🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت175
- نه فقط با شما اینطوریم
حالا انشالله میای و آشنا میشی این دوتا باهم چه جوریند
- چه جوریند ؟؟
- اینجوری
- لیلاااااااااا
خندید و گفت :
- هر وقت اومدی خونمون برات تعریف میکنم ، فعلا خداحافظ .
چه عجب خداحافظی کرد یادم نمیاد ،حتی یه بار خداحافظی تو مرامش بوده باشه
- خدانگهدار
دم دمای غروب بود که بابابزرگ تماس گرفت و گفت که شب نمیان و بعد از اینکه چند دقیقه ای به امیرعلی سفارش های لازم رو کردم تماس رو قطع کردم و دراز کشیدم
***
با صدای گوشیم از جا پریدم
هوا تاریک شده بود و برقی روشن نبود
از روی صفحه ی روشن موبایل ، پیداش کردمو تماسو وصل کردم
- بله
- سلام ، خوبید انشالله ؟؟؟
- سلام آقای دکتر ، الحمدلله
- ای بابا !!!! هنوز سر خونه ی اولیم که؟؟؟
خندم گرفت و گفتم :
- ببخشید یادم نبود
- صداتون گرفته طوری شده ؟
- نه خواب بودم
- تا این موقع ؟
ساعت ۷ شبه
الان پیش خودش میگه خدا به دادم برسه با چه تنبلی میخوام ازدواج کنم !
برای همین گفتم :
- بابا بزرگ و امیر علی نبودن ، منم از صبح خونه تکونی کردم ؛ خسته شدم خوابم رفتم
- درست ؛ حالا که دیگه خسته نیستی ؟
با شرمندگی لب زدم : نه
- پس من ، هشت و نیم میام دنبالتون ؟
- چرا ؟؟؟
مگه مطب نیستید ؟؟؟
- امروز خلوت تره ، فکر می کنم کارم زودتر تموم بشه
- باشه منتظرم
- یا علی
- خدانگهدارتون
بلند شدمو رفتم حموم ، و ی دوش جنگی گرفتم و لباسامو پوشیدم و موهامو با سشووار خشک کردم
یه کمی از الویه ای که دیشب درست کرده بودم لقمه گرفتم و خوردم
به سرم زد که برای آقای دکتر .....
نه نه آقا امیرحسین هم ببرم
برای همین دوتا لقمه دیگه هم گرفتم و پیچیدم توی کیسه فریزر
صدای گوشیم بلند شد
- سلام بانو ، پنج دقیقه ی دیگه میرسم
- سلام ، باشه حاضر میشم و سریع میام پایین
روسریو چادرمو سر کردم و چون از تاریکی میترسیدم ؛ دو تا از چراغ های پذیراییو روشن گذاشتم تا موقعی که برمیگردم ، وحشت نکنم .
رفتم تو حیاطو با شنیدن صدای ماشینش درو باز کردم
به سمت ماشینش رفتم ، پیاده نشد ولی پیش دستی کرد و در جلو رو باز کرد
با نشستنم تو ماشین ، سلام کردم
همینطور که راه می افتاد گفت :
- سلام ، احوال شما ؟
- خدا را شکر خوبم ،
شما هم ، خسته نباشید
- مگه میشه شما رو دید و خسته هم بود ؟؟
احساس کردم که گونه هام رنگ گرفت ، و تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که سرمو انداختم پایین
- خب..... مریم خانم ، کجا بریم ؟
- نمیدونم ، فرقی برای من نمیکنه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸