فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاوان صاف و صادق بودن ...
یه بار از یه بزرگی پرسیدم
میگفت زندگی کردن رو
از یه میخ کج یاد گرفتم ...!!
گفتم چه جوری حاجی؟
گفت میخی که کجه ازش
رد میشن و میرن، ازش میگذرن ...
ولی میخی که صاف باشه
به هر در و دیواری میکوبنش ...!
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃
مهربانا
سرآغاز و سرانجام
پناه من تویی
شب را آغوش گشودی
و با سکوت آرامشم دادی
حال این صبح را نيز امیدم باش
و دلیل روزهای زندگیم
که داننده احوال فقط تویی
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨یک هدیه دارم برای شما همراهان خوب کانال آل یاسین ✨
🌱اگر تو خونه هاتون بحث و دعوا زیاده
🌱اگربچه هاتون بی خود و بی جهت مدام به میپرن
🌱اگر رزق و روزیتون کم شده ...
🌱اگر حوصله ی زندگی و بچه ها رو ندارید
🌱اگر حس میکنید افسردگی گرفتید
💠حتما حتما گوش کنید 💠
ان شاءلله اگر مفید بود براتون من رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نزارید
🖋فراهانی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
سخنرانی - دکتر سعید عزیزی.mp3
34.48M
🔻فضل یا توجه خاص یعنی چی؟
🟣یکی ازراه های جلب فضل خدا #توسل هست.
🎙 #دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
14.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخی از مردم امام گذشته رو عاشقند نه امام حاضر را...
👤 #کلیپ «اهل زمان» شهید مرتضی آوینی تقدیم نگاهتان
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌 #استوری
✨ با امام زمان حرف بزن...
#السلامعلیكیاقائمآلمحمد💙
27.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن روزِ خوب امروز است😍
کیفش را نکنی، از آن لذت نبری
مواظبش نباشی، میرود
روزهایِ خوب نمیآیند
میروند...🌞🌹
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺رو #زمین داشت دنبال #روزیش میگشت اما #خدا گذاشت تو #قاشقش.....
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت908
الان خانواده ی برادرتون تو بحرانی ترین موقعیتند حداقل شما از اینی که هست شرایطو براشون سخت تر نکنید
دست به دست هم بدید کمک حال مریم خانوم بشید تا بچه های امیرحسین تو آرامش بیشتری باشند
در باز شد و مهدی و هادی نگاهشون تو پذیرایی چرخید و پیدام که کردن دویدن به سمتم
_هادی : مامان عمو میشم اَژینا خلیده بلامون (از اینا خریده برامون )
_دست عمو میثم درد نکنه
مهدی بسته چیپلتی که برای خودش بود داد بهم
_ این واشه مامانی
روی سرشونو بوسیدم و گفتم : ممنون مامانم من نمیخورم برید تو اتاق خودتون با هم بخورید
امیرمحمدو زینب که از در وارد شدن با نگرانی بهم چشم دوختند ، شک نداشتم امیرمحمد با دیدن حال و روزم متوجه شرایط شده بود ، نیم نگاهی بهشون انداختمو از ترس اینکه با دیدنشون بغضم نشکنه خودمو با بچهها سرگرم کردم
آقا میثم زهرا به بغل وارد شد و با لحن شادی که ساختگی بودنش کاملاً واضح بود سلام کرد و با آرام نشستن روی مبل
_ زن داداش بچههاتون چقدر قانعند ، بردمشون فروشگاه هر کدومشون فقط یه چیز برداشتن ، این جغله ها هم دیدن بزرگا برنمیدارن هر چی گفتم برنداشتند حالا اگه آرش (بچه ی میثم و آرام ) بود درو میکرد فروشگاهو
_ زینب : آخه بابا امیرحسین همیشه میگه هرچی دوست دارید انتخاب کنید اما فقط یکی
چونش لرزیدو با بُغضی که جیگرمو خون میکرد ادامه داد : دلم میخواد وقتی برگشت ببینه ما چقدر برای مامان مریم بچههای خوبی بودیم
پلکامو روی هم گذاشتم و اشکی که راه خودشو پیدا کرده بود رو با سر انگشت گرفتم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت909
مهدی خودشو انداخت تو بغلم
_ ماما گِله میتونی ؟ (گریه میکنی)
_ نه عزیزم ... برو مامان هادی رفته تو اتاق ، برو باهاش بازی کن
بغض کرده خودشو بهم چسوند و لب زد : نیمیلم ( نمیرم )
آقا حامد بغلش کرد و گفت بیا اینجا ببینم خوشگل عمو ، یه ذره از این چیپلتی که گرفتی به عمو میدی
_ نه ... واشه مامانمه
_ چه رکم هست ناقلا و شروع کرد به بالا انداختنشو مهدی به آنی بغضش تبدیل شد به غش غشِ خنده
هادی از تو اتاق دوید و از آقا حامد آویزون شد ، بچم که تقریبا هر روز کلی از امیرحسین آویزون بودو مدام با باباش بازی میکرد حالا برای ی بالا انداختن به یکی دیگه التماس میکرد ، دلم آتیش گرفت با دیدن این صحنه
_ عمو منم میخوام
جلوی چشمم ناخودآگاه بازیهای امیرحسین با بچهها زنده شد
_ هادی : بابا دوباله منم بنداژ بالا
_ دیگه نفسه بابا بالا نمیاد یه ذره استراحت ...
همین که نشست روی زمین بچهها فکر کردن بازم بازیه و ریختن سرشو شروع کردن به مشت زدن بهش و اونم بدون اعتراضی میخندید و شروع کرد باهاشون کشتی گرفتن
همینطور که نگاهشون میکردمو میخندیدم با چنگال یه تیکه سیب اومدم بذارم تو دهنم که رو هوا قاپیده شد ؛ با چشمای گرد شده به سر چنگال نگاه کردم که با خنده گفت اینطوری نگاه نکن چشم عسلی ... نمیشه که اینجا من از دست اینا نِفله شم اون وقت تو سیبشو بخوری ...
با گرمای دستی روی دستام به خودم اومدم و به آرامی که با لبخند غمگینی بهم چشم دوخته بود نگاه کردم
_ مامان مریم ...
صدای امیر محمد بود که روبروم وایستاده بود و برای اولین بار مامان صدام کرد
چیزی تو قلبم فرو ریخت
سرمو که بالا آوردم ساک کوچولویی رو به دستم داد و گفت : این هدیه رو من و زینبو امیرعلی با پولای قلک مون برات خریدیم ، جای دوری هم نرفتیم از روسری فروشی کنار مسجد گرفتیم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401