فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ ما مأموریت داریم برای فرج امام زمان (عج) کارکنیم
#امام_زمان
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ بحق حضࢪٺ زینب ڪبرۍ سلام الله علیها
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت925
_خب راستش ... وقتی درگیری تو منطقه شدید میشه همسرتون به همراه اون چریک موفق به فرار میشن
دستمو به لبه ی صندلی گرفتمو چشمم به دهان اون آقا دوخته شد
_ و حین فرار ... متأسفانه زخمی میشن
نیروی پاهام رفت و هر لحظه سست تر میشدم ... حس کردم آروم آروم میخواد خبر شهادتشو به زبون بیاره
_ ترنم صندلی گوشه ی اتاقو آورد و گفت : بشین اینجا مریم جان
مات زده نشستم و نمیدونم چی تو صورتم دید که سریع گفت نترسید خانوم پارسا ، خدا رو شکر الان بیمارستانند
_ ترنم نفس حبس شده شو رها کرد و گفت : کِی ... کِی انتقالشون میدن ایران ؟
_ انتقال دادند ... الان ایران هستند و طبق درخواست خانواده تون بیمارستان بقیه الله بستری شدند
بدون اینکه پلکی بزنم خیره به گلدون روی میز موندم ، طول کشید تا تونستم جمله ای که گفت رو درک کنم
ترنم گریه ش گرفت و سرمو گرفت تو بغلش
_الهی قربونت برم مری جونم خدا جواب تموم گریه ها و بی تابی هاتو داد آبجیه صبورم ...
نا خودآگاه زمزمه کردم :
_ ینی ... تموم شد ؟؟؟
_ ب ... باور کنم که امیرم برگشته ؟؟؟
_ بله خانوم ، به فضل خدا ایشون بالاخره برگشتند اما ...
اماشو نشنیدم ، ینی دیگه هیچ صدایی نمی شنیدم ، میدیدم داره هنوز حرف میزنه اما من فقط اون لحظه به این فکر میکردم که باید برم ...
دلم پر میزد ، برای لمس نفس هاش که ضربان قلبمو مثل همیشه به شماره بندازه
برای دوباره دیدن مشکیه چشمای آرومش که فکر میکردم دیگه تا ابد برام حسرت شدند
باید میرفتم
بلند شدمو وسط حرفاشون بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت درو بازش کردم و راه افتادم به سمت بیرون
هر قدمی که برمیداشتم قدم بعدیم بی اختیار بلند تر میشد و سرعتش بیشتر
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت926
به خیابون که رسیدم دیگه داشتم میدوییدم که دستم کشیده شد
_ ترنم : صبر کن ، کجا واسه خودت داری میری ؟
_ ب .... باید زودتر برم ترنم
_ باشه قربونت برم ، پیاده که نمیشه تا اون سر شهر بری ، بیا باهم میریم
سوار ماشین که شدم گفت ی کوچولو صبر کن الان برمیگردم
دستشو گرفتمو گفتم : صبر نمیکنم بیا بریم
_ ببین ازین مغازه ، ی آب طالبی شیرین بگیرم برات ی وقت تا اونجا غش نکنی بیفتی رو دستم
_ نمیخورم بیا بریم
_ قیافه ی خودتو دیدی ؟ داری پس میفتی ، ی چیز شیرین باید بخوری
که حالت بد نشه ...بشین برمیگردم
آب میوه رو که گرفت راه افتادیم
و همینطور که میخوردم خندیدم ... بعد از ۵۳ روز ... بالاخره از ته دل خندیدم و ترنم حین رانندگی گهگاهی با محبت نگاهم میکرد و لبخند میزد
اما تو حال خودم نبودم کم کم خنده هام تبدیل به اشک شد و ترنم هم دست گذاشت روی دستم و پا به پام شروع کرد به گریه کردن که گوشیش زنگ خورد
_ بله ؟؟؟
سلام آقا وحید ...
بله مریم با منه...
میدونیم آقا وحید ، ستاد بودیم اونجا ی آقایی بهمون گفتن داریم میایم بیمارستان تو راهیم ...
نه نگرانش نباشید مواظبشم ...
چشم حتما رسیدیم تماس میگیرم باهاتون
_ مریم همش داری گریه میکنی حداقل آبمیوه تو بخور که اونجا پس نیفتی
_ ترنم !!!
_ جانم
_ من متوجه حرفای اون آقا نشدم ، میگم ... نگفت امیرحسین چرا بیمارستانه ؟
_ نگران نباش ..گفت موقع فرار ی ترکش کوچیک خورده
چشمامو بستمو لب زدم : به کجاش ؟
_ پرسیدم گفت نمیدونه ، میریم میبینیش دیگه ، مهم اینه که الان برگشته
_ آره ... مهم همینه ... خدا رو شکر که برگشت مگه نه
_ آره مهربون من خدا رو شکر
بالاخره بعد از یک ساعت و نیم تو ترافیک موندن این مسیر لعنتی تموم شد و همین که نزدیک بیمارستان ماشینو پارک میکرد هنوز نایستاده درو باز کردمو بی معطلی شروع کردم به دویدن
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
چشمت روشن مریم جون ، مسافرت برگشت ☺️☺️
لینک نظرات در مورد رنج عشق 😉🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😃 باید برای شاد کردن خانوادهات برنامه داشته باشی!
#استاد_شجاعی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا
امروزم را چون هر روز
با نام تو آغاز میکنم
صبحی چنین زیبا
از چشمههای جان آفرین جبروت
ای تنها معبود
چشم دلم را بگشا
میخواهم از نسیم خنک
صبحگاهان سبکتر باشم
سلام همراهان عزیز
صبحتون بخیر
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت927
_ ترنم : مریم وایسا بزار منم باهات بیام
چی میگه ... مگه میتونستم ؟
به حرفش اعتنایی نکردمو دویدم، نزدیک در بیمارستان پام گیر کرد و زمین خوردم ، دستمو گرفتم به دیوار و بلند شدم و دوباره شروع کردم به دویدن
اونقدر هول بودم که تو حیاط بیمارستان بازم خوردم زمین و مردم توجهشون بهم جلب شد
نگاهشون یک ذره هم برام اهمیتی نداشت ، فقط میخواستم برسم
_ خانوم کمک میخواید ؟؟؟
نفسی گرفتمو بدون توجه به صدای خانمی که بالا سرم ایستاده بود بلند شدم و لنگ لنگون دوباره شروع کردم به دویدن
همینکه رسیدم به گیت پذیرش ، نفس نفس زنون گفتم :
_ سلام ... دکتر ... پارسا رو ...کجا بستری کردن ؟
تا پرسیدم سه چهار نفری که اونجا بودن سرشون به سمتم چرخید
_ چه نسبتی دارید باهاشون ؟
ترنم که تازه بهم رسیده بود گفت: چه ربطی داره هر کی بخواد ببینه مریضش کجاست نسبت میپرسید شما ؟
کلافه گفتم : همسرشونم میگید یا خودم پیدا کنم ؟
با این حرفم همشون بلند شدن و سلام کردن
ی مشت فضول احمقو اینجا نشونده بودن
میخواستم داد بزنم و بگم کرید مگه
اما یکی از خانماشون بالاخره به زبون اومد
_ آی سیو هستند طبقه دوم
نگران نباشید خانم ...
دیگه صبر نکردم جملهشو تموم کنه و رفتم به سمت آسانسور که دیدم شلوغه و دویدم سمت پلهها و دوتا یکی رفتم بالا که بازم ازیکی از پله ها لیز خوردمو و دستمو به نرده گرفتم که سقوط نکنم
_ ترنم : آرومتر عزیز من بزار سالم برسی اون بالا
بغضم گرفت ... اون لحظه فقط این تو سرم چرخ میخورد که چرا آی سی یو ؟؟؟!!!
اشکمو با پشت دست پاک کردمو بلند شدم و چند پله ی باقی مونده رو هم با بدبختی تموم کردم و با دیدن تابلوی آی سی یو رفتم به سمتش
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت928
آقا میثم و آقا مجتبی با دیدنم بلند شدن و سلام کردند و من اما رمق جواب دادنی نداشتم
نگاه ازشون گرفتم و همونطور که راه میرفتم خوردم به کسی ... ترسیدمو خودمو کشیدم عقب ...عمو محمد بود!
_ نگران نباش عمو جون یک ساعتی هست که از اتاق عمل اومده بیرون ، حالشم خوبه
خواستم برم به سمت ورودیه آی سی یو که گفت : نمیزارن بری دیدنش
بیتوجه به عمو و رضوان و راضیه و بقیه رفتم جلوتر که دو نفر خانم جلومو گرفتن
_ عزیزم نمیشه برید داخل
_ فقط چند ثانیه ببینمش
_ نمیشه خانم برای حال مریض خودتون خوب نیست
_ خواهش میکنم ... ۵۳ روز ... ازش بیخبر بودم
با ترحم یکیشون بهم گفت : میدونیم سخته براتون اما دکترشون غدغن کردن
وحید دستمو کشید به سمت خودش که محکم پسش زدم و بلند گفتم باید ببینمش
در باز شدو آقا حامدو از پشت نگاه تار شدم تشخیص دادم که اومد بیرون
سریع اشکامو پاک کردم و با التماس گفتم : بهشون بگید فقط ی دقیقه ببینمش آقا حامد ... تو رو خدا ... فقط یک دقیقه
انگار دلش به رحم اومد که گفت : بیایید با من مریم خانوم
کیفمو دادم به علیو رفتم تو
چادرمو برداشتمو خانومی بهم گان داد تا بپوشم و چون زمین خورده بودم تا چشمم به الکل روی کانتر افتاد زدم به دستام و بعد آقا حامد راهنماییم کردو اتاقی رو بهم نشون داد
و بالاخره از پشت شیشه دیدمش ... چشمامو محکم روی هم فشار دادم تا به خودم مسلط بشم و نیرومو جمع کنم
عزیزم روی سرش بانداژ بود و بالا تنش لخت بود و کلی دستگاه بهش وصل کرده بودند
_ حامد : مریم خانوم ...
نتونستم نگاه از امیرحسین بگیرم
_ زود بیایید بیرون ، اتاقش هر قدر ایزوله تر باشه بهتره
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
19.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوله بر دوش چفیه بر گردن
زیر باران نور برگشتی
زخمی ،😔اما هنوز هم چون کوه 💪
محکم پر غرور بر گشتی
ارسالی اعضای محترم وی آی پی 🙏🌸
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294