
اولینبار است که این درد را تجربه میکنم، طاقتم به لحظهای ظرفیتش پر میشود و دیگر نمیتوانم نه بشنوم و نه بنشینم.
دراز که میکشم نور لامپ به ذهنم فشار میآورد، چشمم را میبندم اما نور هست، دلم تاریکی میخواهد، ذهنم خاموشی و شب تمام نشدنی!
بدترین گزینه است. پتو را میکشم تا روی سرم، همهجا تاریک میشود جز ذهنم که تازه روشن شده است.
خوب است که دایی ساکت است، خوب است که روستا هستیم، خوب است که شب است و حال من اما... خوب نیست. شاید دلم تنگ شده است برای همه داراییهای گذشتهام!
دختر شاداب و به روز اقوام؛ در سه سال بزرگتر بودن یعنی برای ما قصهی جدید!
فصل جدید
دختر شادی بودم که نه زمان میفهمیدم، نه مکان، نه خانواده!
تمام آینۀ اتاقم پر است از نوشتههایم که با رژلبها چپ و راستش حک شده است!
این آخری دیگر با مداد جای جای کاغذ دیواری طرحهای کج و ماوج من حک شده بود. در کودکی دیوار و اتاق تک را دوست نداشتم، من را محصور میکرد، آزادی میخواستم اما مزه نوجوانی که آمد زیر زبانم، چهاردیواری اتاقم پناهگاهم شد، حریم داشتن خوب است، خیلی خوب است، میتوانی خودت باشی و افکارت!
همۀ آدابدانیها با بستن در اتاقت هیچ میشود و من از این راحتی لذت میبردم. مینشستم پای همۀ کارهایی که انجامشان نمیدادم.
اتاقم نقطه، نقطه بود. درس برای میزم بود، کف اتاق، کف بیابانی وسیع بود انگار، هر وسیلهای هرجا بود و من دوست داشتم پخش بودن را!
نه حالا که نه، همان موقع هم میفهمیدم که از این همه به هم ریختگی کلافه میشوم اما چنان بیحوصلگی خودش را پهن کرده بود وسط زندگیام که همۀ به هم ریختگیها را فقط نگاه میکردم، انقدری که شبها هم خوابم و اتفاقاتش وسط به هم ریختگیها بود.
وقتهایی که مامان تمیز میکرد دو حال پیدا میکردم، ته دلم از رفتن گرد و خاک از گوشه گوشۀ اتاقم و چیده شدن هرچیز سرجایش غنچ میرفت، اما انسی که با پا گذاشتن وسط کثافت پیدا کرده بودم خش برمیداشت!
پوست شکلاتها نبود، بوی بیسکوییتهای نصفه رفته بود، گلهای پرپر خشک شده آزارم نمیداد و کاغذهای پاره پاره حال بدم را یادم نمیآورد اما خب غر میزدم، در را میکوبیدم و... شاید همین حسوحالها شد پایۀ اولین اعتراضها!
اشک بیخود، خودش را به گوشۀ چشمانم میرساند. چرا من در زمان و مکان خودم درگیری داشتم؟
اتاقم را دوست داشتم، اما مادر همیشه معترض هم داشتم!
-این اتاقته!
اتاقم را دوست داشتم، بههم ریختگیاش را هم.
-شلختهای!
شلخته نبود اتاقم، خودم بودم و افکارم. من همین بودم!
-همینطوری زندگی میکنی کسی آدم حسابت نمیکنه!
آدم بودن ربطی به اتاق و شلختگی نداشت. با همینطور زندگی کردن، خودم را نشان میدادم. دوست داشتم خودم باشم!
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
°
سلام رفقا! صبحتون بخیر!
به خبری که هماکنون به دست من
رسیده توجه میکنید یا نگفته برم؟!👀
•
اول یه سلام بفرست اینجا انرژی بیاد
سمت کانال: @sahele_roman😎
٠
•
هرچند شلوغ است حرم دلهره ای نیست
وقتی که برای همگی حوصله داری ... :)🌱
•
•
خبر خوووووب و خفنمون: پردهبرداری از
🤩اثر جدید سرکار خانم #نرجس_شکوریان_فرد🤩
•
•
به نامِ ... !؟
•
'
﴿معصومه﴾ از من میگوید!
از منِ دختر، از منِ مادر، از منِ زنِ اصیلِ
ایرانی!🦋
"
"
منی که جایگاهم را ندید گرفتهاند و فراموش
کردهاند که دنیا بر مدار یک زن میچرخد ...🪐
"
"
﴿معصومه﴾
به رخِ دنیا میکشد ارزش من و تو را! ببینند،
بخوانند، و بدانند همه، که [ من ] کجای این
عالم ایستادهام!🌏
'
'
'
قیمت: ۴۵۰۰۰ تومان
❒آیدی پیش خرید:
@ketab98_99
#کتاب_جدید
#نرجس_شکوریان_فرد
SAHELEROMAN | ساحل رمان
| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت بیستم »
«رمان بگذارید خودم باشم»
-خودت میخوای؟
این جمله را دوست نداشتم کسی با طعنه بگوید.
معلوم بود که خودم میخواستم، هنوز هم خودم میخواهم بخواهم، اگر بگذارند!رهایم کنند. به من کاری نداشته باشند! بگذارند راحت شانه را بردارم، یک ساعتی من باشم و شانه، موهایم نوازش را دوست دارند!
-یه ساعته نشستی شونه میکنی، نه اینکه سه روز دست به موهات نمیزنی، نه به الانت، پاشو!
بلند میشدم چه کار خاصی انجام میدادم. کار تعریفی زندگی من درس بود که متنفر بودم و دیگر هیچ.
گاهی خسته میشدم بسکه گوشی بود و من، من بودم و گوشی! پهلوهایم درد میگرفت و پهلو به پهلو میشدم اما باز هم مقابل صورتم گوشی بود و من!
همانروزها هم دیگر حوصلۀ شانه را نداشتم، موهایم تا درد نمیگرفت، دستم شانه را لمس نمیکرد.
ژولیدگی و به هم ریختگی یک خاطرۀ ماندگار آن روزهاست!
این جمله را اگر به مادرم بگویم، نفرین ابدی میکندم. مادرها زیادی منظم و تمیزند، دلیلی ندارد زندگی همهچیزش بر پایۀ مشخصی باشد، درهم هم خوب است. یک روز مدرسه باشد، چندروز نباشد، امتحان نباشد، اگر هم هست همراه با کتاب باشد!
-نظرت راجع به غذا و پول هم همینه؟
که بود که این را گفت؛ پتو را به سرعت کنار میزنم، چراغ خاموش است و دایی در رختخوابش است!
اصلا مگر کسی صدای ذهن من را شنید که سوال کرد! پتو را میکشم روی سرم و محکم میگیرمش! دوست ندارم وجدانم بیدار شود، همیشه باید بخوابد.
-خودت الان گفتی قانون همیشه را دوست نداری!
لبم را گاز میگیرم تا از دردش حرفهای ذهنم را متوجه نشوم!
فصل بعد
دلم میخواست میتوانستم، میشد، امکانش بود مکانم را تغییر میدادم؛ یک جای دیگر جهان میشد محل بودن من.
که این نمیشد، نه به خاطر اینکه نشدنی بود، به خاطر اینکه همیشه این حس مزخرف، خیالهای بافتهام را زیرورو میکرد.
خیالها هم تقصیر فرزانۀ خاله بود...
فرزانه یادگار گس نوجوانی من بود، همون حوالی شانزده سالگی ... روزهای شروع متفاوت شدن:
فصل فرزانه
فرزانه در اتاقم را بیهوا باز کرد، عادتداشتم به این مدل زندگیاش؛ کلا راحت تر از بقیه اقدام میکرد.
به خندهاش لیچاری بار کردم که کنارم نشست و گفت:
- اگر برام جانماز آب نمیکشی یه چیزایی نشونت بدم!
دوست نداشتم به صفتی مشهور بشوم، خصوصا صفاتی که شاید قبلا خوب بود و حالا میان بچههای هم صنف ما، داشتنش طرد شدن را به همراه داشت
مجبور کرده بودم خودم را که شبیه همه باشم اما کیسه بوکس حرفها نباشم.
برای فرزانه شانه بالا انداختم به نشانهای که باعث شادیاش شد. موبایلش را مقابلم گرفت و هم زمان که تلاش میکرد فیلمهای مورد نظرش پیدا کند گفت:
- تو خیلی بدبختی، موبایل نداری انگار دنیا نداری، کیف و حال نداری!
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
•💌•
فَبِغَیرِ حُبِّكَ لاٰ أکونَ جَمیلاٰ...!
-که بیعشقِ تو زیبا نخواهم بود...
#شعریجات
SAHELEROMAN | ساحل رمان
•
امروز سر کلاس، استاد یه جملهای گفتن
که با خودکار قرمز تو دفترم نوشتمش.
- قبل از مدیریت دیگران، باید خودمون
رو مدیریت کنیم!⚙
.
و رو به روی جمله، چند ده بار حک کردم:
خود، خود، خود ...
•
یاد فرشته افتادم اونجایی که داییش بهش
گفت:💔
.
| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت بیست و یکم »
«رمان بگذارید خودم باشم»
فیلمهایش همه یک پیام داشت برایم؛ دنیا نُوتر از آنی است که تو نخواهیاش! یا باید عمق این همه تغییرها را بفهمی و بخواهی. یا باید دیوار دور خودت را هر روز بلندتر کنی!
من فقط کنار ابراز احساسات و ذوقهایش، همراهی شوک آور داشتم!
دریچه باز میکرد، فایل درست میکرد و میگذاشت مقابل من!
میان همه حرفهایش که سرزنش من و گاهی دلسوزی برای من هم داشت یک پیام برایش آمد که ناچار خواند و خواندم!
سپهر بود با احوالپرسی و گلهی زورگویانه!
فرزانه مقابل من اصلا خجالت نکشید و عقب هم نکشید و لب زد:
- آفرین سپهرجان! بالاخره عکسالعمل نشون دادی اما سپهر پرو نگهت میدارم تا یاد بگیری با من چهجور صحبت کنی!
یک لحظه از دیدن عکس و پیام یک پسر در اتاق شخصی خودم، آب دهانم خشک شد!
فرزانه اما در دنیای آرزومندیهای خودش، پیام را بیجواب گذاشت و مرا هم بدون توضیح برد به دنیای مابقی کلیپها!
و دوباره پیام آمد؛ سپهر کمی جدیتر صحبت کرده بود!
سه باره پیام آمد؛ کمی منت داشت!
دیگر رگباری پیام میآمد، فرزانه آنلاین بود، پیامها خوانده میشد، جوابی سمت سپهرخانش نمیرفت؛
به همش میریخت، من دیگر پیامها را نمیدیدم، فقط لبهای فرزانه را میدیدم که از دست دندانهایش سرخ شده بود، داشت زخم میشد.
نگاهم بین در اتاق و انگشتان فرزانه که حالا داشت تایپ میکرد میرفت و میآمد.
من فقط 15 سال و 9ماه داشتم. خیلی حرفها از دوستانم شنیده بودم، بچههای کلاس دقایق طولانی از همین حرفها میزدند، از همین حرصها هم میخوردند، از همین اشکها...
راستش کم کم چشمان فرزانه به اشک نشست، فحش هم میداد، من کمی ترسیده بودم، حتیاز ترس اینکه مادر نیاید و نبیند، خودم یکی دوبار بیرون رفتم، دستشویی، میوه، آب، سرک به غذا...
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
دل از اعماقِ صدفهای تهی بردار
همینجا در کویر خویش، مروارید پیدا کن!
.
.
#شعریجات
- از شما به ما رسیده!📨
SAHELEROMAN | ساحل رمان
مقابل سماور که میایستم،
تازه متوجه میشوم که دوتا استکان و نعلبکی قدیمی عزیز را گذاشته توی سینی مسی
و کاسۀ چینی که تویش را پر از نبات کرده است!
.
.
📖- بگذارید خودم باشم
📽- #ســکـانــسیـــجات
SAHELEROMAN | ساحل رمان
| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت بیست و دوم »
«رمان بگذارید خودم باشم»
اصلا استرس نمیگذاشت این بهانهها را هم تا انتها تطمیع کنم، لیوان آبم نصفه ماند، دستم را قابلمه سوزاند، آب دستشویی را باز گذاشته بودم...
من ده کار کردم و فرزانه که آن شب هم اتاق من را پناهگاه خودش کرد تا صبح، فقط یک کار کرد، تسلیم شد و حرف طرف مقابل به کرسی نشست!
شاید ساعت دو بود که آتش بس را فرزانهی خسته با عقبنشینی از موضعش اعلام کرد.
حالا در تاریکی اتاق هر دو صورتمان رو به روی هم بود، منی که کمی لرز داشتم از رازهای جدید و فرزانهی 18 سال و 9ماهه که لرزش داشت از اضطرابی که کشیده بود،
به زور لبخند زدم و گفتم:
_ اذیت شدی؟
به زور لبخند زد و گفت:
_ خب طبیعیه دیگه. این چیزا هم هست.
آب دهانم را قورت دادم و به زحمت گفتم:
_ لذت کوفت میشه!
_ گیر نده، کجاش لذته همش کوفته!
چشمانم درشت شد:
_ واقعا!؟
خدید واقعا و به مسخره گفت:
_ بابا تو هنوز بچهای، تو رویا و خیالت مردا آدمهای خوبین، مثل این رمانهای اینترنتی همه چی عاشقانه پیش میره و حال میده!
_ پیش نمیره؟
_ نه! چه سادهای! همه چیز همینه که امشب دیدی!
_ خیلی تلخ و سخته که!
_ بدتر هم دیدم من! فقط با سپهر مشکل نداشتم!
_ فقط سپهر؟!
_ اون دوتای دیگه کثافت بودن اما این سپهر قابل تحملتره!
_دوتا؟!
_ اَه فرشته چقدر خری!
خودم را جمع و جور کردم، دلم نمیخواست دیده نشوم.
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
16.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• [ 🌪 ] •
اگر از غزه پرسیدند . . .
#شعریجات
SAHELEROMAN | ساحل رمان