❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت910
دیگه نمیشد بیشتر از این خوددار باشم و بالاخره گریه م گرفت ...
بلند شدم و بغلش کردم و روی سرشو بوسیدم
پسرک باهوش من بهترین جوابو با مامان صدا کردنم به خواهر و برادراش داد و با زبون بی زبونی بهشون فهموند نمیخواد از پیشم بره
تو اوج اندوهی که مهمون همیشگی این روزای زندگیم شده بود و خشمی که به لطف راضیه وجودمو گرفته بود این مامان گفتنش اونقدر برام مرهم شد و شادیی به دلم نشوند که نفهمیدم کی همه شون رفتند و کی بچهها خوابیدند
و به خودم اومدو دیدم دوباره منی تنها مونده که بیخوابی دست از سرش برنمیداره
مدام حرفای راضیه تو سرم رژه میرفت ، فردا قرار بود به اون خونه بریم و وحید برای صبح کارگر گرفته بود تا وسایل خونه رو ببرند
اما من هنوز لوازم خودمو جمع نکرده بودم ... به اجبار بعد از مدتها رفتم طبقه ی بالا و دستمو روی دستگیره فشار دادم
نفس عمیقی گرفتمو وارد شدم و چراغو روشن کردم ؛ تکیه زدم به در بسته و دور تا دور اتاقو از نظر گذروندم
چقدر پر بود از نبود عزیزم ...
جلوتر رفتم و به شعرهای قاب شده ی روی دیوار نگاه کردم ، خیلی خاک گرفته بود ... روی میزشو دست کشیدم و رد انگشتام موند
بدش میومد از این همه شلختگی ، اگر من زمانی یادم میرفت و تمیز نمیکردم بدون اینکه بهم بگه خودش دستمال به دست میشد و گرد گیری میکرد ، نباید اینجوری میموند دوست نداشت اتاقش اینطوری باشه
رفتم پایین و دستمالی آوردم و شروع کردم به گردگیری از قابهای روی دیوار و تخت و میز آرایش گرفته تا حتی دونه به دونه ی قلمهای خطاطیش
اونقدر وسواس گونه تمیز کردم که سر بلند کردم و دیدم یک ساعت گذشته و من هنوزم مشغولم ، تازه یادم افتاد به خاطر چی اومدم ، خم شدمو ساکو از زیر تخت درآوردمو در کمودمو باز کردم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت911
اما نشد ... نتونستم حتی یه لباس تا کنم و تو ساک بزارم
اشک تو چشمام که نشست با خودم زمزمه کردم : گفته بودی تا ابد یه موندن به من بدهکاری !!!
اشکامو پاک میکردم اما به ثانیه نکشیده اشک بعدی جاشو میگرفت
دست بردم تو کشو و پیرهنی رو که این اواخر مدام میپوشیدو درآوردم و تو دستم مشت کردم
_ گفته بودی برای تموم شدن شروع نکردیم ... نباید به اینجا تموم بشه من طاقتِ دیدار به قیامتو ندارم امیر
و نفهمیدم چرا لباسشو روی تخت پهن کردمو به عادت همیشه که دستشو دراز میکرد تا روی بازوش بخوابم ، سرمو روی آستینش گذاشتم و تو خودم مچاله شدم
_ بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی تنهام ... امیرحسین اگر برنگردی این بغض لعنتی منو میکشه ... زینب و امیرمحمدو دیر یا زود میبرند ... خانوادمون میپاشه
اونقدر با هق هق گفتمو گریه کردم تا بالاخره خوابم برد
صبح با صدای زنگ آیفون بیدار شدم
روسریمو سر کردمو رفتم پایین
وحیدو علی با کارگرا اومده بودنو شروع کردند به کار و یکم که گذشت آقا میثم هم اومد و بچه ها رو با خودش برد که کارمون سرعت بیشتری بگیره
تو خونه جدیده میون لوازم ماتم زده و سرگردون نشسته بودم که خاله گفت مریم جان وسایلو کجا بزارن ؟
_ نمیدونم خاله میشه هر طور که سلیقه ی خودتونه بهشون بگید بچینند
_ باشه عزیزم
_ سلام خانوم احوال شما چطوره ؟
_ لیلا !!!!
_ دیگه سراغ ما نمیای چرا ؟
باهم روبوسی کردیمو گفتم : میبینی که وضعیتمو
_درستش میکنیم با هم
_ نه بابا ... خودم انجام میدم ، بچه ها چطورن دیگه بهونه نمیگیرن ؟
_ از وقتیکه مامانم و خواهرم اومدن خیلی بهترن
_ خدا رو شکر
_ اما فکر کنم تو اصلا خوب نیستی ، از هفته ی پیش تا حالا خیلی لاغرتر شدی
_ بی خبری خیلی وحشتناکه ... هر روز میرم پیش حاج حیدر ، اما هر روز جواب تکراری میشنوم ، اطرافیانم که دیگه نگم بیشتر دردن تا مرهم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو بودنی ترین شخص جهانم شده ای ..♥️🍃
لینک نظرات در مورد رنج عشق 😉🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" چشم آلوده و رخ یار "
#امام_زمان❤
#استاد_رائفی_پور🌱
🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها.. 🤲🏻
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••
بالاخره جواب این سوال که چرا مردها دوست دارن دختردار بشن رو فهمیدم : 🥲🤍
+ واقعا که پدر دختری عالم قشنگیه🥰🫀
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مخلص تمام خانوم های چادری
بفرست برای خانمهای چادری😍😍
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی به هیچکس درس رایگان نمی دهد
وقتی میگن زندگی بمن آموخت
یعنی تاوانش را حتما پرداخته ای ...👌
هرگز از این تهدید استفاده نکنید.....mp3
3.92M
آقایون
خانمها
هرگز هرگز هرگز اسمی از این مسأله تو زندگی نیارید .....
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت912
_ چطور ... چیزی شده ؟؟؟
حرفی نزدمو از پنجره به حیاط خیره شدم
_ لیلا : مریم ...
نمیخوای حرف بزنی ؟؟؟
نمیدونم چرا ی دفعه زدم زیر گریه که بغلم کرد
_ باید خیلی محکمتر از این حرفا باشی ، تو که مامانتو با چشم خودت دیدی ...گذاشت شماها اشکشو ببینید ؟
اونقدری که من تو رو شناخت دارم فکر میکنم تمام سعیشو کرده تا بچههاشو تو فضایی شاد بزرگ کنه
ما میتونیم مریم مطمئن باش
از خودش جدام کردو خیره تو چشمام ادامه داد : میخوام بهت ی چیزی بگم که تا به حال به هیچکس نگفتمو نمیخوامم بگم اما به نظرم تو باید بدونی ...
محمد و مرضیه دیگه بزرگ شدن ... بعد از دیدن پیکر باباشون وحشتناک بیتابی میکردند ، شبا مرضیه تو خواب جیغ میکشید، روزای اول مصیبتم یکی دوتا نبود ، هر کدومشون آروم میگرفت اون یکی شروع میکرد ، حضورش تو خونه خیلی پر رنگ بود بچه ها بیش از حد بهش وابسته بودند
روز پنجم بعد از خاکسپاریش دیگه بریده بودم ...مطهره که روی پام به خواب رفت گذاشتمش رو زمینو از زور خستگی کنار بچهها دراز کشیدم و پتو رو رو سرم کشیدمو تا تونستم گریه کردم
شبش خواب دیدم که کلید انداخت و در خونه رو باز کرد اومد کنار بچه ها و دست کشید رو سرشون ؛ بلند شدمو نشستم گفتم سید کجایی خیلی بیتابی تو میکنند نمیدونم دیگه چیکارشون کنم
با یه لبخند خیلی قشنگی پیشونیمو بوسید و یه تسبیح گذاشت کف دستم و گفت لیلا جان هر شب بعد از نماز عشا سر سجادت بشین و با خانم حضرت زینب حرف بزن ازشون صبر بخواه و سختیهاتو به ایشون بگو ... خانوم همه رو برات حل میکنند
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت913
نمیدونم منی که هیچ وقت بهش شکایت نمیکردم چرا اون لحظه شروع کردم به شکایت و از ترسام گفتمو ازش خواستم تنهام نگذاره
دستمو گرفت تو دستاشو گفت از هیچی نترس ؛ گفت هرجا که تو و بچهها باشید من پیشتونم ...
باورت نمیشه از اون شب آرامش عجیبی به دلم افتاده ، بچههام نسبت به اون اوایل خیلی آرومتر شدند ... عجیب حضورشو حس میکنم مریم
و بالاخره بغض لیلای صبورمم شکست و تو بغل هم تا تونستیم گریه کردیم
با صدای کارگرای تو حیاط از هم جدا شدیم و لب زد
_ اینا رو گفتم که از این به بعد به جای این همه غصه خوردن بشینی سر سجادتو با خانوم حرف زنی ، من مطمئنم دستمونو میگیرن
به قول سید تو یک قدم برای این خاندان با کرامت بردار اونا برات به هزار جور جبران میکنند
_حرف باهات زیاد دارم اما الان بریم خونه رو بچینیم که بچههات شب میان لابلای اثاثیه و همه رو به هم میریزن
دستمو گرفت و وقتی پا گذاشتیم بیرون دیدم کنار در ترنمو عمه و فریده و هما و خاله شکوه و زن عموها نشسته بودند و با دیدنمون بلند شدن و هول شده اشکاشونو پاک کردن
در اتاق باز بود و حتماً همه حرفامونو شنیده بودند که چشماشون خیس بود
_ عمه : سلام عزیز عمه ، دستت چی شده؟؟؟
به همه سلامی کردیم و گفتم چیزی نیست خوردم زمین ، برای چی همه زحمت کشیدید و اومدید ؟ نمیخواستم زحمتتون بدم ... برید من خودم خورد خورد میچینم لوازمو
زن عمو محمد : تو بخوای دست تنها بچینی و دو هفته هم بگذره اینجا جمع نمیشه ، همه اومدیم که تا شب کار تموم بشه
_ دستتون درد نکنه
_ فریده : مریم جان با این وضعیت دستت نمیخواد کار کنی ، میگم خدا رو شکر تعدادمون زیاده ، برو خونه لیلا خانوم شب بیا
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
امون از بی تابی های بچه های شهدا و تنهایی های همسرانشون 😭😭
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294