❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1034
تا اینکه ی روز راضیه باهام تماس گرفت و دعوتمون کرد تولد دخترش ، و چون ترنم در جریان وضعیتمون بود دیگه مجبور شدم ازش قرض بگیرم و بعد از ظهر که رفتم خونه بچه ها رو بردم بیرون و هم چرخی زدیم و هم هدیهای برای دختر راضیه خریدیم
چون خاله خونه ی دخترش رفته بود قرار بود آقا میثم ظهر بیاد دنبال بچهها و ببرتشون پیش آرام و بعد از ظهر با هم برن خونه راضیه
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و لباسهای بچهها رو اتو کردم و به همراه کادو گذاشتم روی مبل تا با خودشون ببرند ، چایی رو هم دم کردم و میز صبحانه رو هم آماده گذاشتم تا وقتی بیدار شدن صبحانه نخورده نرن خونه آقا میثم
خوشبختانه امیرمحمدو امیرعلی و زینب فوقالعاده مسئولیت پذیر بودند و در نبود خاله خیالم از بابت سه قلوها راحت بود حتی وقتی میرفتیم مهمونی حواسشون کاملاً به کوچولوها بود و از این بابت دغدغهای نداشتم
کارم که انجام شد ترنم رسوندم خونه و بعد از اینکه دوش گرفتم و لباسهایی که برای خودم آماده کرده بودم رو پوشیدم با اتوبوس رفتم به سمت خونشون
با اینکه اوایل خرداد ماه بود اما هوا خیلی گرم شده بود و چون با اتوبوس اومده بودم حسابی سر و صورتم عرق کرده بود ؛ قبل از اینکه دستمو رو زنگ فشار بدم از کیفم دستمالی درآوردم تا صورت خیسمو پاک کنم که صدای منیژه رو از تو کوچه شنیدم ؛ اول فکر کردم تازه رسیدند ، تو کوچه سرک کشیدم تا اگر بودند سلام و احوالپرسی کنم ، اما کسی نبود و متوجه شدم از پنجره صدا میاد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401