🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت119
دستشو بلند کرد که همزمان صدای جیغ عمه و فریده بلند شد .
چشمامو بستم و ضربه ی محکمی روی صورتم فرود اومد و باضرب دستش محکم به دیوار پشتم برخورد کردم .
عمو محمد با داد بلندی گفت :
- بس کنید دیگه ! تمام در و همسایه صداتونو شنیدن !
چشمامو که باز کردم دیدم علی روبروی وحید ایستاده و دستاشو گرفته
- ولم کن ببینم علی ، برو اونور بهت میگم
- عمو احمد : بیا برو پایین وحید ،جمعش کن این آبرو ریزی رو
- وحید : همین دیگه همتون لی لی به لالاش گذاشتید که اینجوری میکنه و تو روی همه وایستاده
حالا بشینید همینطور دست رو دست بزارید ببینید که چطور خودشو بدبخت میکنه !
نه دیگه الان وقت سکوت نبود باید جلوش
می ایستادم ،تمام سعیمو کردم که جلوی اشکمو بگیرمو و محکم حرف بزنم
- زندگی خودمه فقط به خودم ربط داره
مگه وقتی تو داشتی زن میگرفتی کسی تو انتخابت دخالت کرد
- من امشب اون دهن ......
- عمو احمد : دستشو گرفت جلوی دهن وحید و کشیدش بیرون و گفت :
نزار بیشتر از این روتون تو روی هم باز شه
از تو راه پله داد زد : مریم دارم بهت میگم دیگه به هیچکس نگاه نمیکنم ؛ زیادی پررو بازی در بیاری امیرعلیو میبرم ، نمیزارم دیگه رنگشو ببینی ،ی کاری میکنم که دیدنش برات آرزو بشه .
با جیغ بلندی گفتم : جرات داری دستت بهش بخوره ببین چه به روز خودم میارم .
عمواحمد و علی کشون کشون بردنش پایین .
- عمو محمد : خوب شد کار خودتو کردی !!!
- اینو من باید از همتون بپرسم !
یادمه گفتید، پشتمید !
بهم گفتید نمیزارید دیگه عذابم بده
نمیزارید حرف از بردن امیرعلی بزنه
با این کاری که همتون امشب سر من در آوردید بهم یادآوری کردید کسی که قرار بود پشت من باشه سالهاست که تو بهشت زهرا خوابیده و دخترشو زیر دست شماها ول کرده و رفته
گریه ام گرفت
که هر کسی از در این خونه میاد تو یه جوری برام تصمیم بگیره
که اینجوری تازه طلبکارم باشید
با صدای بلند گفتم : اون دنیا بهش شکایت می کنم که چرا رفته دنبال عشق و کیف خودش و منو اینجا گذاشته بین یه مشت آدمی که فقط به فکر خودشونن .
در و بست که صدا بیرون نره
عمه یه گوشه نشست و شروع کرد به گریه کردن و گفت : کدوم کیف و عشق مریم جان ؟؟؟
- مگه آرزوش نبود که شهید بشه !
شهادتم ی نوع کیفو عشقه
رفت و به آرزوش رسید
به همون عشقی که داشت
اشکام تازه راه خودشونو پیدا کرده بودند و تمام وجودم از درون میلرزید
- ما موندیمو ی کوه بدبختیو مشکلات، رفت و نگفت که زن و بچه هام چی میشن
مامانم پوسید ؛ داغون شد از بس که یه تنه تو مشکلات بچه هاش و زندگیش دست و پا زد
بخدا راحت شد وقتی رفت
از حرف مردم ،ازتمام بدبختی هایی که تنهایی رو دوشش تحمل کرد و دم نزد ،فقط به خاطر بچه هاش
دخترشم که شده تو سری خور این و اون
- عمو محمد : چی میگی مریم ! تو سر خور کی شدی تو آخه ؟
- شماها !!! شماهایی که همیشه فقط ادعا میکنید که هوامو دارید ، همتون پی زندگی خودتونید
هیچ می بینید اصلاً من دارم چی میکشم !
واسه من همتون دست به یکی کردید و بدون اطلاع من خواستگار آوردید که چی بشه ؟
عمه اگه بچه خودتونم بود این کارو می کردید ؟؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت120
- معلومه که نه عمه
هیچ وقت این کارو نمی کردید
آخه بچه تون ، پدر و مادر داره ! مثل من که بی صاحاب نیست
باباش مثل شیر از بچه ش دفاع میکنه !
مثل عمو که نمیگه کار خودتو کردی ؟
مثل وحید که دستشو روم بلند نمیکنه
مثل بابابزرگ و علی و عمو احمد نمیشینه تماشا کنه ببینه چی به روز بچش میارن
- بابابزرگ : کی تماشا کرده مریم جان ؟
من از اولشم گفتم اشتباه میکنن
همه به بابا بزرگ نگاه کردیم
- عمو محمد : بابا شما برید پایین حالتون بد میشه ! مریم الان عصبانیه ، متوجه نیست چی داره میگه !
- آهان ... اینجور موقع ها من حالیم نیست و نمیفهمم ؛ ولی کلاً همتون عقل کلید که نشستید پایین در مورد آینده ی من حرف میزنید .
بدون اینکه من خبر داشته باشم
بابابزرگ اصلا از شما توقع نداشتم که با اینا همراه شید
همراه با اشک هایی که بی امان و بی اختیار می بارید با خنده ی تلخی گفتم :
- همه تازه نشستید و پسره رو فرستادید بالا که من و تو عمل انجام شده قرار بدید ؟
- بیا عمه جان یکم آب بخور آروم بگیری
دستشو پس زدم ولی به زور چسبوندبه دهنم که مجبور شم بخورم
- بابابزرگ : من هیچ وقت نمیزارم کسی تو رو تو عمل انجام شده قرار بده !
- فعلاً که گذاشتید و خودتون هم یه پای قضیه بودید
- من یک ساعت قبل فهمیدم بابا جون !
در اتاق باز شد و علی هم اومد تو
- فرقی نمیکنه مهم اینه که همه نشستید و تماشا کردید
- عمو محمد : به نظرت اگه دست رو دست میزاشتیم تا به دکتر پارسا بله بگی و خودتو بدبخت کنی خوب بود ؟؟؟
- شما تضمین می دید که با مهران من خوشبخت میشم ؟؟؟
- نمیتونم هیچ تضمینی بدم ، ولی مریم ما این خانواده رو سالیان ساله که می شناسیم
همسایه بودید ،خونه یکی بودید ، خانواده ی درستی هستند .
- عمو این پسره چندین ساله که فرانسه زندگی میکنه از نحوه صحبت و تیپ و قیافش فرهنگ غربی میریزه !
من حتی نمیتونم با این یک دقیقه حرف مشترک داشته باشم ؛ زمین تا آسمون با هم فرق داریم! اونوقت توقع دارید که باهاش زندگی کنم ؟
- بابابزرگ اگه خسته شدی ازم یا اینکه زیادی براتون مشکل ساز شدم بگید خب !
چرا این روزگارو سرم در میارید
نشست روبروم و تو چشمام نگاه کرد و گفت :
- باباجان داری بی انصافی می کنی
علی هم فقط نشسته بود و مثل منگا نگام میکرد
از شدت عصبانیت تنم میلرزید
- لطفاً برید نمیخوام دیگه با کسی حرف بزنم
- علی : ولی من باید باهات حرف بزنم مریم
نگاه غمگینی به علی انداختمو گفتم :
توهم برادریتو امشب خوب در حقم تموم کردی .
لبامو به هم فشار دادم و چونم لرزیدو با بغض ته گلوم گفتم :
- حالا که دلتون خنک شد دیگه برید پایین و دوباره ی شورای دیگه برگزار کنید برای اینکه امیر علیو ازم بگیرید
عمو دستی به صورتش کشید و نفس عمیقی گرفت و فقط نگام کرد
دیگه به هیچ کدومشون محل ندادم و رفتم حموم وزیر دوش حسابی گریه کردم
ولی مگه آروم میشدم 😭
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت121
هرچی تو حموم موندم تا شاید گریم بند بیاد
نشد که نشد
اومدم بیرون و لباسامو تن کردم و رفتم زیر پتو
امیرعلی مثل عادت اغلب شباش نیومده بود پیشم ؛ شاید وحید بردتش .
امشب مریمی رو از خودم به نمایش گذاشته بودم که حتی برای خودم هم غریب بود ؛ فکر نمیکردم عصبانیتی که از دست همشون داشتم باعث بشه
با مهران اینجوری ، اینقدر راحت و رک حرف بزنم .
این پسره کجا و دکتر پارسا کجا !!!
چرا خانوادم فقط نگاهشون به زینب و امیر محمد بود؟
ایمان و وقار و متانت و از همه مهمتر شخصیت دکتر پارسا را نمی دیدند؟
واقعاً همین!!!
چون یه خواهر و برادر کوچیک داره که باید ازشون مواظبت کنه ، باید چشمشونو رو همه چیز می بستند؟؟؟؟
درسته که وقتی بچه بودیم ،با خانواده ی مهران ، خونه یکی بودیم و مادرش یه روزی از خواهر به مامانم نزدیکتر بود ؛ ولی دلیل نمیشه چون یه زمانی اونقدر نزدیک بودیم ، چشم بسته قبولش کنم !!!
تو همین ی برخورد کوتاه کامل برام مسجل شد که هیچ سنخیتی با هم نداریم .
همون بهتر که عصبانی شدمو اینجوری باهاش صحبت کردم .
بزار بره و پشت سرشو هم نگاه نکنه !
**
صبح با سردرد خیلی بدی بیدار شدم فکر کنم به خاطر گریه های زیاد شبم بود !
دلم نمیخواست برم پایین و با بابابزرگ روبرو بشم
اشتهایی هم برای صبحونه نداشتم
امیرعلی نیومده بود پیشم برای همین مطمئن شدم که وحید برده پسرمو .
لباسامو پوشیدمو چادرمو سر کردم تا برم
بهشت زهرا
از راه پله که اومدم پایین دیدم در باز شد
عمو محمد بود !
- سلام ، کجا داری میری اول صبحی ؟
- بیرون
- مشخصه که بیرون میری ؛ کدوم بیرون ؟
- گذاشتید امیرعلیمو ببره ،آره ؟؟؟
دستمو گرفت و کشید تو و در همان حال گفت :
- بیا کارت دارم
- نمیام ،میخوام برم
داشتم دستمو میکشیدم تا از تو دستش در بیارم که دیدم علی و عمو احمد و بابابزرگ نشستن روی مبل و بهم نگاه میکنند
- دوباره چه خبره ؟
- عمو محمد : بگیر بشین باید حرف بزنیم
- دیشب حرفامو زدم ؛ دیگه حرفی ندارم .
- ما داریم
- الان اصلا حوصله ندارم
- عمو احمد کلافه گفت : بشین ببینم ، حوصله ندارم ، حوصله ندارم
وقتی دید حرکتی نمیکنم دستمو گرفت و منو نشوند .
نشستم ولی هیچکدومشونو نگاه نکردم ،عمه از تو آشپزخونه با یه سینی صبحانه اومد بیرون و گذاشت جلوم
- بیا بخور عزیزم
- ممنون
- سنگینی نگاه همشونو رو خودم حس میکردم اما آنقدر دلم از همه گرفته بود که ترجیح دادم به روی خودم نیارم .
- بابابزرگ : بخور بابا جان
سکوت مطلق بود
نه مثل اینکه کسی نمیخواد حرف بزنه !
سرمو آوردم بالا و به یکی یکیشون نگاه کردمو روی عمو محمد ثابت شدم
- منتظرم عمو ، مگه نگفتید حرف دارید باهام
نفس عمیقی کشید و گفت :
مریم جان هیچکس نخواسته اینجا برات تصمیم بگیره !
اول و آخرش خودتی که باید انتخاب کنی !
با خنده ی تمسخر آمیزی گفتم :
- بله بله !
چه دموکراسی جالبی ؟
دیشب کاملا توجیه شدم !
- میخوای چه کار کنی ؟
ردش میکنی ؟
نمیخوایش ؟
باشه علم شنگه نداره که
- علم شنگه رومن راه انداختم یا شما ؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت122
- من الم شنگه راه انداختم یا شما ؟؟؟
اگه فقط یکیتون دیشب به من گفته بود کار به اینجا نمیکشید.
- عمو احمد : ما فکر نمیکردیم تو این همه جبهه بگیری
- بله دقیقا ؛ شما فکر می کردین من سریع چشمامو میبندم و بخاطر موقعیت خودش و خانوادش و دوستی قدیمی که با ما داشتند ؛ زود هل میشم و سریع میگم بله
- عمو احمد : وقتی به وحید گفت دلش میخواد که امیر علی هم پیش شما باشه ، ما فکر کردیم تو دیگه حتما قبول می کنی
- عمو من با این آدم زمین تا آسمان تفاوت دارم! این با مهران بچگیامون خیلی فرق کرده
- بابابزرگ : الان ما به نظرت چه کار کنیم پدر جان
- هیچی به کاراتون ادامه بدید و بذارید وحید هر غلطی دلش میخواد بکنه
- عمو محمد : مریم جان برادرته ؛ دلش میسوزه برات
صورتمو نشون دادمو گفتم :
- من دلسوزی اینجوری نمیخوام ، برادری که دستشو روم بلند کرده دیگه برادر من نیست
که هرروز ی جور بیاد اعصاب منو بهم بریزه و بره شده فرشته عذاب منو امیر علی
-گفته بودید نمیزارم دیگه حرفی از بردن امیرعلی بزنه
گفتید امیرعلی همیشه با من میمونه حتی بعد از ازدواج ، پس چی شد ؟
شما رو هم که خیلی راحت با خودش همراه کردو الانم امیرعلیو برده .
- تو کاریت به اون نباشه ، خودم میرم بچه رو برمیگردونم .
-فقط حالا که آرومتر شدی باید یه چیزی رو بهت بگم عمو جون !
یکم مکثی کردو گفت :
- هیچ آدمی به خاطر کیف و عشقش جونشو
نمیگیره کف دستشو ،سینشو سپر کنه و بره جلوی توپ و تانک قرار بده خودش رو !
بابای شما مردترین مرد روزگار بود
کسی که اونقدر غیرت داشت که وقتی دید جنوب کشور چه بلایی سرِ ناموس مردم دارن میارن ، دیگه رو پاش بند نبود
رفت به خاطر اینکه هیچ بی شرف و بی غیرتی ، دستشون رو ناموس ایرانی دراز نشه ، رفت برای دفاع از دین و شرفش جنگید
مثل بعضی از این بی غیرتای پشت میز نشین نبود که بشینن و پاشونو بزارن رو خون هزاران جوونو این جوری در حق اسلام و ملت نامردی کنند
بغض بدی توی گلوم نشست ، چشمامو بستم و بالاخره سد اشکام شکست
- عمو جون وقتی میرفت با خدا معامله کرد
تو نمیدونی چه عشقی داشت به زندگیش و خانوادش
برو از همه بپرس که واسه زن و بچش چیکار میکرد
وقتی میخواست بره دل کندن از شما براش خیلی سخت بود
من با چشمای خودم دیدم که با چه جون کندنی از همین خود تو دست شست
نگاه آخری که به بچه هاش کردو رفت هنوزم که هنوزه از نظرم پاک نشده ،به والله هنوز کسی رو ندیدم که برای خانوادش کارایی رو بکنه که رضاکرد
اما برای تکلیفش ،برای دینش رفت
دیگه از زور هق هق ، قفسه ی سینم بالا و پایین می شد
درد گلوم داشت خفم می کرد ، گفتم :
- ما هم کم عذاب نکشیدیم اون رفت و به تکلیفش عمل کرد ولی ما موندیم و با هزار حسرت
منی که یه لحظه ، فقط یه لحظه ، آرزومه سرمو بزارم رو سینش و بوش کنم و صدای قلبشو گوش کنم
منی که امنیت آغوش بابا برام ی جور افسانست
😭😭😭
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت123
- این روزا چیزی رو که میشنوم از گوشه و کنار اینه که میگن میخواست نره !
مگه ندید چند تا بچه داره ، چرا رفت ؟
میگن حق بچه هاشونو ما داریم میخوریم
میگن خون دادید ، ولی از بغلش حسابی خوردید و بردید 😭
اینا دل منو آتیش میزنه عمووو 😭😭
بلند شد و اومد پیشم و محکم بغلم کرد
تو بغلش زار زدم و گفتم :
- میدونی چقدر مامانم از مردم حرف کشید و دم نزد
میدونی یه تنه مرد زندگی چند تا بچه بشی یعنی چی ؟
حرف و نامردی بعضی از مردم خیلی مواقع جیگرتو میسوزونه 😭
- قربونت برم ، عزیز دلم بسه
مولای بابات امام حسین و حضرت ابوالفضل بودند
باز شما وقتی اون رفت ، امنیت داشتید ؛ خانواده و دوست و آشنا بودن
ولی وقتی خوب فکر کنی میبینی امام حسین تمام هست و نیستشو گذاشت و رفت
بچه هاشو واهل بیتشو به چه امیدی گذاشت و رفت ،چقدر عذاب کشیدن بعد از شهادت حضرت
میدونم خیلی براتون سخت بوده
الانو نگاه نکن ، خیلی ها اطلاع ندارند
اصلا نمیفهمن جنگ یعنی چی ؟
اَمثالِ پدر و مادر شما با خدا معامله کردن
به خدا اگه مادرت الان زنده بود میگفت من که از حضرت زینب بالاتر نبودم
اونا الان سرشون جلوی اهل بیت بالاست و از امتحانشون سربلند بیرون اومدن
ماییم که باید بفهمیم با خونی که این شهدا دادند و سختیهایی که خانواده هاشون کشیدند چه مسئولیت سنگینی داریم و داریم به کجا میریم
قربونت برم عزیز دل عمو بسه
اون بالاسری همه این سختی ها را میبینه ، صداش لرزید و دیگه نتونست تحمل کنه و بلند شد و رفت بیرون
سرمو بردم بالا و بقیه رو نگاه کردم همشون گریه می کردند
پشت بندش عمو احمد هم رفت
علی سرمو گرفت تو بغلشو پیشونیمو بوسید و من دیگه توان اینکه جلوی اشکامو بگیرم نداشتم
بعد از اینکه سبک شدم ،عمه با چشمای قرمز ، جایی که ریخته بود رو به دستم داد
- بخور مریم جان ، چای نباته
ی کمی خوردم و علی لقمه ای از سینی صبحانه ای که عمه آورده بود گرفت و به دستم داد
برای اینکه بیشتر ازین اذیتش نکنم لقمه رو ازش گرفتم
ولی واقعا اشتهایی نداشتم
- بابابزرگ کجا داشتی میرفتی مریم جان ؟
- کجا رو دارم برم ؟ بهشت زهرا
- علی : با هم میریم
یه گاز کوچک از لقمه زدم و بقیه شو گذاشتم تو سینی و مابقی چایی رو خوردم
بلند شدم تا برم که عمه گفت :
- مریم چیزی نخوردی که
خودش لقمهای گرفت و داد دستم
علی هم بلند شد که همراهم بیاد
خداحافظی کردم و رفتم بیرون
خواستم در حیاطو باز کنم که گفت بیا با ماشین من میریم
نشستیم تو ماشینشو راه افتادیم
پنج دقیقه بود ، راه افتاده بودیم که گفت :
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت124
- مریم مهرانو چطوری دیدی ؟
- گفتم که نشنیدی ؟؟
- پسر خوبیه اما به نظر من از لحاظ اعتقادی خیلی تفاوت دارید هرچند رفیق دوران کودکیمه و دوسش دارم ؛ اما تو برام مهم تری
- از کار دیشب تون متوجه شدم چقدر مهمم برات !
- اصلا احتمال نمیدادم که جوابت این باشه اگه واقعاً موافقم بودم نباید بدون مشورت با من اینکارو میکردید
- دیگه متاسفانه شد
با بغض گفتم : آره شد فقط وحید امیر علیو ازم گرفت
- نگران اون نباش ؛ یکم که آروم شد با عمو محمد میریم پیشش و امیرعلیو میاریم
- دلم براش تنگ شده !
- یکی دوروز طاقت بیار درست میشه
- میگم تا از شهر خارج نشدیم دم ی داروخانه نگهدار من یه مسکن می خوام
سرم خیلی درد میکنه
بالاخره ایستاد و چند دقیقه بعد با یک بطری آب اومد
یه دونه از قرصها روخوردم و تا بهشت زهرا چشمامو بستم و سرمو به پنجره تکیه دادم
با ایستادن ماشین چشم باز کردم و در ماشینو باز کردم و هوای سرد و نم دار بیرونو نفس عمیقی کشیدمو حرکت کردیم
بعد از مدتها با علی بین مزار شهدا راه افتادیم همیشه از اینجا آرامش عجیبی می گرفتم
همینطور که با علی راه میرفتیم گفت : مریم یه چیزی ازت میپرسم می خوام که حقیقتو بگی !
- خب
- بگو احیاناً به خاطر این پسره ، دکتر پارسا نیست که مهرانو رد کردی
- چه ربطی داره؟
- ربطش اینه که عمو محمد میگفت : باهاش حرف زدی و موافقت کردی !
با اینکه صبح بود ولی خیلی خسته بودم به خاطر بی خوابی دیشب ؛ برای همین حوصله ی کل کل نداشتم اصلاً
- آره موافقت کردم
ایستاد و گفت : چرا مریم ! برای چی میخوای آیندتو خراب کنی ؟
- چرا همتون اینقدر با اطمینان میگید با اون آیندم خراب میشه؟
- مریم اون دوتا .......
- بسه علی ! حرفات همه تکراریه وقتی میگم فکرامو کردم یعنی به اون دوتا بچه هم فکر کردم
- مریم زندگی لجبازی و سرتق بازی برنمیداره ها
بعدش تو میخوای امیرعلیو هم ببری !
میشن سه تا !
به خدا امیرعلی الان بچه است ؛ چند وقته دیگه که بزرگ شد میره دنبال زندگی خودش ! اونوقت برمیگردی به پشت سرت نگاه می کنی میبینی هیچ لذتی از جوونیت ، نبردی .
تقصیر اون سه تا طفل معصوم هم نیست چون اونا در هر صورت بچگی های خودشونو می کنند
- اما تنها کسی که آسیب میبینه فقط تویی
حتی امیرحسینم نیست
،-
- مریم قبول کن که همیشه بار زندگی رو دوش مادر خونست .
- چرا فکر می کنی به خاطر امیر علیه
دوباره ایستاد و با تعجب و در حالیکه مات زده بود گفت :
- نیست ؟؟؟؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت125
دوباره ایستاد و متعجب و مات زده گفت :
- نیست ؟؟؟
پس .... پس .. به خاطر چیه .....
نگاهمو ازش گرفتم و به مزار شهیدی که کنارش بود چشم دوختم
نمیدونم چقدر گذشت که اومد جلو و دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و سرمو آورد بالا و گفت:
- تو چشمام نگاه کن و بگو به خاطر چیه ؟؟؟
لبامو روی هم فشار دادم و مجبور شدم بهش چشم بدوزم
اما این که چیزی بگم
ابداً ....
یعنی نتونستم .
- مریم !!!
نکنه ....
عقب عقب رفت و نشست روی نیمکتی که کنار یکی از مزار شهدا بود ؛ سرشو گرفت تو دستاشو بهم نگاه کرد
- باور کنم که خواهر کوچولوم .........
نمیتونست بقیه شو بگه ، انگار نمی خواست به زبون بیاره
چشماش از تعجبی که داشت درشت شده بود
نشستم رو به روش و ترجیح دادم به اسم شهید روی سنگ مزار روبروم خیره بشم
بعد از چند دقیقه بالاخره به خودش اومد و گفت :
- یعنی اونقدری برات ارزش داره که بخوای به خاطرش از جوونیت بگذری ؟؟؟
اصلا میتونی به خاطرش حرفهای مفت مردمو تحمل کنی ؟؟؟
آبجی اون موقع هرکی از در میاد یه جوری برات گربه می رقصونه ، میفهمی اینو ؟؟؟
- من از جوونیم نگذشتم و نمی گذرم ؛ قرارم نیست کسی برام گربه برقصونه ؛ خودم از پس خودم بر میام !
فقط فکر می کنم تنها کسی که دلم میخواد
بقیه ی زندگیمو کنارش باشم .....
خب.....
او ........ اونه
کف دستاشو دو طرفش ، روی نیمکت گذاشتو به بالا نگاه کرد .
چشماشو محکم روی هم فشار داد و گفت :
- وااای نباید این اتفاق می افتاد !!!
حالا وحیدو چه کارش کنیم ؟؟؟
- چقدر ازش حساب میبری !
انگار اصلا صدامو نشنید ! پرسید :
- چقدر میشناسیش ؟
- در حد رفت و آمدهای این چند وقته .
- یعنی چند باری که حرف زدید ؟؟؟
- آره
سرشو تکون داد و گفت :
و این دو سه بار اونقدر چرب زبونی کرد که دل آبجی ما را برد !!!!
- علی ! مگه بچه دبستانی هستم که سریع با دوتا حرف دیگران گول بخورم ؟
- پس چی !!!
مگه غیر ازینه
اصلاً مگه آدم با دو کلوم حرف عاشق میشه خواهر من ؟
گونه هام گر گرفت 😳
من که عاشق نبودم !!!
بودم ؟؟؟
- من .... من .... که نگفتم ...عاشقم !
و از خجالت سرمو انداختم پایین
- از بلوایی که تو دیشب به پا کردی و حرفهای الانت چیز دیگه ای نمیشه برداشت کرد .
- بلوا رو شما درست کردید نه من !
بعدشم فقط دو کلوم نبود که
خب برخورد داشتم باهاش ، تو مسجد ، حتی خونمون اومده !!!
با لحن طلبکاری گفت :
- خب دیگه چی ؟
کی اومده ؟
- علی !! اذیت نکن
بابابزرگم بوده !!!
چند باری هم بچه ها پیش من موندن !
دهنش باز مونده بود😦
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت126
- خب دیگه چه کار کردی که ما خبر نداریم ؟؟؟
-:دیگه اینکه حاج آقا علوی کاملاً از خودش و خانوادهاش شناخت داره ، میگفت آدمای خیلی خوبی هستند
آقا سید هم که از بچگی باهاش دوست بوده حاج یونس هم که دوست صمیمی پدرش بوده
همه تاییدش کردند
اصلاً دوستای مسجدی بابابزرگ همه میشناسنشون
هیچکس ازش بد نگفته
- خب
- همین دیگه !
- میگم با این تبلیغ هایی که ازش کردی یعنی من باید قانع شم؟؟؟
- میل خودته من اصراری ندارم
خندید و گفت :
- ولی من باید خودم ازش تحقیق کنم
خوشحال شدم که حداقل علی داره باهام همراه میشه
- ولی قولی نمیدم ،اول باید زیر و بم همه ی خانواده و ایل و تبارشو در بیارم
خندیدم و گفتم :
- به ایل و تبارش چه کار داری ؟ از خودش تحقیق کن
- اون که دیگه رو شاخ شه
ولی مریم از همین اول بهت گفته باشم ، اگه فقط یه نقطه ی منفی تو زندگیش ببینم دیگه نمیتونم کمکی کنما
- باشه آقای محقق
خندید و بعد بلند شدیم و رفتیم سر مزار باباو مامان و بعد از قدم زدن تو مزار شهدای گمنام برگشتیم .
خیلی آرومتر شده بودم
همیشه وقتی زندگی بهم خیلی فشار میاره میام پیش شهدا
بین این آدمای خدایی که روزی زمین به وجودشون افتخار میکرد
و اون وقته که انگار به یادم میارن ، به
روزمره های این زندگی گذرا دل نبندیم و سختی هاشو جدی نگیریم
اینکه یادم نره ما برای هدف بزرگتری خلق شدیم هدفی که طوری اغلب ما توی زندگی دنیاییمون غرق میشیم که به کل از یادمون میره 😔
***
دو هفتهای از اون روز گذشت و من بدون امیرعلی دارم دیوونه میشم
روزای اول که مثل مرغ پرکنده بال بال میزدم از دوریش ،تا شاید ی بار بتونم ببینمش
علی و بابابزرگ و عمو اینا هر کاری کردند وحید بچه رو نداد
برای اینکه بچه رو ازم دور نگه داره رفتن مسافرت ،حتی نذاشتن یه بار پسر کم تماس بگیره .
این چند وقت ، رو تخت امیر علی خوابیدم و دیگه اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم
روتین این روزام شده گریه و سردردوحشتناکو بعدم آرامبخش و خواب .
بابابزرگ گاهی موقع ها میاد یه چیزی به زور به خوردم میده و میره
زیر پتو خواب بودم که با صدای بابابزرگ از خواب بیدار شدم
- داره از دست میره این بچه !
آب شده این چند وقت
- کجاست ؟
- تو اتاق امیر علی خوابه .
- به خدا دیگه نمیدونم چیکار کنم بابا از دست این وحید!
برگشته به من میگه : عمو یه کار نکن تو روت
بایستم ؛ تو کار من دخالت نکن ، مریم باید سر عقل بیاد
- بیارش اینجا ببینه سر عقل اومدن این بچه ، چطوریه ، داره نابود میشه .
- میگه الا بلا باید به مهران جواب مثبت بده
- ای بابا ! مگه این پسر برنگشته ؟
- نه تازه میخواست دوباره بیاد،
علی نذاشته؛ بهش گفته شرایط مریم الان مساعد نیست
اونم پررو تر از این حرفا گفته : اشکالی نداره میمونم تا حالش مساعد بشه
- بابابزرگ : اصلا این پسر به ما نمیخوره ، مریم درست میگه
- عمو محمد : میدونم
وحیده دیگه
آخرش مجبور میشم یه مشت بخوابونم تو اون صورتش تا به خودش بیاد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت127
- بابا بزرگ : دیگه بدترش نکنید خواهشا
یه جوری راضیش کنید ؛ ولی تو روی هم در نیاید،پدر جان
میخواستم بلند شم و برم بیرون با عمو حرف بزنم اما واقعا نمیتونستم جونی تو بدنم نبود میخواستم بهش التماس کنم که امیرعلیو برگردونه پیشم اما نتونستم بلند شم
***
چشمامو باز کردمو اطرافو نگاه کردم
چرا فرق کرده بود؟
مگه تو اتاق امیرعلی نبودم !
آخ ، امیرعلیه من کجایی ،عزیز خاله
اشک از گوشه چشمم چکید
- عه به هوش اومدی ؟
سلام آبجی خوشگله !
- سلام
- بخواب بخواب ! نباید بلند شی
- چی شده ؟ چرا اینجام
- حالت بد شده بود ؛ عمو محمد آوردت اینجا
این چه کاری بود کردی تو دختر ؟
- چه کار کردم ؟
- چرا اینقدر آرام بخش با دوز بالا خورده بودی ؟
- چی ؟؟؟
- مریم جان قرصهایی که کنار بالشت بودو میگم ، همیشه که نمیزاریم امیرعلی پیش وحید بمونه ؛ برای چی اینجوری به خودت آسیب زدی
آبجیه یکی یک دونه ی من !!!
هنوز بدنم کرخت بود و صحبت کردنم با حالت سستی همراه بود
با همون حالت گفتم :
- اولاً اینکه سرم خیلی درد میکرد و حالم اصلا خوب نبود ،
متوجه نشدم که چطور و با چه دوزی مصرف کردم
دوماً ، اونقدری از خدا می ترسم که این کاری که تو فکر می کنی رو نکنم
خندید و با محبت دستی روی گونم کشید و گفت :
- میدونستم تهدیدی که کرده بودی وحیدو الکی بوده .
خنده بی حالی کردم و گفتم :
- شک نکن!
اما دلم برای پسرکم تنگ شده علی
- یکم طاقت بیار دارم همه چیزو درست می کنم یکم دیگه صبر کن ، اینجوری نکن با خودت
اشک تو چشام جمع شد و گفتم :
- نمیتونم
- میتونی ! تو قراره خانم وکیل خوبمون بشیا
در باز شد و عمو احمدو محمدو بابابزرگ اومدن تو
عمو احمد با توپ پر گفت :
- آخه این چه کاری بود که کردی ، تو خجالت نمیکشی.....
در همین حال ، دکتر میانسالی اومد داخل
- سلام سلام ، خدا را شکر هوش اومدی
الان خوبی ؟؟؟
- بله ،ممنون
- بگو ببینم دختر خوب چرا این دوز بالا رو مصرف کردی ؟
- شرمنده ، خیلی سرم درد میکرد و چشمام هم تار میدید
بار اول که خوردم حالم خوب نشد ، بعد دوباره از تو قوطی ریختم تو دستم خوردم متوجه نشدم که چقدر بود
خندید و گفت :
- مطمئن باشیم چیزه دیگه ای نبوده ؟
بی حال گفتم : بله مطمئن باشید
- باشه باور می کنم
اما دوسه روزی باید مهمون ما باشی ، چون ضعف جسمانی شدیدی هم داری که اگه تحت نظر باشی بهتره
اعتراضی نکردم ؛ چون دلم نمیخواست برگردم و جای خالی امیرعلیو ببینم
همون بهتر که اینجا باشم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت128
علی و عمو احمد با دکتر رفتن بیرون و متوجه نشدم که چقدر طول کشید تابا عمو محمد و
بابا علی صحبت کردم که بعدش انتقال دادنم به بخش عمه هم به عنوان همراه اومد پیشم
#امیرحسین
شب بود و طبق معمول به خاطر بیمار اورژانسی که احتیاج به جراحی داشت مجبور شده بودم به بیمارستان بیام
جراحی شد و خداروشکر وضعیت جسمیش که پایدار شد دیگه خواستم برگردم
خیلی خسته بودم و رفتم حیاط بیمارستان تا به سمت پارکینگ ماشین ها برم
علی رو دیدم که می خواست از در بیمارستان خارج بشه گمان کردم که حال حاج آقا دوباره بد شده جلو رفتم و گفتم :
- سلام علی آقا خوبید انشالله !
برگشت و نگام کردو همین که فهمید، منم با روی باز باهام سلام و احوالپرسی کرد
- خدا بد نده ، مشکلی پیش اومده برای حاج آقا
- نه آقای دکتر خواهرم حالش بد شده بود ؛ چون اینجا نزدیکترین بیمارستان به خونه بود ،آوردیمش اینجا .
قلبم ریخت ، آب دهنمو و قورت دادمو گفتم :
- خ.....خب اگه مشکلی هست و کاری از دستم برمیاد کمکتون کنم !!!
- نه دیگه ، مزاحمتون نمیشیم ؛ ممنون
آورده بودیمش اورژانس که دستور بستری دادند
ماتم برد
حالا ..... حالشون خوبه ؟؟؟
- بله خداروشکر
گفتن دوسه روزی باید بستری باشند
سعی کردم به خودم مسلط باشم و چیز بیشتری نپرسم
- انشالله که بهبودی حاصل بشه
- ممنون شما لطف دارید
امری ندارید ؟
- خیر عرضی نیست ،خدا به همراتون
- یا علی
دست دادیم و رفت!
برگشتم و به ساختمان بیمارستان نگاه کردم
چرا حالش بد بود ؟؟؟
برای چی بستری شده ؟؟؟
برگشتم که برم سمت ماشین ولی نتونستم جلوتر برم
رفتم سمت اورژانس
*
- سلام ، بیماری به نام خانم مریم صبوری داشتید؟
دو پرستاری که پشت کانتر نشسته بودند ، بلند شدند و گفتند :
- سلام آقای دکتر خسته نباشید!
- سلام ؛ داشتید خانم صبوری رو ؟؟
- اجازه بدید الان میبینم
بعد از چند لحظه گفت :
- بله آقای دکتر ؛ بستری شدن
- علت بستری شدنشون چی بوده ؟
- صبر کنید اینجا نوشته مصرف دوز بالای.....😧
انگار پاهام سست شد ؛ باورم نمیشه!!!
چی بهش گذشته ؟؟؟؟؟
چکارش کردن این دخترو؟؟؟؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
- پزشکی که دستور بستری داده کی بوده
- دکتر صالحی
- هستند الان ؟
- بله
- کجان ، برم پیششون ؟
- تشریف داشتهباشید اتاق کناری ، الان میگم
بهشون ، میرسن خدمتتون
سری تکون دادم و رفتم اتاق کناری نشستم و سرم مو تکیه دادم به دیوار و چشمامو بستم
چه بلایی سرش آوردند؟؟؟
دلهره ی عجیبی گرفته بودم
- به به ، سلام دکتر پارسا
این ورا تشریف آوردین !
بلند شدمو با هم دست دادیم
- خسته نباشید آقای دکتر
- مونده نباشی پسرم
- میخواستم در مورد وضعیت خانم صبوری که دستور بستری شونو داده بودید سوال کنم
- از آشناهاتون هستند
- بله
- خطر برطرف شده دوز بالای ....... مصرف کرده بودند و مجبور شدیم لاواژ معده انجام بدیم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸