فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕ســـلامـ ـصبحـ🌦ــتـونــ ـبخیر
خوبی پیش خدا گم نمیشه
یه جایی بهت بر میگرده 💐
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩🔴 حماسهسرایی تماشایی حاج مهدی رسولی
بزن سر دیوو بإذن الله
بزن تل آویوو باذن الله
🚩🚩🚩
🇮🇷✌️🇮🇷
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفع بوی بد دهان🌻😷
صبح ناشتا این ترکیب باید استفاده بشه و اینکه در صورتیکه یبوست دارید میتونید مقدار عرق نعنا رو یک سوم بریزید و مابقی گلاب باشه
دوستان عزیز خوشحال میشیم در کانال دوممون خدمتتون باشیم 😉
👇👇👇
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
1_13583009924.mp3
817.6K
چقدر نام تو زیباست اباعبدلله
حسیـــــ♥️ـن (؏)
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت953
_ مریم با من لج نکن برو خونه
گفتم نمیتونم برم چطور باید توجیهت کنم
_ نمیخوام بمونی چرا نمیفهمی
_ چرا فقط خودتو میبینی ، چرا احساس من برات مهم نیست ، چرا درک نمیکنی که اگه تو نباشی میخوام هیچی و هیچ کس نباشه
امیر تو رو خدا منو از خودت نرون به خدا دیگه نمیتونم نبودنتو تاب بیارم
_ مریم ...
ضربهای به در زده شد و آقا حامد وارد شد
_ سلام احوال جناب دکترمون چطوره؟
هر دومون سکوت کردیم و من بشقاب آناناسو برداشتمو گذاشتم روی میز پایین تخت
_ در خدمتم چه امری با من داشتی؟
نگاهش بین من و امیرحسین چرخید و بعد مکثی گفت : میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم ؟
_ امیرحسین : نه ... بی زحمت برو تمام پرونده ی پزشکی منو بیار
آقا حامد نگاهی به من انداخت و عاجزانه سرمو به دو طرف تکون دادم
_ امیرحسین : به مریم نگاه نکن اون چیزی بهم نگفته ، نکنه فکر کردی اونقدر احمقم که متوجه ی حال خودم نمیشم ؟ حامد لطف کن برو هرچی هست و نیست بردار بیار
با آقا حامد دوباره چشم تو چشم شدیم که با فریادش از جا پریدم
_ تو میری خونه مریم ؛ تو هم کاری که بهت گفتمو همین الان انجام میدی
_ آقا حامد دستاشو بالا آورد و گفت آروم باش امیرحسین ، اینجا بیمارستانه
_ خیله خب چون بیمارستانه اینقدر حرف نکشو کاری که گفتمو انجام بده ، من مریضات نیستم که سرمو شیره بمالی ... نری بیاری خودم بلند میشم میرم ی بیمارستان دیگه از اول سی تی اسکنو هر آزمایش و کوفت و زهرمار دیگهای که لازمه رو تکرار میکنم
میاری یا بلند شم برم ؟
_ آقا حامد : باشه میارم تو فقط آروم باش
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت954
چند قدمی به سمت در برداشت که دوباره امیرحسین گفت : حامد هیچی رو از قلم نمیندازی
_ باشه چشم
_ تو هم وسایلتو جمع میکنی همین الان میری خونه
_ امیرحسین ....
_ گفتم بلند شو برو
آقا حامد اشاره کرد که حرفشو گوش کنم ، و از ترس اینکه حالش بد نشه از تو کمد چادرو کیفمو برداشتم و بدون اینکه نگاهی بهش بندازم رفتم تو حیاط و خدا میدونه که چقدر اشک ریختمو نشستمو بین مردم راه رفتم ... اما هر کاری کردم پام به سمت در خروجی باز نشد
اونقدر دور تا دور حیاط راه رفتم که بالاخره از زور پا درد مجبور شدم بشینم
همین که نشستم دیدم از در ورودی دایی مرتضی و خانمشو پسراشون و فرزانه و خالههاش با چند تا دسته گل بزرگ وارد شدن
دایی چیزی به همشون گفت و اول خودش و زن دایی رفتن دیدنش و بقیه روی نیمکتهای حیاط نشستند
خوشبختانه تو شلوغی ساعت ملاقات بود و منم گوشهایترین نیمکت حیاط بودم و منو ندیدند
تمام مدت نگاهم بیاختیار رو فرزانه ثابت مونده بود
ی شلوار لی گشاد پوشیده بود و ی مانتوی سفید جلو باز با یک شال آبی که فقط تزیینی انداخته بود رو سرش
با اون آرایش غلیظش نشسته بود اونجا و میخواست بره دیدن امیرحسین من !!!
کمی بعد هم رضوان و راضیه و شوهرش و میثم و مجتبی و زناشونم اومدن و دور هم جمع شدن و نشستن به صحبت کردن
برای اینکه آقا حامد گفته بود دورش نباید شلوغ باشه دوتا دوتا میرفتن بالا و برمیگشتن اما فرزانه تموم طول مدت نرفت و گذاشت آخرین نفر خودش تنها رفت بالا
وقتی رفت زمان نگرفتم اما خیلی طول کشید .... خیلی زیاد ... هر ثانیهاش عذاب مطلق بود و چشمم به اون در لعنتی خشک شد اما برنگشت
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
فرزانه دیگه چی میخواد این وسط
ینی میخوام بزنمش از جاش بلند نشه
من آخر این رمان خدمت این یکی باید برسم با این 🩴🩴🩴
لینک نظرات در مورد رنج عشق 😉🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294