❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1148
_ من نخواستم باهاش حرف بزنم خودش پا شده اومده اینجا
_ چییییی؟؟!!
الان مریم خانم اونجاست ؟؟؟
صدای خانمش اومد که پرسید چی شده مجتبی مریم کجاست ؟
_ شما برو بخواب بعدا حرف میزنیم
و انگار جاشو عوض کردو بعد صدای در اومد
_ کجا راه افتادی ؟
_ اومدم بیرون ... داداش واقعاً مریم خانم اومده آلمان ؟
_ آره ... حالا میگی یا نه
_ با کی اومده ؟
یهو از کوره در رفتم و داد کشیدم : سوال منو با سوال جواب نده ، مجتبی پام برسه به ایران تضمین نمیدم سالم بمونیا
_ چشم یکم مهلت بده
_ بگو زودباش
_ خلاصش اینه که شرکت ما ی پروژه رو با دایی و شرکت مهرآذر شریک شد
_ خب ؟
_ شروع به کار کردیم و بعد ی مدت دیدیم برای زمینه ، مدعی پیدا شد که اون زمین خیلی سال پیش به صورت فضولی معامله شده
_ خب ؟
_ هیچی دیگه ... بعدش با مریم خانوم صحبت کردیم که وکیل اون پرونده بشن
_ شما خیلی بیجا کردید ، همه تون میدونستید من با اونا مشکل دارم ، مگه وکیل قحط بود
_ داداش چند لحظه صبر کن
اون پروژه یه مجتمع ۵۰۰ واحدی بود که اگه از دستش میدادیم هم شرکت دایی هم مهرآذر ورشکست میشد ما که دیگه هیچی ، از هستی ساقط میشدیم ، باور کن همه ی دارو ندارمونو گذاشته بودیم وسط ، حتی خونه مونو فروختیم
آقای مهر آذر میگفت مریم خانم دقیقاً همچین پروندهای رو خیلی راحت برده بود
قبول نمیکرد بنده خدا ما مجبورش کردیم ینی در واقع ...
مجتبی میگفت و هر لحظه بدنم سستتر میشد و همانطور که به درختی تکیه زده بودم سر خوردم و آروم آروم کف زمین ولو شدم ، خیره به رود آروم و پهن آلستر حتی پلک نمیتونستم بزنم
وقتی از جریان خواستگاری و دعواشون و حرفای مریم گفت حس کردم نفسم به سختی بالا میاد ، دکمه ی بالای پیراهنمو باز کردم تا بلکه حس خفگیم کمتر بشه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401