eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
851 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺رو داشت دنبال می‌گشت اما گذاشت تو ..... . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : الان خانواده ی برادرتون تو بحرانی ترین موقعیتند حداقل شما از اینی که هست شرایطو براشون سخت تر نکنید دست به دست هم بدید کمک حال مریم خانوم بشید تا بچه های امیرحسین تو آرامش بیشتری باشند در باز شد و مهدی و هادی نگاهشون تو پذیرایی چرخید و پیدام که کردن دویدن به سمتم _هادی : مامان عمو میشم اَژینا خلیده بلامون (از اینا خریده برامون ) _دست عمو میثم درد نکنه مهدی بسته چیپلتی که برای خودش بود داد بهم _ این واشه مامانی روی سرشونو بوسیدم و گفتم : ممنون مامانم من نمی‌خورم برید تو اتاق خودتون با هم بخورید امیرمحمدو زینب که از در وارد شدن با نگرانی بهم چشم دوختند ، شک نداشتم امیرمحمد با دیدن حال و روزم متوجه شرایط شده بود ، نیم نگاهی بهشون انداختمو از ترس اینکه با دیدنشون بغضم نشکنه خودمو با بچه‌ها سرگرم کردم آقا میثم زهرا به بغل وارد شد و با لحن شادی که ساختگی بودنش کاملاً واضح بود سلام کرد و با آرام نشستن روی مبل _ زن داداش بچه‌هاتون چقدر قانعند ، بردمشون فروشگاه هر کدومشون فقط یه چیز برداشتن ، این جغله ها هم دیدن بزرگا برنمی‌دارن هر چی گفتم برنداشتند حالا اگه آرش (بچه ی میثم و آرام ) بود درو می‌کرد فروشگاهو _ زینب : آخه بابا امیرحسین همیشه میگه هرچی دوست دارید انتخاب کنید اما فقط یکی چونش لرزیدو با بُغضی که جیگرمو خون می‌کرد ادامه داد : دلم می‌خواد وقتی برگشت ببینه ما چقدر برای مامان مریم بچه‌های خوبی بودیم پلکامو روی هم گذاشتم و اشکی که راه خودشو پیدا کرده بود رو با سر انگشت گرفتم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : مهدی خودشو انداخت تو بغلم _ ماما گِله می‌تونی ؟ (گریه میکنی) _ نه عزیزم ... برو مامان هادی رفته تو اتاق ، برو باهاش بازی کن بغض کرده خودشو بهم چسوند و لب زد : نیمیلم ( نمیرم ) آقا حامد بغلش کرد و گفت بیا اینجا ببینم خوشگل عمو ، یه ذره از این چیپلتی که گرفتی به عمو میدی _ نه ... واشه مامانمه _ چه رکم هست ناقلا و شروع کرد به بالا انداختنشو مهدی به آنی بغضش تبدیل شد به غش غشِ خنده هادی از تو اتاق دوید و از آقا حامد آویزون شد ، بچم که تقریبا هر روز کلی از امیرحسین آویزون بودو مدام با باباش بازی میکرد حالا برای ی بالا انداختن به یکی دیگه التماس می‌کرد ، دلم آتیش گرفت با دیدن این صحنه _ عمو منم میخوام جلوی چشمم ناخودآگاه بازی‌های امیرحسین با بچه‌ها زنده شد _ هادی : بابا دوباله منم بنداژ بالا _ دیگه نفسه بابا بالا نمیاد یه ذره استراحت ... همین که نشست روی زمین بچه‌ها فکر کردن بازم بازیه و ریختن سرشو شروع کردن به مشت زدن بهش و اونم بدون اعتراضی می‌خندید و شروع کرد باهاشون کشتی گرفتن همینطور که نگاهشون میکردمو میخندیدم با چنگال یه تیکه سیب اومدم بذارم تو دهنم که رو هوا قاپیده شد ؛ با چشمای گرد شده به سر چنگال نگاه کردم که با خنده گفت اینطوری نگاه نکن چشم عسلی ... نمیشه که اینجا من از دست اینا نِفله شم اون وقت تو سیبشو بخوری ... با گرمای دستی روی دستام به خودم اومدم و به آرامی که با لبخند غمگینی بهم چشم دوخته بود نگاه کردم _ مامان مریم ... صدای امیر محمد بود که روبروم وایستاده بود و برای اولین بار مامان صدام کرد چیزی تو قلبم فرو ریخت سرمو که بالا آوردم ساک کوچولویی رو به دستم داد و گفت : این هدیه رو من و زینبو امیرعلی با پولای قلک مون برات خریدیم ، جای دوری هم نرفتیم از روسری فروشی کنار مسجد گرفتیم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. ای جانممممممم، امیرمحمد چه خوب به خواهر و برادراش حرف اول و آخرشو نشون داد 👏👏👏👌 لینک نظرات در مورد رنج عشق 😉🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
🍃وقتی حاجاتت را به تاخیر میندازد دارد چیز بزرگتری به تو میدهد منتها تو حواست به خواسته خودت هست و متوجه نمیشوی؛ تو نان میخواهی،او به تو جان میدهد.🍃 «میرزا اسماعیل دولابی» . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : دیگه نمی‌شد بیشتر از این خوددار باشم و بالاخره گریه م گرفت ... بلند شدم و بغلش کردم و روی سرشو بوسیدم پسرک باهوش من بهترین جوابو با مامان صدا کردنم به خواهر و برادراش داد و با زبون بی زبونی بهشون فهموند نمی‌خواد از پیشم بره تو اوج اندوهی که مهمون همیشگی این روزای زندگیم شده بود و خشمی که به لطف راضیه وجودمو گرفته بود این مامان گفتنش اونقدر برام مرهم شد و شادیی به دلم نشوند که نفهمیدم کی همه شون رفتند و کی بچه‌ها خوابیدند و به خودم اومدو دیدم دوباره منی تنها مونده که بی‌خوابی دست از سرش برنمیداره مدام حرفای راضیه تو سرم رژه می‌رفت ، فردا قرار بود به اون خونه بریم و وحید برای صبح کارگر گرفته بود تا وسایل خونه رو ببرند اما من هنوز لوازم خودمو جمع نکرده بودم ... به اجبار بعد از مدت‌ها رفتم طبقه ی بالا و دستمو روی دستگیره فشار دادم نفس عمیقی گرفتمو وارد شدم و چراغو روشن کردم ؛ تکیه زدم به در بسته و دور تا دور اتاقو از نظر گذروندم چقدر پر بود از نبود عزیزم ... جلوتر رفتم و به شعرهای قاب شده ی روی دیوار نگاه کردم ، خیلی خاک گرفته بود ... روی میزشو دست کشیدم و رد انگشتام موند بدش میومد از این همه شلختگی ، اگر من زمانی یادم می‌رفت و تمیز نمی‌کردم بدون اینکه بهم بگه خودش دستمال به دست می‌شد و گرد گیری میکرد ، نباید اینجوری می‌موند دوست نداشت اتاقش اینطوری باشه رفتم پایین و دستمالی آوردم و شروع کردم به گردگیری از قاب‌های روی دیوار و تخت و میز آرایش گرفته تا حتی دونه به دونه ی قلم‌های خطاطیش اونقدر وسواس گونه تمیز کردم که سر بلند کردم و دیدم یک ساعت گذشته و من هنوزم مشغولم ، تازه یادم افتاد به خاطر چی اومدم ، خم شدمو ساکو از زیر تخت درآوردمو در کمودمو باز کردم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : اما نشد ... نتونستم حتی یه لباس تا کنم و تو ساک بزارم اشک تو چشمام که نشست با خودم زمزمه کردم : گفته بودی تا ابد یه موندن به من بدهکاری !!! اشکامو پاک می‌کردم اما به ثانیه نکشیده اشک بعدی جاشو می‌گرفت دست بردم تو کشو و پیرهنی رو که این اواخر مدام می‌پوشیدو درآوردم و تو دستم مشت کردم _ گفته بودی برای تموم شدن شروع نکردیم ... نباید به اینجا تموم بشه من طاقتِ دیدار به قیامتو ندارم امیر و نفهمیدم چرا لباسشو روی تخت پهن کردمو به عادت همیشه که دستشو دراز می‌کرد تا روی بازوش بخوابم ، سرمو روی آستینش گذاشتم و تو خودم مچاله شدم _ بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی تنهام ... امیرحسین اگر برنگردی این بغض لعنتی منو می‌کشه ... زینب و امیرمحمدو دیر یا زود میبرند ... خانوادمون میپاشه اونقدر با هق هق گفتمو گریه کردم تا بالاخره خوابم برد صبح با صدای زنگ آیفون بیدار شدم روسریمو سر کردمو رفتم پایین وحیدو علی با کارگرا اومده بودنو شروع کردند به کار و یکم که گذشت آقا میثم هم اومد و بچه ها رو با خودش برد که کارمون سرعت بیشتری بگیره تو خونه جدیده میون لوازم ماتم زده و سرگردون نشسته بودم که خاله گفت مریم جان وسایلو کجا بزارن ؟ _ نمیدونم خاله میشه هر طور که سلیقه ی خودتونه بهشون بگید بچینند _ باشه عزیزم _ سلام خانوم احوال شما چطوره ؟ _ لیلا !!!! _ دیگه سراغ ما نمیای چرا ؟ باهم روبوسی کردیمو گفتم : میبینی که وضعیتمو _درستش میکنیم با هم _ نه بابا ... خودم انجام می‌دم ، بچه ها چطورن دیگه بهونه نمیگیرن ؟ _ از وقتیکه مامانم و خواهرم اومدن خیلی بهترن _ خدا رو شکر _ اما فکر کنم تو اصلا خوب نیستی ، از هفته ی پیش تا حالا خیلی لاغرتر شدی _ بی خبری خیلی وحشتناکه ... هر روز میرم پیش حاج حیدر ، اما هر روز جواب تکراری می‌شنوم ، اطرافیانم که دیگه نگم بیشتر دردن تا مرهم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو بودنی ترین شخص جهانم شده ای ..♥️🍃 لینک نظرات در مورد رنج عشق 😉🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" چشم آلوده و رخ یار " 🌱 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها.. 🤲🏻 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• بالاخره جواب این سوال که چرا مردها دوست دارن دختردار بشن رو فهمیدم : 🥲🤍 + واقعا که پدر دختری عالم قشنگیه🥰🫀 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401