eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
889 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ زینب قبلاً با هم در این مورد حرفامونو زدیم مگه نه ؟ _ آره اما دلم براش خیلی تنگ شده _ همیشه که اینطوری نمی‌مونه عزیزم انشالله خوب میشه و دیگه مثل قدیما همه با هم زندگی می‌کنیم .... الان باید به هر چی که عمو حامد میگه گوش کنیم تا حالش خوب بشه ... زهرا جان چه کار می‌کنی گل سرتو برندار _ نیخوام ، خگوسی مُخوام _ خرگوشی کدومه ؟ _ زینب : اون تل خرگوشیه رو میگه مامان ، بزار الان براش میارم تلو که گذاشتم رو سرش هادی گفت منم اَژینا مُخوام همه شون دلبرانه زدن زیر خنده _ امیرعلی : مردا که از این چیزا نمی‌زنن ببین منو امیر محمد و امیرمهدی هم نزدیم _ نه فکر کنم آقا هادی منظورش بیسکوییت بوده مگه نه پسرکم سرشو بالا پایین کرد و مغرور کنار برادراش ایستاد دست گذاشتم روی دهنم که خنده مو کنترل کنم _امیرمحمد : بیا اینم بیسکوییت _ بچه ها عمو اینا منتظر نشستن بریم دیگه وقتی وارد خونه ی قدیمی مون شدیم بچه ها نگاهشون تو پذیرایی چرخیدو با دیدنش به سمتش پرواز کردن و بماند که چقدر بچه ها رو بوسیدو تو بغلش گریه کردند زینب چسبیده بود بهشو چنان با سوز حرف می‌زد و می‌بوسیدش که اشک هممونو درآورد خاله شکوه و رضوان کنار در آشپزخونه بودنو صورتشون خیس از اشک بود آقا حامد و آقا مجتبی هم تقریباً نزدیک به امیرحسین ایستاده بودند اشک تو چشماشون جمع شده بود و البته همه مون نگران بودیم با این هیجانی که الان داشت حالش بد نشه اما در عین حال توان اینکه جلوشونو بگیریم نداشتیم ، بچه‌ها حق داشتند بعد از این همه دوری خودشونو تو بغلش جا کنن و از دلتنگی‌هاشون بگن 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : تو همین افکار بودم که امیرحسین گفت : عزیزای دل بابا نمی‌خوان بیان بغلم ؟؟؟ رد نگاهشو گرفتمو به پایین پام رسیدم ... هادی به پام چسبیده بود و زهرا هم رفته بود زیر چادرم و مهدی هم پشتم قایم شده بود فندقای دوست داشتنی من هنوز حافظه بلند مدتشون اونقدری تکامل پیدا نکرده بود که بتونند پدرشونو به یاد بیارند ، حتی زهرا که تا چند وقت بعد از رفتنش اون همه بی‌تابی می‌کرد عکس العملی نشون نداد همیشه موقع دیدن غریبه‌ها اینطور بهم می‌چسبیدند و این یعنی امیرحسین کاملاً براشون غریبه بود _ من : بچه ها بابا امیرحسینه همونی که این چند وقت تصویری باهاش حرف میزدید خودشونو بیشتر بهم چسبوندن که امیرحسین گفت : رضوان جان اون بستنی‌ها رو از تو یخچال میاری بی زحمت رضوان بستنی ها رو آوردو داد دستش _ به به ببینید اینا مال کیه ؟ زینب : آخ جون یادت بود من بستنی عروسکی دوست دارم بابایی _ بله ، مگه میشه یادم بره عزیز دل بابا چی دوست داره بعد به امیرمحمد و امیرعلی هم بستنی هاشونو داد و اولین نفر ، قلقلی کوچولوم (مهدی ) از کنار چادرم سرک کشید و به دست امیر حسین نگاه کرد _ اگه گفتین این یکی مال کیه ؟ آقا مجتبی : فکر کنم مال منه داداش امیرمهدی از پشت چادرم گفت : نه مال منه صدای خنده ی همه مون بلند شد _ هرکی بستنی میخواد باید بیاد ی بوس به بابا بده زینب که دوباره امیرحسینو بوسید دیگه شکمو کوچولوم طاقتشو از دست داد ... دم گوش هادی چیزی گفت و شروع کردند به مشورت آقا حامد : انگار میخوان اورانیوم غنی کنند ، ی بستنیه و بغلشم ی بوس ناقابله دیگه بعد از مدت‌ها از ته دل خندیدو برق چشمای مشکیشو به وضوح می‌شد دید وقتیکه امیرمهدی و امیرهادی به سمتش قدم برداشتند 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. اون قلقلی تونو بدید من ی گاز ازون لپش بگیرم که اون امیرهادیو هم راه انداخت و بابا شو خوشحال کرد 😊 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌زندگی توی آخرالزمان خیلی سخته.. 🌱 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
'♥️𖥸 ჻ ~🦋 لِذَت‌وُصل‌نَدانَدمَگَرآن‌سُوختِه‌ای کِه‌پَس‌اَزدوری‌بِسیار،به‌یاری‌بِرسَد!...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🙋‍♂💗 السَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن وعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْن و عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن @salambaraleyasin1401
سخنرانی - دکتر سعید عزیزی.mp3
34.48M
🔻فضل یا توجه خاص یعنی چی؟ 🟣یکی ازراه های جلب فضل خدا هست. 🎙 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌هشتم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ شریان بند را دوباره بستم و ضربه زدم. کاش این‌بار وصل شود! چه زود مرغ آمین برای برآورده کردن دعایم پر کشید و حرفم را به خدا رساند... نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم. _تموم شد! نفسش را آرام رها کرد. راست ایستادم و سر بلند کردم. انعکاس نور را در اشک‌های نشسته زیر پلکش دیدم. گریه می‌کرد؟! خواستم ازش دلجویی کنم که دکتر نیک‌نام را دیدم‌. با عجله به سمت اورژانس می‌آمد و با چشم دنبال کسی‌ می‌گشت. با دیدن ما مسیرش را عوض کرد و طرف تخت آمد. نگاه نگرانش، اول از همه روی دخترک نشست. _چطوری باباجان؟ چشم‌هایم گرد شد و صدایم برای پرسش بلند. _باباجان؟! خم شد و پیشانی‌ دخترکش را بوسید. _ چت شد تو؟ سر بلند کرد و جواب سوالش را از مادر دخترک خواست. _باز حمله بهش دست داد. اخمی کرد و دخترش را توبیخ: _نگفتم هیجانات، استرس و... برات سمه؟ دختر مظلوم شده بود. سرپرستار جرئت پیدا کرد و سوال من را پرسید: _دکتر؟ نسبتی با شما دارن؟ ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .