eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• ما با رمان‌های آروم و مواج‌مون، خزر رو از شمال و خلیج فارس رو از جنـــوب به پای شما مــی‌ریزیــم! همراهِ همیشگی‌مون باشید ;)☁️🌊 راستی! اگه می‌خوای بدونی دقیقا اینجــا چه خــبره، یه سری به پیام‌ های پین شده بزن!📌 ﴿ خوش اومدی! ﴾ ••
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت نهم - چون انسانیم، می‌فهمی؟ وجدان داریم. آرشام نمی‌خواست جواد را عصبی کند، راه‌حل نداشت حداقل تا وقتی که نمی‌دانست چه شده است. - اگه آقا مهدوی بود، می‌گفت، اصل و نسبتون مثل خداست؛ خوبه، اصالت دارید، اینه که زشت رو زشت می‌دونید، اگر هم حروم انجام دادید و همون موقع بی‌خیالی رد کردید، دقت کنید شبش یا یه خورده بعدش حالتون خوب نیست، این یعنی... - یعنی وقتی من داشتم نقشه می‌کشیدم و سر یه غافلی رو شیره می‌مالیدم، می‌فهمیدم دارم چه می‌کنم، اون غافل هم می‌فهمید که داره می‌بازه! آرشام با شنیدن این حرف‌ و زنده شدن خاطرات تلخ دردی در سرش حس کرد و نالید: - الان چی جواد، الان چی تو رو به هم ریخته؟ با این حرف بغض گلوگیر سنگین‌تر خودش را نشان داد، نفس عمیقی کشید تا نشکند. نمی‌خواست، الان نمی‌خواست، نباید می‌خواست. - آرشام تو رو به هرکی می‌پرستی برو، نذار حرف بزنم! آرشام دست گذاشت روی شانۀ جواد و کمی فشار دارد، از حال جواد، حال آرشام هم در هم شده بود و همین فشارِ دستش را بیشتر می‌کرد. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• برای خوش‌آمدگویی درست و درمون به اهالی جدید خانواده ، می‌خوایم یه چالش پر هدیه برگزار کنیم!😌 . ① هرکدوم از مخاطبین، هر تعداد از دوستانش رو دعوت کنه به کانال تا کـــــــــــــــل رمان رو بخونن، خودش و هر تعداد از رفقاش که تازه به جمع‌مون اضافه شدن رو وارد لیست قرعه‌کشی کتاب‌مون می‌کنیم!📚 ② و البته هرکی تعداد بیشتری از دوستانش رو دعوت کنه و باهم رمان رو مطالعه کنن، یه کیف پر کتاب بدون قرعه‌کشی بهش تعلق می‌گیره!🎒 . کانال از این دست‌ودل‌بازتر پیدا می‌کنی آخه؟🌝✌️🏻 ••
•• فقط شروط شرکت در چالش رو یادت نره! ۱. از ¹دعوت دوستانت و همچنین ²پیامی که بهت دادن و گفتن "عضو شدیم و کل رمان رو خوندیم" برای ما شات بفرست. فقط در صورت ارسال این دوتا شات در قرعه‌کشی شرکت داده می‌شی!🎁 ۲. مهلت شرکت در چالش تا پنجشنبه ساعت ۹ صبح هست. ۳. به دوستان‌تون بگید که اگه [واقعا عضو شدن و همـــــــه‌ی رمان رو خوندن] بهتون اطلاع بدن تا حق دیگران ضایع نشه. ۴. تلاشت رو بکن که بیشترین تعداد از رفقات رو به جمع ما دعوت و ترغیب به خوندن رمان کنی تا کوله‌ی پُر کتابِ بدون قرعه‌کشی رو از دست ندی!😎 ••
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت دهم جواد این درد را دوست داشت، کاش کسی او را بزند ان‌قدری که از درد بغضش بشکند و گریه کند. اما آرشام از التماس کلام جواد حالش بد شد، دیگر نباید می‌ماند، دست از شانۀ جواد کشید و بعد از چند لحظه پا کِشان دور شد. وقتی دیگر صدای خش‌خش کفش‌هایش نیامد، ذهن جواد در یک برهوت بی‌انتها شروع به دست و پا زدن کرد، این چند روز چیزهایی دیده بود و شنیده بود که باورش سخت بود، با زنده شدن تصویر اتفاق تلخ توان پاهایش هم تمام شد و دیگه نتوانست قدم بردارد، چشمانش تار شد و دست دراز کرد تا درختی که دستش را گرفت، خودش را کشید و تکیه داد، آهسته سُر خورد و نشست. برایش مهم نبود که در کوچه نشسته و رهگذری شاید بیاید و برود، نمی‌فهمید سردی و گرمی هوا و زمین را، نمی‌شناخت موقعیت خودش را، گم شده بود میان آن‌چه که دیده بود و نباید می‌دید. دقایق طولانی بعد بالاخره از میان همۀ اوهام سرش را بیرون کشید و خودش را مقابل جوب آبی بزرگ دید که چند موش از زیر پل سرک می‌کشیدند. گوشی‌اش میان دستش لرزید و جواد یک لحظه حس کرد که تمام وجودش دارد می‌لرزد، سست شد و نتوانست خودش را کنترل کند، گوشی از دستش افتاد، قبل از آن هم یکی دو بار میان قدم زدن‌هایش در خیابان افتاده بود، بیشتر حتی، افتاده بود، شکسته بود مثل اعتماد جواد، خُرد شده بود مثل روان جواد، صفحه‌اش سیاه شده بود مثل فکر جواد! . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🚥| ای داد بی‌داد!:) @SAHELEROMAN |
حال ما هم خوب شد الحمدلله @SAHELEROMAN |
•• یعنی کوله پر کتاب‌مون به کی می‌رسه؟🎒😌 ••
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل اول / قسمت یازدهم به خودش که آمد با شتاب گوشی را از میان آب بیرون کشید و خاموش کرد، هر چند دلش می‌گفت کاش همراه آب می‌رفت! کاش هیچ وقت اختراع نشده بود که بخواهد آرزو کند که آبی بیاید، همه را ببرد تا آدم‌ها به زندگی برگرداند. میان همۀ این افکار سرگردان ماند و بعد از ساعتی که دیگر نور نبود و شب بود خودش را رساند خانه، خودش که نه، یکی انگار بلندش کرد از کنار جوب آب و هلش داد سمت چهار دیواری که سقف داشت. این‌بار دیگر نمی‌توانست برود در خانۀ مهدوی، در خانۀ مصطفی، در خانۀ هیچ‌کس چون هیچ حرفی نداشت که بزند، سکوت مرگ افتاده بود بر زندگی‌اش. وقتی رسید ظاهرا همه نگرانش بودند. به هیچ‌کدام نگاه نکرد، حرفی نزد و تنها یک چای گرم و شیرین خورد و خودش را انداخت روی رخت‌خوابی که پر از فکر و خیال بود متکایش. تا صبح نخوابید تا خود صبح! فکرها از کودکی آمد و آمد و نرفت. فصل دوم مهدوی دنیای خودش را داشت؛ کنار ساعت‌های کار علمیش در صنعتی شریف، ساعت‌های باقی‌مانده را میان سی‌صد نفر دانش‌آموزانش داشت زندگی می‌کرد و زندگی می‌بخشید. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
•• بریم برای اعلام نتایج🥳 ••
•• ولی این ذوقی که شما موقع اعلام نتایج مسابقه می‌کنید>>>>>>>🥹 ! ••
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوم / قسمت دوازدهم این بودن میان بچه‌های مدرسه را دوست داشت و حس می‌کرد اگر فقط خودش باشد و کارش دفن می‌شود و دوست داشت تا با بودن کنار بچه‌ها دارایی فکریش را هم به اشتراک بگذارد، همیشه می‌گفت اگر فقط برای خودت بخوانی یک روز بی‌خود می‌شوی و تمام اما اگر به انتقال اندیشه داشته باشی، هزاران نفر می‌شوند امتداد آن‌چه که تو را زنده کرده و زنده نگاه داشته است. این روزها هم آن‌قدر سرش شلوغ شده بود که صبح بوسه می‌نشاند روی صورت بچه‌هایش در خواب، شب هم گاهی در خواب بودند و همان‌جا را می‌بوسید. محبوبه حال و هوای این روزهای مهدی را که نه، این روزهای جوان‌ها را می‌دید، ترجیح می‌داد دل به دل مهدی بدهد تا این‌که سر به جانش بگذارد، میان هفت روز هفته گاهی دو روزی هم غروب خانه بود و چنان بچه‌ها دل‌تنگش بودند که حتی روی پای مهدی می‌خوابیدند. آن روز مهدی موبایلش را جا گذاشت، صدایش که در خانه پیچید محبوبه چشم گرداند دنبال مهدی و با تلفن همراهش روبرو شد که در کنار اتاق جامانده بود؛ شمارۀ مدرسه بود: - قبل از سلام بگم که گوشیت هم که تو خونه جا می‌مونه ما خوش‌حال می‌شیم. صدای خندۀ مهدی بلند بود: - این‌جوری حرف می‌زنی دل‌تنگ می‌شم. - سلام آقا! - اِ تو سلام نکردی، منم؟ . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
هدایت شده از افسران پیشرفت کشورم
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. قبل از اینکه رای بدی حتماً برای سلامتی مولا و شادی دلشون صدقه بده🙏 ۶۱۰۴۳۳۷۳۳۸۱۴۹۹۰۷ خیریه زمزم کوثر ولایت @afsaran_pishraft
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🌧| آدمی‌ست و رویابافی‌هایش ... @SAHELEROMAN |
•• نظر تو چیه؟ یکم حرف بزنیم راجع بهش؟ ؛)🤝 [ من اینجام! ] ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️😔دلها بسوزه برای ایرانیان مقیم خارج 📌اگه امروز ایرانی و هنوز تردید داری یا برات سخته شرکت کنی در انتخابات، اینو ببین...
•• آیا اصلا میشه رویا و خیال رو تو قالب خوب و بد گنجوند؟ میشه تو چهارچوب نگهش داشت؟ 🤔 ••
•• دیدید یه ســری اتفاقــات خیلی یهویی و بدون برنامه‌ریزی قبلی پیــش میان و خوش هــم پیـش می‌رن؟👣 حقیقتش اصلا قرار نبود درمورد رویا حرف بزنیم! اما پیش اومد و پیش رفتیم!🙃 بقیه گفت‌وگو رو بذاریم برای فردا؟=) | ••
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوم / قسمت سیزدهم - جا موند یا جا گذاشتی؟ بلد بود چه‌طور دل ببرد و با کلام جبران کند ناحضوری‌ها را! - هر دوتاش لطف شنیدن صدای تو رو داشت. - پس لطفا فرمایش؟ - عرض کنم خدمت سرور خودم که دیشب انواع پیام‌ها برام اومد نخوندم، ولی مهم بود، می‌تونی بخونی! محبوبه پیام‌ها را که باز کرد خنده‌اش گرفت: - کدوم مخاطبو باز کنم، بیست نفر برات پیام دادند. - جواد! محبوبه اول تا آخر پیام‌های جواد را در سکوت مهدی خواند و وقتی تمام شد نفس عمیق هر دوتایشان همراه با یک زمزمه بود: - خدا رحم کنه! میان همۀ کارهای معمولی مدرسه که موظفی بود، مهدوی کارهایی می‌کرد که در هیچ سیر کاری معاونت نبود و تنها از وجود با وجود او برمی‌آمد، درگیری‌های پسرها نمی‌گذاشت او بی‌خیال همه‌چیز تنها ساعت مدرسه بیاید، کارهای موظفی‌اش را انجام دهد و پا بکشد سمت خانه و زیر لب بگوید: - راحت شدم. راحتی برایش آرامش بچه‌ها بود اگر دنیا و مردمان و ابزارهایش می‌گذاشتند. البته که همۀ بچه‌ها هم خواهان تغییر و قدرت پیدا کردن در سایۀ این تغییر نبودند و مهدی تنها می‌توانست عطش را به آن‌ها بچشاند تا طالب آب شوند و برای رسیدن به دریای عمیق دست و پا بزنند. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نمکتاب
جناب جمهوری اسلامی ایران ما همه جوره پای شما هستیم...🇮🇷 https://eitaa.com/namaktab_ir