فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
• بعضی وقتها از دست خودت خستهای!
• بعضی وقتها احساس فاصله و دوری میکنی!
• بعضی وقتها دلتنگی!
• بعضی وقتها دلت میخواد قربون صدقهاش بری..
هر کدوم از این حالتهات، نوع ارتباط مخصوص به خودش رو میطلبه!
✘ باید یاد بگیریم در حالتهای مختلف، چجوری باید با خدا نشست و برخاست کرد.
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
@salambaraleyasin1401
4_5881936005107288819(1).mp3
2.66M
🎙 #فایل_صوتی☺️
💥 عزیزم مهمترین نکته برای جوونا حیاست...
ماجرای تیکه تیکه شدن لباس امام حسین(ع)
👤 استاد رائفی پور😍
🚨#نشر_بدین
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
@salambaraleyasin1401
💠 این کلیپ زیبا حتی ۳۰ ثانیه هم طول نمی کشه،
اما به اندازه یک کتاب آموزندس
#سواد_رسانه
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت410
اونقدر دلم از وحید گرفته بود که ترجیح دادم حتی سه شب آخر دهه محرم که هر سال تو خونش مراسم میگرفت نرم اونجا
به امیرحسین هم زنگ زد و دعوتشم کرد اما من گفتم هرچی هم که بگه باز من نمیرم
مطمئن بودم که ته دلش ناراحته اما به خاطر من چیزی نمیگفت و این منو بیشتر خجالت زده میکرد
واقعا بهش امیدی نبود ؛ اونقدر احترام و روابط براش مهم بود که مطمئن بودم هیچ وقت جوابی به وحید نمیده اما به عقیده ی من باید ی طوری ناراحتیمونو بهش نشون میدادیم تا به این رفتارش ادامه نده ، تو این چند روز که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که دلواپسیش درست بود اما شیوه ی برخوردش نه
میترسیدم این ناراحتیها و کدورت ها تو دل امیرحسین جمع بشه تا بالاخره ی جایی سرباز کنه و باعث بشه مجبور بشم دیگه وحیدو تو زندگیم نداشته باشم و اصلاً اینو نمیخواستم
از ته دلم وحیدو دوسش داشتم ، و به هیچ وجه نمیخواستم رابطمو باهاش قطع کنم و فقط امیدوار بودم که منظورمو از این کار بفهمه و دیگه همچین کاریو تکرار نکنه ، ای کاش درکم کنه که نمیخوام روزی برسه که بینشون مجبور به انتخاب بشم
***
تو این چند روز استاد گفته بود سرشون شلوغه و باید برم دفتر تا هم گزارش خودمو بنویسم و هم لوایحو رو نویسی کنم و خلاصه امور دفتری استادو انجام بدم
هر روز امیرحسین منو میبرد دفتر و تا ساعت ۲ میموندم و بعد با آژانس برمیگشتم خونه
به خاطر پام به خاله شکوه گفته بود برامون شام و ناهار درست کنه و شب به شب میرفت میگرفت و اجازه نمیداد من یا بابا بزرگ چیزی درست کنیم ، خلاصه تا وقتی که پام خوب بشه نگذاشت که اوضاع برام سخت بگذره
دو روز قبل از تاسوعا استاد دفترو تعطیل کرد و من و بچهها تو خونه منتظر امیرحسین میموندیم تا از کار برگرده و بعد از استراحت کوتاهش همگی میرفتیم هیئت
البته تهرانه و هیئت های فراوونش و امیرحسین هم که حسابی روشون شناخت داشتو هر شب ما رو جاهای مختلف میبرد
تا اینکه روز عاشورا شد و داشتیم صبحانه میخوردیم که گوشی امیرحسین زنگ خورد
- بله ........
نه مشکلی ندارم میام .......
باشه خودمو میرسونم
- بابا بزرگ : چی شده پسرم ؟
- سه تا بیمار تصادفی آوردن که حالشون وخیمه ، با چند نفرم تماس گرفتن که تهران نبودند ، باید برم .
- امیر محمد : عه پس ما چی داداش نریم هیئت ؟
- باید برم ببینم چقدر طول میکشه کارم
- بابا بزرگ : پس مریم جان حداقل شما بیاید بریم خونه وحید
- نه بابا بزرگ ، در این مورد قبلا صحبت کردیم ، منتظر امیرحسین میمونیم
- بچهها : نه ما میخوایم بریم بیرون
- بابا بزرگ : خب حداقل اجازه بدید بچهها رو ببرم
- امیرحسین : خیلی ممنون حاج آقا ، سه تا بچهان کنترلشون سخت میشه، نیان بهتره ...
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
برداشت آزاد ●●●
چه خوب میشه که سعی کنیم به نوعی روابطو مدیریت کنیم تا به قول مریم کدورتها روی هم انباشته نشه
و اونقدر برای همسرمون از همون ابتدا ارزش و احترام قائل باشیم که دیگران به خودشون اجازه ی بی احترامی ندهند
وقتی اینکارو تونستیم انجام بدیم میبینیم نا خودآگاه بقیه برای خودمون و زندگیمون ارزش بیشتری قائل میشن
از همون ابتدای زندگی حواسمون باشه
👌😉
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نام اثر: نخود بشکن زن😍
به مقصود آب کردن دل شما
لطفا نی نی ....
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت411
- با میثم تماس میگیرم ببینم سرش خلوت هست که بیاد بچه ها رو ببره یا نه
- امیرعلی با بابا بزرگ بره بهتره ، چون خودم نیستم همراهشون خدای نکرده اگر مشکلی پیش بیاد دوباره وحید برامون داستان درست میکنه
- امیرحسین : خب شما هم برو باهاشون
- نه من اگه خودت نباشی راحت نیستم
- خیله خب میگم بچه ها رو ببرن
رفت بالا و لباساشو عوض کردو اومد پایین
- حاج آقا میخواید برسونمتون ؟
- نه پدر جان برو که زودتر برسی بیمارستان ما با آژانس میریم ، طول میکشه تا آماده شیم
- پس با اجازتون
زینب دویدو پاشو گرفت
- نه داداش نرو دیگه
- زینب جان ، بزرگ شدی دیگه ، باید بفهمی ، اگه نرم ممکنه اون دو سه نفر بمیرنا ، دوست داری اینطور بشه ؟
- زینب : نه
- خب پس بزار برم وقتی برگشتم میام دنبالتون
در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود گفت : باشه پس زود بیا
- سعی میکنم عزیزم
و بعد سرشو بوسیدو به من چشمکی زدو رفت
بابا بزرگ و امیر علی هم لباس پوشیدنو رفتند ، پسرکم هم دوست نداشت از بچه ها جدا بشه و با دلخوری رفت ، اما اونقدر مغرور بود که چیزی به زبون نیاورد
با رفتنشون نشستم کنار زینب و امیرمحمد و تا تونستم براشون قصه گفتم تا بالاخره آقا میثم اومد دنبالشونو اونا هم رفتند
و من برای اولین بار ظهر عاشورا خونه موندومو نتونستم که بیرون برم
اول از همه نشستمو زیارت عاشورا خوندم و بعد تلویزیونو روشن کردمو کانال به کانال عوض کردم تا ی سخنرانی خوب پیدا کردم و گوش دادم
حوصلم حسابی سر رفته بود ، اگر پام سالم بود حداقل میرفتم مسجد ، هیچ زمانی به اندازه ی ظهر عاشورا دلگیر نیست و حالا هم که تنها خونه مونده بودم ، واقعا بدتر بود
دراز کشیدمو اونقدر به تلویزیون نگاه کردم تا بالاخره خوابم برد
با صدای زنگ خونه بیدار شدم
- بلند شدمو آیفونو زدم ، علی بود
- سلام ، خواب بودی
- آره
- براتون غذا آوردم
- دستت درد نکنه داداشم ، زحمت کشیدی
- امیرحسین نیومده هنوز ؟
- نه نیومده
- بگیر اینو من برم ، بچه بی تابی میکرد ، خیلی اذیت شد خونه ی وحید ، دیگه ما هم برگشتیم
- دستت درد نکنه پدر نمونه ، الان آروم شده ؟
- آره تا نشستیم تو ماشین خوابید ، اونجا حسابی از خجالت همه در اومد اونقدر گریه کرد
- آخیییی طفلی
- کاری نداری بدم دیگه منتظرند
- برو به سلامت
- خداحافظ
با رفتن علی ، رفتم آشپزخونه و زیر سماورو روشن کردم ، چون امیرحسین هر وقت میرسید اول چایی دوست داشت بخوره
یکمی هم سالاد درست کردم و لباسامو عوض کردم و داشتم میزو میچیدم که بالاخره اومد
درو زدمو و با سرو رویی خسته اومد تو
- سلام ، خسته نباشی دلاور
لبخندی رو لباش نشست
- ممنون
- حالشون خوبه ، طوریشون نشد ؟؟؟
- خدا روشکر عالی پیش رفت ، زنگ زدم سید هم اومد ، چون بینشون ی بچه ی ۵ ساله هم بود
- عه پس لیلا هم مثل من تنها بوده
رفت به سمت دستشویی تا دستاشو بشوره دنبالش رفتمو براش حوله بردم
- امیرحسین : ناهار که نخوردی ؟
- نه ، علی قیمه نذری آورده
- چه خوب ، داغ کن بیار که دارم از گشنگی میمیرم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
اگر کسی به این باور برسد
که غیر از "خدا "
به کسی احتیاج ندارد
خداوند هم او را به غیر خودش محتاج نخواهد کرد❤️
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت412
غذا رو گرم کردمو دو تا بشقاب کشیدم و صداش کردم
- به به مریم بانو چه کرده ، همسر جانشو دیوونه کرده
لبخندی زدمو نشستم سر میز ولی اون بلند شدو نصف بشقابشو خالی کرد
- چرا این همه رو خالی کردی ؟
- خستم میخوام یکم استراحت کنم نمیتونم بیشتر ازین بخورم
- آهان ، ولی بعدش باید بخوریا
- چشم خانوم خانوما
غذاشو خوردو خواست ظرفا رو بشوره که نزاشتم
- برو بخواب ، دو تا تیکه ظرفه دیگه خودم میشورم
- پات ...
- پام هیچ طوری نیست ، برو
- باشه پس نیم ساعتی میخوابم و بعد باهم میریم بیرون
نیم ساعتش شد یک ساعتو من دلم نیومد بیدارش کنم
وقتی بیدار شد با هم رفتیم امام زاده صالح تجریش ، ساعت ۶ بعد از ظهر بودو مراسمات تموم شده بودو خلوت بود و بعد از زیارت رفتیم همونجایی که تهران انگار زیر پامون بودو یکبار منو برده بود ، روی نیمکتی که رو به شهر بود نشستیم
- دل تو هم مثل من گرفته مریم ؟
- خییییلی ، یادم نمیاد هيچ وقت عاشورا خونه مونده باشم
- شرمنده امسال اینطوری شد
- چرا شرمنده ؟!
تو بهترین کارو انجام دادی ، الان میدونی خانواده ی اون چند نفر چقدر دعاشون پشت سرمونه
فقط ای کاش هنوز مراسمات بود ،
دوست داشتم الان ی روضه ی خوب گوش میدادم
- خودم برات بخونم ؟؟؟
- مگه بلدی ؟
- آره ، اما به سبک خودم
- بفرمایید حاج آقا ببینم چطور روضه میخونی
شروع کرد به خوندن و البته درست ترش این بود که بگم شروع کرد به گفتن
چون خیلی ساده و معمولی فقط حرف میزدو من مات حرفاش مونده بودم باور نمیشد که از هر روضه ای سوز حرفاش بیشتر بود ، و هنوز که هنوزه بهترین روضه ایه که شنیدم
- مریم جان من مداح نیستم!
ولی اگه بودم، تمام این ده شب روضهی زینبو میخوندم!
اینطور رسمه که روضهخونا هر شبِ محرم ، روضهی یکی از شهدا را میخونند.
من هم میخوندم ، اما به سَبکِ خودم!
مثلا شبِ اول که روضهی حضرت مسلم باب شده ، از اونجایی میخوندم که خبرِ مسلم را آوردند، خبر اونقدر وهمآور و هولناک بود که همونجا یک عده از کاروان حسین جدا شدند، زینب صورتشو برگردوند و دید خیلیا دارند میروند!
هِی نگاهِ حسینش کرد، هِی نگاهِ این ترسیدهها که به همین راحتی حسینشو رها میکنند ...
هر چه که باشه ، خب خانومه دیگه! حتما تَهِ دلش خالی شده بود ، اما دویدو خودشو رسوند به حسین و گفت :
- دورت بگردم عزیز خواهر ، همهشون هم که بروند ، خودم هستم ...
بعد هم دوید سمتِ خیمه ی بیبیها و آرامشون کرد ، دلداریشون داد ، نگذاشت یک وقت بترسند ...
باز دوید سمت حسین ، باز برگشت سمت زنها و بچهها ...
هی دوید این سمت باز برگشت آن سو ، که نگذاره یک وقت دلهره به جان طفل یا زنی بیفته ...
یا مثلا شبِ چهارم که روضهی جناب حر رو میخونند ، از اونجایی میخوندم که حر راهو بست ، میگفتم :
زینب پردهی کجاوهها رو انداخت تا یک وقت این زنها و بچهها چشمشون به قد و قامت حر نیفتد و قالب تهی کنند ! بچهها را مشغول بازی کرد ، زنها را گرمِ تسبیح...
همون روز ، بینِ خیمهها اونقدر دوید و اونقدر به یکی یکی شون سر زد و به تکتکشون رسید که تا شب خودش از پا افتاده بود اما نگذاشت یک وقت کسی از اهل حرم ، آب توی دلش تکون بخوره ...
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت413
مکثی کردو من نا خودآگاه رومو برگردوندم تا ببینمش
همونطور که به شهر نگاه میکرد ، سیبک گلوش بالا و پایین شد انگار که سعی داشت به بغضی که راه گلوشو بسته بود مجال خود نمایی نده
و بعد از چند لحظه دوباره ادامه داد :
یا مثلا وقتی قرار بود روضهی هر کدوم از شهدا رو بخونم ، میگفتم هر کس از شهدا که به زمین افتاد ، زینب تا وسط میدون هروله کردو بالای سر هر شهیدی رفت و خودش همونجا شهید شد ، اما نگذاشت حسینش کنار اون شهید ، جون بده!
برای همه ی شهدا دوید ، به عدد تموم شهدا به دادِ حسینش رسید ، از کنار تموم مقتلها حسین رو بلند کرد و به خیمهگاه رسوند...
اما نوبت به دو آقازاده ی خودش که رسید ، دوید توی پستوی خیمهگاه و خودش رو پنهان کرد یک جایی ، که یک وقت با حسینش چشم به چشم نشه که خدای نکرده حسین یک لحظه از روش خجالت بکشه
حتی پیکرها رو هم که آوردند از خیمهگاه بیرون نیومد ، به نظرم میخواست به حسینش بگه حسین جان اصلا حرفش رو هم نزن ، کاش جای دو پسر ، دوهزار پسر داشتم که فدایت شوند و نگذارند اینگونه کمر خم کنی برادرم ....
در تمام روضه ها ، محورو زینب قرار میدادم و اول و آخرِ همهی روضهها رو به زینب گره میزدم ...
اونقدر از زینب میخوندم و از زینب میگفتم تا دلها رو برای شام غریبان آماده کنم...
بعد تازه آن وقت روضهی اصلیو رو میکردم...
حالا این زینبی که از روز اول دویده ، از روز اول به داد همه رسیده ، از روز اول نگذاشته آب توی دل کسی تکان بخورد...
حالا تازه دویدنهایش شروع شده...
اول باید یک دور همهی بچهها و زنها را فرار بدهد ...
یک دور دنبال یک یکشون بدود ، تا یک وقت آتش به دامنشون نگرفته باشه ...
یک دور تمامشون رو بغل کنه تا یک وقت از ترس قالب تهی نکرده باشند...
در تموم این دویدنها دنبال این هشتاد و چند زن و بچه، هِی تا یک مسیری بدود و باز برگردد تا یک وقت آتش به خیمه ی زین العابدین نیفتاده باشه ...
بعدِ غارتِ خیمهگاه ، باز دویدنهای بعدش شروع بشه ، حالا بدود تا بچهها رو پیدا کنه...
بچهها را بشمره و هی توی شمردنها کم بیاره و در هر بار کم اومدنِ عددِ بچهها ، خودش فروبپاشه و قلبش از جا بیرون بشه و باز با سرعت بیشتر بدود تا گم شدهها رو پیدا کنه...
بعد باز دور بعدیِ دویدنهاش شروع بشه ، هِی تا لب فرات بدود قدری آب برداره و خودش لب به آب نزنه ، آب رو به زنها و بچهها بده و دوباره بدود تا یک کمه دیگه آب بیاره ....
تازه اینها هنوز حتی یک خرده از دویدنهای زینب نبوده ...
از فردای عاشورا که کاروانو راه انداختند ، تازه دویدنهای زینب شروع شد!
زینب هِی پِی این شترهای بی جحاز دوید تا یک وقت بچهای از آن بالا پایین نیفته ...
تا یک وقت ، سری از بالای نیزهها فرونیفتد...
من اگه مداح بودم
تموم این ده شب، روضهی دویدنهای زینب رو میخوندم...
اون وقت شب یازدهم که مجلسم تمام میشد و بساط روضهها از همه جا جمع میشد، دیگر خیالم راحت بود، اینها که روضههای زینبو شنیدند ، تا خودِ اربعین خواهند سوخت ، حتی اگر دیگر جایی خبر از روضه نباشد...
《نویسنده ی این قسمت خانوم ملیحه سادات مهدوی هستند》
نمیخواد گریه کنیم بشینیم فقط فکر کنیم که چه تاوانی برای حفظ اسلام داده شده و بعد برای این حجم از مظلومیت اهل بیت اشک بریزیم
که از دویدنهای زینب خجالت بکشیم که نمیتونیم اون جایی که باید ،
جلوی نفس خودمون ایستادگی کنیم
خجالت بکشیم که خانوم این حجم عظیم از درد رو کشیدند ولی باز ایستادند اما ما هنوز تو خودمون موندیم
ای کاش گریه هامون با تفکر باشه و باعث بشه ی جایی برای همیشه به خودمون بیاییم و هر طوریکه در توانمون هست آماده بشیم برای حسین زمان خودمون
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
🔸 برای تشکیل حکومت امام زمان حتما امتحان میشیم، حتی سختتر از کوفیها...
این قسمت از حرفای امیرحسین رو خواهر خوبمون خانوم ملیحه سادات مهدوی نوشتند و این متنو ارسال کردند
اجر این روضه و اشکی که با خوندن این چند سطر به چشم کسی بیاد، تقدیم به پدر و مادرم که همه چیزم و بطور خاص محبت اهلبیت رو مدیونشون هستم
التماس دعا دارم از همگی بزرگواران
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 زنی در متن تاریخ | زینب کبری(س) نشان داد زن در حاشیهی تاریخ نیست؛ زن در متن حوادث مهم تاریخی قرار دارد.
سلام بر شبهایِ زینب؛
که بعد حسین دیگر به خیر نشد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ چرا گوشهای من نمیشنوه پس ؟ 🥺
⭕️ بسیار زیبا و شنیدنی
#استاد_شجاعی
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت414
با تموم شدن حرفاش دست کشیدم به صورتمو تازه متوجه شدم که تموم صورتم خیس اشکه ، اشکامو با دست پاک کردم و از کنارم بلند شدو از تو ماشین چند برگ دستمال کاغذی بهم داد و بعد بدون هیچ حرفی ازم دور شد
عالی تونسته بود خیلی ساده گوشه ی کوچیکی از مصیبتهای حضرت زینب سلام الله رو برام ترسیم کنه تا به حال از این دید به این مصیبت نگاه نکرده بودم چقدر من بُردِ نگاهم کوتاه بود و همیشه اشکی ساده بر این مصیبت میریختم
تو این چند وقتی که با امیرحسین آشنا شده بودم ، گاهی وقتا بهم یادآوری میکرد و هدف از این اشکا رو بهم متذکر میشد
با حرفاش و کارهاش کم کم یک نگرش عمیق تری نسبت به دینم پیدا میکردم طوری که واقعاً علاقه پیدا کرده بودم ، بشینم و ساعتها برام حرف بزنه تا لذت ببرم از این همه ارادتی که نسبت به این خانواده ی با کرامت داشت
دوست داشتم به جایی برسم که از دید اون به همه چیز نگاه کنم ، من خیلی عقبتر بودم و او داشت منو با دنیایی که تصور میکردم باهاش آشنا هستم مأنوس تر میکرد
- بریم عزیزم ؟
از فکر بیرون اومدمو سرمو برگردوندم و به چشمای سرخش نگاه کردم
- بریم
دستمو گرفت و کمکم کرد تا بلند شم و با هم به سمت ماشین حرکت کردیم
***
روزها میگذشت و من بعد از اینکه امیرحسین بخیه های پامو کشید آروم آروم به زندگی عادی برگشتم
بلافاصله بعد از ماه صفر تالاریو رزرو کرده بودیم برای مراسم
کار خونه تمام شده بودو انگار نه انگار که یک خونه قدیمی و داغون بود
خونه رو با هم دیگه تمیز کردیم و ی روز به همراه بچهها رفتیم بازارو براشون تختو میز تحریر نو سفارش داد و به سلیقه ی بچه ها برای اتاقشون پرده و قالیچه ی کوچیکی هم خرید
وحیدو علی هم وسایلی که سفارش داده بودمو یک روز با کامیون آوردند و بابا بزرگ هم برای باقی وسایل کارتی بهم داده بود و کارمون شده بود یا خرید لوازم و یا اینکه دوتایی با هم میرفتیم خونه و وسایلی که خریده بودیم رو جابجا میکردیم و میچیدیم
و البته این رو هم بگم که تذکرات امیرحسین برای عدم اسراف و فقط خرید لوازم ضروری ، برام مثل پیام بازرگانی شده بود که هر ساعت تکرار میشد .
منم سعی میکردم دست رو لوازمی بزارم که هم مورد احتیاج باشه و هم قیمتش مناسب باشه
برای خرید مبل هم با هم رفتیم یک دست مبل راحتی ۸ نفره انتخاب کردیم که البته سر رنگش مصیبت داشتیم ، من صورتی کمرنگ دوست داشتم و اون رنگهای تیره که در نهایت هر دومون به آبی آسمانی رضایت دادیم ، نگذاشت نه پرده رو صورتی بگیرم و نه مبلها رو
ولی من سعی کردم هر طوری که شده تو خرید سایر وسایل رنگ صورتی و سفید رو به دکوراسیون خونه اضافه کنم 😁
مثلاً کوسنها رو صورتی سفارش دادم یا گلدون با گلهای مصنوعی صورتی و سفید یا رو تختی و حتی ظرف میوهخوری روی ناهارخوری و غیره و غیره رو صورتی خریدم
اغلب اوقات که با هم میرفتیم خرید تا یک چیز صورتی میدیدم ناخودآگاه به همدیگه نگاه میکردیمو من میخندیدم و پلکامو براش بادبزنی تکون میدادم اما اون دستمو با زور میکشید و با خودش از اون مغازه دور میکرد .
😄😄
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
مخاطب خاص :
باور کن گاهی برای از تو نوشتن کم میاورم ...❤️❤️
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷_مدیونید اگه این فیلم را ببینید و منتشر نکنید.
روز قیامت جلوی تک تکتان را میگیرم :)💔
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی بحق حضرت زینب سلام الله علیها عجل لولیک الفرج
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت415
بساطی داشتیم سر خرید جهیزیه با امیرحسین ، رو هرچی که دست میذاشتم ، برام چند دقیقهای رو منبر میرفت که نه و ما به این وسیله احتیاجی نداریم و جزءِ ضروریات زندگی نیست و این حرفها
با تجملات زندگی مخالف صد در صد بود ؛ اما خب منم روحیه خانومانه ی خودمو داشتم و بعضی مواقع زیرآبی میرفتم و یواشکی ازش ی چیزایی میخریدم
امروز که از دفتر برمیگشتم سر راه ی مغازه ی لوکس فروشی دیدم که یک مجسمه ی خرگوش خیلی ناز داشت و از دور منو با زبون بی زبونی صدا میکرد که مریم بیا منو بخر
منم با دیدنش بی اختیار به سمتش کشیده شدم ، رفتم داخل مغازه و دیدم انواع و اقسام مجسمههای خرگوشی داره و چون امیرحسین نبود دیگه نتونستم مقاومت کنم و برای روی اپن و جلوی تلویزیون و حتی برای جلوی آینه ی دستشویی هم خریدم و در آخرم گندشو درآوردمو دوتا عروسک پولیشی خیلی ناز که از قضا اونم خرگوشی بود برای روی میز آرایش خریدم
اما از ترس امیرحسین تصمیم گرفتم قایمشون کنم چون از نظرش از ضروریات نبود و تازه صد در صد با روحیه ی مردونش سازگار نبود
حتماً بعد از عروسیمون خرگوشای عزیزمو رو میکردم اما الان وقتش نبود ، وقتی رفتم خونه بلافاصله رفتم بالا و گذاشتمشون تو کمد و بعد از عوض کردن لباسام برگشتم پایین
- بچه ها : سلام خاله مریم
- سلام عزیزای دل من چطورایید ؟
- امیرعلی : خوبیم
- امیرمحمد : خاله مریم ، داداش اومد بریم خونه رو ببینیم ؟
- بریم
- زینب : آخه داداش میگه نه
- دیروز دیگه همه ی خونه رو چیدیم و کامل شده فکر نمیکنم نه بگه ، بزارید بیاد با هم راضیش میکنیم
خاله شکوه تو این چند وقتی که میرفتم دفتر میومد پیش بچه ها و میبردشون کلاس و غذایی هم میپخت برای همین پرسیدم : خاله رفته ؟
- امیرمحمد : آره تازه رفته
زنگ خونه به صدا دراومد
- امیرمحمد: آخ جون ، داداشه
با خوشحالی درو باز کردند و چند لحظه بعد امیرحسین وارد خونه شد
بچه ها دورشو گرفتنو اونم بستنی هایی رو که گرفته بود داد بهشون
- زینب : داداش لواشک مال کیه ؟
- مال خاله مریمه
و از توی مشما لواشکو درآوردو گرفت طرفم و گفت : مخصوص شما خانوم خانومای من
- هومممممم ، دستتون درد نکنه آقای دکتر لطفتون مستدام
با انگشت زد رو بینیم و گفت : نوش جون
- زینب : آخ جوووون، خاله مریم خیلی خوشگل لواشک میخوری ، بیا با هم بخوریم ، باشه ؟
میدونست که منتظر میمونم تا با هم غذا بخوریم برای همین گفت : نه دیگه ، خاله مریم الان قراره با من ناهار بخوره باشه بعد از غذا
با این حرفش ذوقم فروکش کرد ، موندم تو رودرواسیو گفتم : اممممم ... آره آره بعد از غذا میخوریم
رفتم تو آشپزخونه و میزو چیدم
لباساشو عوض کردو بعد از شستن دست و صورتش اومد و نشست پشت میز و با خنده ی بانمکی رو لبش گفت :
- مریم طوری به لواشکا نگاه میکردی ی آن از حرفم پشیمون شدم و دلم برات سوخت که نزاشتم اول از خجالت لواشکا در بیای !
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
شما نگران نباش امیرحسین خان ، مریم از خجالت همه ی لواشکا در میاد ، شما برو ی فکری به حال خودت کن که قراره چند وقت دیگه تو خونتون به هر طرف که سرتو میچرخونی خرگوش ببینی 😁😁😁
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
اگر کسی به این باور برسد
که غیر از "خدا "
به کسی احتیاج ندارد
خداوند هم او را به غیر خودش محتاج نخواهد کرد❤️
⊰•🌸•⊱
.
وقتۍڪارفرهنگۍراشرو؏،
میڪنید،بااولینچـیزۍڪہباید،
بجـنگیمخُودمانهستیم✋🏾!...
#شهیدصـدرزاده
🌿🌸
یہچیزۍبھتمیگم
خوببہشفکر کن:)
اگہنمےتونےلبخندبکارۍ
ࢪویلبایمهدےفاطمہ
حداقلچشماشوگریـوننکن💔...
#امام_زمان
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ˼
🌸🌿
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت416
با خنده گفتم : مطمئن باش اگه نبودی ، همون جا مینشستمو با بچه ها تهشو در میاوردم
- آخه این لواشک چی داره که این همه عاشقشی
اومدم جوابشو بدم که بچه ها وارد آشپزخونه شدند
- امیرمحمد : خاله مریم گفتی ؟
- امیرحسین: چی رو ؟
- همگی بریم خونمون ؟ بچه ها خیلی دلشون میخواد خونه رو ببینند
- باشه بریم ، دیگه تکمیل شده فقط یک ساعتی من بخوابم بعد
- هوووووراااااا
- حاج آقا نیستند که بیان باهامون ؟
- نه طبق معمول رفته پیش حاج یونس
- خدا روشکر که هم صحبت دارند
- آره واقعا
غذامونو خوردیم و بعد از اینکه یک ساعتی استراحت کرد همگی رفتیم به سمت خونه ، سر راه برای همه سیب زمینی و قارچ و پنیر گرفت تا خونه دور هم بخوریم
ماشینو که تو حیاط پارک کرد بچهها با ذوق پیاده شدنو امیر محمد گفت : وای نردهها هم عوض شده ، تاپمونم رنگ شده
- من : بله ، اگه تو رو ببینید که اصلاً فکر میکنید وارد ی جای دیگه شدید
امیرحسین در ورودیو باز کرد و بچهها زودتر از ما وارد شدند ، با دیدن اطراف از ذوقشون نمیدونستن چه کار کنن ، با خوشحالی به وسایل تو پذیرایی نگاه میکردند
بعد دستشونو کشیدمو بردمشون تو اتاق پسرا ؛ با دیدن تخت و وسایلشون کلی خوشحالی کردنو بالا و پایین پریدند ناخودآگاه نگاهم به امیرحسین دوخته شد که برق خوشحالی رو کاملاً از چشماش میشد خوند
کنارم ایستاد و دست انداخت دور شونههام و همونطور شادی بچهها رو تماشا کردیم
- زینب : اون اتاق خالی بود داداش ، پس اتاق من کو ؟
- اتاق شما بالاست
زینب با تعجب گفت : مگه اون موقعها نمیگفتی ما اجازه نداریم بیایم بالا ؟
- امیرحسین : الان فرق کرده ، دیگه شما بزرگ شدیو دست به کتابام نمیزنی
- زینب : پس هر وقت بخوایم میتونیم بیایم اتاقت ؟
- خیر اونو حتماً باید اجازه بگیری
حالا بیا بریم اتاقتو ببین
همگی رفتیم به سمت بالا و در اتاق زینبو باز کرد ، خوشحالیش غیر قابل وصف بود وقتی اتاقشو دید
برگشتو دستای کوچولوشو باز کردو پرید تو بغل امیرحسین و کلی بوسیدش
- ممنونم داداش مهربونم خیلی اتاقم قشنگه ، خیلییییی
- امیرعلی : عمو میشه اتاق شما رو هم ببینیم بله حتماً
رفتیم بیرونو در اتاق ما رو هم باز کرد بچهها وارد شدن با دیدن تخت دو نفره ی کنار اتاق زینب گفت : وای چه تخت داداش چاق و تپلی شده
خنده مون گرفت
- امیرحسین: وروجک مگه تخت چاق و تپل داره
- زینب : آخه قبلا کوچولو و دراز بود
- امیرحسین: خب به خاطر اینکه اینجا اتاق خاله مریمم هست
امیرعلی که داشت با امیرمحمد رو تخت بپر بپر میکردند با این حرف امیرحسین وایستاد و خیره به امیرحسین نگاه کرد
و من با از حرکت ایستادنش تا آخرشو خوندم که تو ذهنش چی میگذره برای همین سریع گفتم :
- بیایید بریم پایین سیب زمینی ها یخ کرد ، با سس قرمز فراوون
به به ، چه شود !!!
بدویید بچه ها
و هول زده دست امیرعلی و امیر محمدو گرفتمو به دنبال خودم بردمشون به سمت پایین
امیرحسین هم زینبو بغل کردو دنبالمون راه افتاد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
سلام عرض میکنم خدمت تمامی بزرگواران همراه
دوستان خوبم خیلیاتون تو پیام ناشناس میپرسید چرا پیام ها رو چند وقتیه جواب نمیدم ، تقریبا یک هفته ای هست که حالم خوب نیست و سر گوشی زیاد نمیتونم بشینم ، پارت ها رو هم فرد دیگه ای زحمت میکشند برام تایپ میکنند و من بعد ویرایش تو کانال قرار میدم ، ان شاءلله با دعای شما حالم که بهتر شد جوابگوی محبت هاتون خواهم بود ، ولی تا حدودی پیامهاتونو میخونم و کلی باهاشون حالم خوب میشه
ممنونم از مهربانی هاتون
🙏🙏🌺🌺
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیو هوایی از طبیعت زیبای روستای شبکلا از توابع مازندران شهرستان ساری
#اینجا_ایران_است🇮🇷🇮🇷
قشنگیش به همینه که...
خدا بهت نمیگه؛
اما یکدفعه غافلگیرت میکنه:)!💙🦋
-
-
‹#خدا😇♥️