eitaa logo
ساحل رمان
8.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
822 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌙 ✒️... سفره افطاری را انداخته بود و منتظر صدای زنگ در بود! می‌دانست که عجله کرده است و تا بخواهند بیایند زمان می‌برد. کتاب شهر خدا را برداشت و دفترچه و خودکارش را! خواند و نکته برداری کرد: " شهر خدا زمانش معلوم است و گنجایشش نامحدود و همه ساله! ضیافت خانهٔ ملک پادشاهی خدای بخشاینده، ملائک دور آن می‌چرخند و پذیرایی می‌کنند، شهری با قدمتی از ابتدای خلقت، کنار پیامبران خدا، مسیرهای رسیدن کوتاه و پر سرعت با باغ‌هایی زیبا! مهمانان احساس غریبی مقابل خدای بزرگ نمی‌کنند. یک تمرین بزرگ؛ غذا هست اما نخوری، آب هست و تو تشنه‌ای اما ننوشی! تا وقتی که میزبان اجازه دهد و تو چقدر قوی می‌شوی با این تمارین. کسی بر این تمرین‌ها شکایت ندارد و مشتاق هستند و اذن خدا برای باز کردن محدودیت‌ها شرط اول است و همه راضی هستند! خوب‌ترها اهل مناجات هستند و اشک‌هایی که حرف دارد" اشک آرام آرام می‌چکد و مصطفی دیگر نمی‌نویسد... کتاب شهرخدا را می‌خواند و... | @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🪞| خدا افزون کند در هجرِ تو، صبرِ کمِ ما را‌... •• SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• دل آدم یکی‌و می‌خواد که راه و چاهِ دلداری بلد باشه!♥️ | |
•• موضوع: با یه زبونی به مامان بابات بگو چقدر دوست‌شون داری..!🏡 | SAHELEROMAN | ساحل رمان
عید دیدنی میرید حواستون به خوراکی هایی که می‌خورید باشه:/ پ.ن: لعنت به جنس چـینی!😂🫠 |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوهفتادونهم » «رمان بگذارید خودم باشم» من زندگی رو توی خیال راحتم می‌بینم و توی احترام دیدن و توی محبت می‌بینم نه این‌که بین ده تا پسر بشینم اونا هم منو تیز ببینند، دلم یه محبت، یه چشم مهربون برای زندگی خودم باشه! الان شما که طرف‌دار آزادی هستید چرا با دیکتاتوری جلو من رو گرفتید، چرا آزادی من رو گرفتید، چرا الان منتظرید حرف من تموم بشه و منو تخطئه کنید! درسته این چند روز به من فحش دادید؟ این معنی آزادیه! آره مریم، آره نادیا! آره سوری! آره مگه نمی‌گید آزادی! چرا پس هرکس شبیه شما نباشه می‌شه بی‌شرف! این دیکتاتوریه که! انقدر تلاش کردم که گریه نکنم که تمام قلبم دارد کنده می‌شود، بی‌اختیار رو می‌کنم سمت پسرها، میان همه‌شان یکی دوتا آدم‌تر هستند، به همان‌ها می‌گویم: - شاید شما بخواهید زن آیندتون هرجایی، با هرکسی و هرجوری چرخیده باشه و هر کاری کرده باشه و اصلا من غیرت رو نمی‌گم که یه حیوون نر هم غیرت داره به زنش! اما بذارید من که یه زنم آزاد باشم که زندگیمو خودم انتخاب کنم و نخوام مَرد آیندم چشمش پر از تصاویر دخترهای هرزه باشه و خواهان باشه، اصلا مرد هرزه نه زندگی می‌فهمه، نه زن رو نه آزادی رو، برید از دخترها بپرسید که شب‌ها توی خوابگاه همش حرفشون اینه که کاش همون پسری که می‌خوانش باهم زندگی کنن! دخترها هم گول خوردن، حیاشون رو کنار گذاشتن مثلا دارن کنار شما شعار می‌دن، به خدا هممون دوست داریم یه زندگی پر از محبت و امنیت داشته باشیم، شما هم همین رو می‌خوایید. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
•• وجدانا خوشگل‌تر از اون ذوق ته چشمای مامان باباها، چیزی توو دنیا هست اصلا؟!🥲✨ برگزیدگان [روز دهم] رو مشاهده می‌کنیم! ••
••🌙 ✒️... جواد و آرشام با هم آمدند. یک ظرف آش، یک ظرف حلیم، یک جعبه زولبیا و بامیه و یک کادو دستشان بود. مصطفی که در را باز کرد با دیدن این همه وسیله چشمانش گشاد شد و لبانش خندید: - جان من جرأت دارید بیایید و بیارید! آرشام دستان پرش را بالا آورد و گفت: - که؟ مصطفی از مقابل در کنار رفت و گفت: - مامان از ظهر که خواستم شما بیایید، بال درآورده، هر چی من آرزو داشتم برای شما آماده کرده، حالا جنابان‌عالی برای من خرید کردید؟! افطاری خریدید؟ اصلاً حس مادر من از مهمونی اونم افطاری حس پرواز کردنه. دیگه خود دانید! جواد مستاصل نگاهی به دستانش کرد و نگاهی هم به صورت مستاصل‌تر آرشام کرد! آرشام پر روتر گفت: - نه ببین، من الان برات حلش می‌کنم. تو برو کنار ما دهن روزه بیاییم تو! مصطفی خندان کنار ایستاد تا داخل شوند. دستانِ آویزانشان شده بود شبیه قیافه‌ی آویزانشان! سریع خودشان را رساندند داخل اتاق و تا پدر مصطفی آمد لال شدند؛ مصطفی میانه را گرفت و گفت: - بابا! ما یه توک پا بریم در خونه خانوم سادات! - خیره! - پارسال که پسرش زنده بود چند بار دیدم موقع افطار برای مادرش حلیم یا آش خریده بود، بچه‌ها تهیه دیدند بریم بدیم خوشحال می‌شه! تا بروند و برگردند، تا لبخند به چهرهٔ خانوم سادات بیاورند، جواد ساکت شد و پر از سوال. - مصطفی یه سوال کنم راستش رو بگو! - آره مادر من مهمون واقعا دوست داره! بابا تو چرا این‌طوری می‌کنی؟ توی دین خودت پیامبر خودت فرموده مهمون رو گرامی بدار حتی اگه کافر باشه! بحثِ مهربونیِ فراوونه! دیگه بسته به کرامت صاحب‌خونه است! جواد لال می‌شود با جواب مصطفی! آرشام خندان می‌گوید: - دیدی جواد منم همینو گفتم. تو مرام اینا بحث مهمونی رفاقتیه، پذیرایی‌شون هم تفاهمی_تعادلیه نه رقابتی_تفاخری! گذشته هم فراموش می‌شه! بذار بهمون خوش بگذره! مصطفی در خانه را باز کرد و یاالله گفت؛ پدرش آمد استقبال و چنان دوتا را بغل کرد انگار پسرانش هستند. جواد در دلش گفت: - اینا بزرگاشون یه جوری به کوچیکا احترام می‌ذارن آدم احساس شریف بودن و مقام پیدا کردن می‌کنه! پدر مصطفی خیلی تشکر کرد که آمده‌اند و خوشحال بود از خوشحالی بچه‌ها! تواضعش سر همه را پایین انداخت و مؤدبشان کرد و همین، لبخند ریزی نشاند روی صورت مصطفی! مصطفی دلش می‌خواست بگوید: - هر چقدر این‌جا از مهمانی ما لذت می‌بردید، خیالتان راحت و روشن که خدا بهترین میزبان برای این ماه از شمای مهمان است؛ میزبانی دست نیافتنی که به استقبال می‌آید که دل‌گرفتی‌تان را در خانه‌اش تبدیل به شادی می‌کند، که بزرگتان می‌دارد، که فقط اوست که در اوج بی‌نیازی از ما، بهترین و بیشترین محبت و اکرام را دارد، که از آمدن ما به شهر رمضانش تشکر می‌کند، که... صدای اذان اشک را نشاند گوشه چشم مصطفی و رو به آسمان گفت: - عجب خدایی هستی، میزبانی، فقط میزبانیِ تو عزیزدلم!... | @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان در هوایِ صحبتِ یار؛ زر فشانند و ما سر افشانیم...💫 . SAHELEROMAN |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• از اون وقتا که دلت می‌خواد داد بزنی: - آهای دنیا من خیلی دوسش دارم!🌏:) | |
•• موضوع: قشنگ‌ترین چیزی که خدا امروز بهت داده!🌱☁️ | SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز روز هفدهم ماهِ مبارکه! یه فراز از این دعا، نوش وجودت! 🪴@takrang1
•• ولی استوری‌های کوتاهی که [تکرنگ] هر روز داره می‌ذاره>>>>>>>>🥲🫂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوهشتاد » «رمان بگذارید خودم باشم» من نمی‌دونم مهسا رو کشتند یا نه! به من مربوط نیست. چون من تا قبل از این‌که هشتک بشه داشتم زندگی می‌کردم، هیچ نیروی امنیتی هم بهم تجاوز نکرده بود فوقش ۶تا تذکر دادن که من هم گوش ندادم اما درسم سرجاش بود، آزادیم سرجاش بود، اعصابم سرجاش بود، هر روز هم توی دنیا صدها دختر کشته می‌شدن و کسی غمش نبود اما الان این مهسا همهٔ زندگی ما رو بهم ریخته! چرا برای قبلی‌های کشته شده توی دنیا زار نزدید؟ چرا یک‌هو مهسا؟ چرا دعوای بین من و شما؟ چرا به‌جای این‌که کسی بگه زن زندگی پیشرفت می‌گن زن زندگی آزادی، آزادی به نفع کی، برنده این شعار پسرها هستند اما من نمی‌خوام بازنده باشم. کسی تا حرفم تمام شد می‌گوید: - بی‌شرف کس دیگری دفاع می‌کند: - خفه شو - حرف مفت زد - حقشه، حرفش رو زد - غلط کرده - تو غلط می‌کنی - به من دست نزن وحشی، چند بار گفتم به من دست نزن - برو بابا پیر زن - خفه شو بی‌شرف . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
•• ماشالا به عکاس‌های [روز یازدهم]😌 پ.ن: نه فقط عکاسی، که خلاقیت هم از معیارهای مهم عکس‌های برگزیده‌اس!🤛🏻🤜🏻
-🎶'• نوشت: - تو که نمی‌دونی! شاید یکی به خاطرِ تو با خدا نجوا می‌کنه‌. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• مدت‌ها بشینی و زُل بزنی به انعکاس نور رو اون گنبد طلایی که ترکیبش با آسمونِ آبی بی‌نظیره!✨☁️ | |