eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
950 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🚃• می‌دونی از همه چی بریدن یعنی چی؟:) | |
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوم / قسمت چهاردهم میان همه، همه‌ای که تنها برای مهدی سر و دست م
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت پانزدهم اگر آن روز تنها نمی‌ماند، اگر مادرش گوشی همراهش را جا نمی‌گذاشت، اگر تلفن زنگ نمی‌خورد! کاش تنها نمی‌ماند، کاش... میان همۀ تاریکی‌های اتاقش که کمد و دکور و لوستر خاموشش و وسایل‌ها داشت خفه‌اش می‌کرد، مثل جنازه‌ای افتاده بود روی تختش و خیرۀ سقفی بود که در تاریکی کوتاه‌تر به نظر می‌رسید و این به قلبش فشار می‌آورد و نفسش را تنگ می‌کرد. دنبال هوا می‌گشت تا بتواند نفس بکشد، نه مثل همیشه، حالا تشنۀ نفسی بود که بدون درد اکسیژن را وارد ریه‌هایش کند و حالش را خوب کند. یاد مهدوی افتاد، دلش، دل خوب می‌خواست. دستانش آرام آرام زمین را گشت تا موبایل را پیدا کرد. دکمه را فشار داد و صفحه که روشن شد، اسمش را تایپ کرد: - مهدوی! هنوز باز نشده، پشیمان صفحه را خاموش کرد و ترجیح داد سکوت اتاقش را حفظ کند، سکوت دیوانه ‌کننده بود و تمام اتفاقات و اوهام و خیالات و حرف‌ها بودند و سکوت نبود، سکون نبود، آرامش نبود. سرش را از روی متکا بلند کرد و چرخید تا با مهدوی تماس بگیرد که صفحۀ موبایل روشن شد. اسم مصطفی روی صفحه بود، پیام داده بود: - جواد! با خواندن اسمش انگار حس مصطفی هم جاری شد و همین تب و تاب، دلی که آمادۀ ویران شدن بود را لرزاند، نه تنها دلش که انگار سرمایی در سلول‌هایش پنهان شده بود که بیرون آمد و لرز خفیفی بر تمام بدنش نشاند، لب گزید تا اشکش نچکد، دردمند انگشتانش روی صفحه نوشت: . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت پانزدهم اگر آن روز تنها نمی‌ماند، اگر مادرش گوشی ه
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت شانزدهم - مصطفی! و لحظه‌ای بعد خواند: - خوب که جوابمو دادی، نگرانت نیستم، اما انگار که جانم گره خورده به حال و احوالت. فقط بنویس که چه‌طور می‌گذره!!! اشک گوشۀ چشم جواد نبود، در تمام پهنۀ چشمش بود که مثل پهنۀ ساحل وسیع بود و تا به حال مقاومت کرده بود موج برندارد و سهمگین نشود، با گوشۀ آستین چشمانش را پاک کرد و نوشت: - آدم پیام دادن نیستم، حداقل الان. چشمان مصطفی با دیدن این پیام جواد کشیده شد تا روی ساعت دیواری اتاقش؛ ده و پنجاه دقیقه! تامل نکرد و رفت سراغ محمدحسین: - داداش؟ محمدحسین کتاب به دست وسط رختخوابش نشسته بود و منتظر تا چراغ‌های خانه خاموش شود، با صدای مصطفی نگاهش را از روی کتابی که دستش بود برداشت و به قد و بالایش داد و گفت: - این داداش گفتنت بی‌طمع نیست، کجا باید ببرمت؟ مصطفی مردۀ این فهم و محبت محمدحسین بود. دو روز بود که از دانشگاه آمده بود، این مواقع دست به سینۀ اوامر اهل خانه بود، همان‌طور که می‌رفت تا لباسش را بپوشد گفت: - قربونت، یک دقیقه دیگه کنار ماشینم! کتاب را بست و ناامیدانه نگاهی به متکا انداخت و غر زد: - چاره‌ای نمی‌ذاری! . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- 🌙 - فقط باید زل می‌زد توی چشم‌‌های درخشان بابا... @SAHELEROMAN | ساحل رمان
رفقای ساحل رمانی! لیست کامل کتاب‌های سرکار خانم رو ازمون خواسته بودید. ایشون‌ هستن!👐🏻😎 . . [قصه‌ی قهرمانان وطن🇮🇷] • از او - قصه شال • از او - عبدالمهدی • از او - ناخدا رحمت • از او - مادر شمشادها • از او - هنوز سالم است • از او - چهار قصه شورانگیز ● [جیبی‌های شگفت‌انگیز🪄] • پدر • مادر • سعید • خواهر • امیر من • امام من • معصومه • امام رئوف • حاج‌قاسم ۱ • حاج‌قاسم ۲ • محبوب من • سفر بیستم • میر و علمدار • دل های امیدوار • صاحب پنجشنبه‌ها • میر و علمدار مصور • آرزوی شیرین ● [رمان‌هایی از زندگیِ تو🫂] • اپلای • من نه ما • راز تنهایی • شطرنج‌باز • از کدام سو • هــــــوای من • سو من سه • مثبت یـــک • سیاه‌صورت • رنج مقدس۱ • رنج مقدس۲ • زنان عنکبوتی • عشق و دیگر هیچ
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت شانزدهم - مصطفی! و لحظه‌ای بعد خواند: - خوب که جواب
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت هفدهم طول مسیر تا خانۀ جواد را محمدحسین گفت و خندید. مصطفی هم همراهی کرد اما نه از ته دل. با خودش فکر می‌کرد که جواد را می‌برند یک دور بستنی و آبمیوه و حالش خوب می‌شود. نمی‌دانست که چه می‌خواهد بشنود. نیم ساعتی کشید تا در خلوتی تقریبی شب به کوچه‌ای رسیدند که جواد تکیه به دیوار یکی از خانه‌هایش داده بود. سوار که شد محمدحسین بی‌هیچ حرفی راه افتاد سمت خانه‌ای که این موقع شب تنها درِ باز خانه‌های شهر بود و هرکسی با هرحالی می‌توانست برود، بماند و بگوید. تا شهرِ ری برسند و وارد حرم عبدالعظیم حسنی بشوند، ساعت از نیمه گذشته بود. اما مهم ساعت نبود، حال جواد بود که در ماشین و طول مسیر به حرف‌های مصطفی فقط گوش کرد؛ نخندید، نگفت، نخواست، نخوابید و حتی شاید نشنید و فقط ساکت بود. محمدحسین ترجیح داد جدا شود از دو نفری که یکی پر بود از حرف‌ها و یکی متحیر بود میان حال و احوال، گوشۀ دنج رواق خلوت حرم عبدالعظیم حسنی جواد خودش را رها کرد و سر به دیوار گذاشت و مصطفی رفت زیارت کرد و با لیوانی آب آمد کنارش و تکیه به دیوار زد و گفت: - لبات خشک شده! جواد با مکث لیوان آب را گرفت و نگاهش نکرد. تشنه‌اش بود اما معده‌اش تلاطم داشت. از وقتی که آمده بود حرم به یک حال دیگری افتاده بود که نمی‌شناختش، نمی‌توانست ارتباط برقرار کند، اما حس می‌کرد این خانه صاحبی دارد که با محبت هوایش را دارد، هوایی اویی که فراری بود، . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• من اگه جای شما بودم، پیام می‌دادم به آیدی ارتباط و لینک کانال VIP رو می‌گرفتم. بعد با خیال راحت رو تموم می‌کردم؛ تا تمام تمرکزم‌ رو بذارم‌ روی .🤌🏼 والا!🦦 ‌
•🏔• لازمه که بفهمی مسیر هیچ‌کس یه خط صاف نیست. خب؟ |
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت هفدهم طول مسیر تا خانۀ جواد را محمدحسین گفت و خندید.
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت هجدهم فراری از میزبانی که هوای خجالت مهمانش را داشت و نمی‌خواست او تحت فشار قرار بگیرد. چشم بست و به خودش تلقین کرد که شاید هم از گرسنگی این چند روز است که حالا داشت خودش را نشان می‌داد. اصلا همه‌چیز و همه‌کس به یک‌باره داشتند خودشان را نشان می‌دادند، آب را مزه کرد، خنکیش از لب تا معده‌اش کشیده شد، بی‌تاب شد و همه را یک‌جا سر کشید و نالید: - آدم، بازم آدم نمی‌شه! مصطفی ترجیح داد با دست فرمان خود جواد پیش برود و اضافه نپرسد. - نه نمی‌شه. جواد در خنکای فضای آن‌جا نفس عمیق کشید و گفت: - این همه هم شیطون داره همه رو می‌پکونه، اما بازم آدم، آدم نمی‌شه! چشمان مصطفی روی اسم سنگ قبری ماند که قائم‌مقام فراهانی بود و جواب جواد را زمزمه کرد: - آدما بدبختی رو دوست دارند. با خودش درگیر بود که این همان قائم‌مقام فراهانی است که جواد گفت: - برای راحت زندگی کردن اگر درست رو انتخاب کنه، سود کرده. شاعر بود و بهترین نوسینده و صدراعظم محمدشاه بود و مقابل منافع انگلیسی‌ها ایستاد تا ایران را چپو نکنند و گفت: - که نمی‌کنه، آدم، بازم آدم نمی‌شه! - و خدا می‌شه مقصر همۀ بدبختی‌ها! انگلیسی‌ها هم با پول همه را خریدند که او را پیش شاه و مردم خفیف کنند و حتی امام جمعه و مساجد او را تکفیر کردند و حکم به قتلش را شاه داد. همان است که مردم به هم تبریک گفتن مرگش را و انگلیس خندید به نتیجۀ کارش؟ تقصیر که بود؟ سادگی مردم یا مهندسی آن‌ها؟ . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت هجدهم فراری از میزبانی که هوای خجالت مهمانش را داشت و
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت نوزدهم - تو مقصر رو کی می‌دونی جواد؟ جواد رد نگاه مصطفی را گرفت و برای خودش زمزمه کرد: - آدم با نفهمی و اشتباه دارایی خودش رو از دست بده و مقصر رو کس دیگه معرفی کنه! نه مصطفی این برای بچه‌هاست! الان نه! حداقل دیگه این روزا نمی‌خوام خودم رو گول بزنم می‌دونم خودم انتخاب کردم نه خدا اجبار کنه! به خودم فحش می‌دم با هر بدبختی! مصطفی نگاه از کف گرفت و به سقف زیبای حرم داد و حرف این روزهای دلش را پرسید: - الان چی شدی؟ نفس‌های بلند جواد برای خودش درد قلب آورد و برای مصطفی حال بدتر: - الان بیچاره شدم بین اتفاقایی که دارم می‌بینم. مصطفی ساکت ماند تا جواد خودش ادامه بدهد، سکوت دقایق طولانی بود و بود تا این‌که: - من رو می‌شناسی مصطفی. نمی‌پرسم که چه‌طور شناختی چون چند ساله هم‌مدرسه‌ای بودیم و خودت دیدی، تو چشم شما، آدم بی‌قاعده‌ای بودم که خودم برای خودم قانون داشتم و همۀ قانون‌های دیگه رو زیر پا می‌ذاشتم! - بهش افتخار هم می‌کردی! لبخند بی‌جانی آمد گوشۀ لب جواد و گفت: - بی‌وجدان! می‌گم منو خوب شناختی! - خودت همۀ قانونا رو زیر پا می‌ذاشتی، یکی قانون و قاعدۀ تو رو قبول نداشت پدرش رو درمی‌آوردی! جواد پشت سرش را چند بار آرام کوبید به دیوار و گفت: - دقیقاً همین‌قدر بی‌شرف بودم من. همین‌قدر بی‌شرف‌ها دورم جمع می‌شدند و شیرم می‌کردند. - اِ! - گذشتم. عذر! می‌دونی چی شد؟ مصطفی صاف نشست و خواست که حرف را عوض کند: . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و نوشت: حتی اگر با دعا برای ظهور حضرت (عج)، به مصلحت فرج عام (ظهور حضرت) حاصل نشود، قطعاً برای خود دعا کننده فرج شخصی حاصل می‌شود!❤️‍🩹 • . -بریده‌کتاب‌ حضرت‌حجت @SAHELEROMAN | ساحل رمان