🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت184
- فقط یه پیاده رویِ تنده ؛ بیا بریم مریم جان .
- آخه الان هوا روشن میشه و پارک شلوغ میشه !
گوشه مانتومو گرفت و منو کشید اون طرفو در ماشینو بست
مثل میخ وایساده بودمو نگاش میکردم
با خنده گفت :
- دیگه تا اینجا اومدی ، نمیزارم برگردی
هااااااااااان 😦😦
- بریم دیگه !
و دستشو پشتم گذاشت که منو وادار به حرکت کنه ؛ مثل برق گرفته ها خودمو کشیدم کنار .
باز خندش گرفتو پشت گردنشو خاروند
- الان باید تا کی اینجا وایستیم ؟؟؟
سعی کردم به خودم مسلط بشم و کم نیارم برای همین با دو دلی گفتم :
- بریم ولی زود برگردیما
نفسشو با فشار بیرون دادو گفت :
- پوف .... خدا رو شکر ؛ باشه زود برمیگردیم
داخل پارک شدیم ، هیچکس نبود و دیگه هوا گرگ و میش شده بود ، بوی چمن شبنم زده برام واقعاً دلچسب بود و حس بی نظیری رو بهم القا کرده بود
وارد پیست دوچرخه سواری شدیم
- امیر حسین : خب حالا سرعتمونو ببریم بالاتر .
همین طور که سرعتمونو بیشتر کردیم گفتم :
- تا به حال هیچ وقت این ساعت نیومده بودم پارک !
- منم اینقدر زود نیومده بودم
- شرمنده به خاطر من ....
- این حرفو نزنید دیگه ، در واقع شما افتخار دادی به من که همراهم شدی
یواش یواش بعد از چند روز با هم شروع میکنیم به دوییدن ؛ باشه ؟
- باشه
یه ربعی گذشت ؛ با اون هوای بینظیر ، کلی سرحال شده بودم چون شب قبلش بارون اومده بود و هوا خیلی تمیز بود
- واقعاً اینجا به آدم انرژی میده ، عالیه !!!
- خانم خانما کی بود دم ماشین پشیمون شده بود؟
- کی بود ؟کی بود ؟😁😁
- خنده ی مردونه ای کرد و گفت :
- عه...... اینجوریاست ؟؟؟
منم خندم گرفت و گفتم :
- میگم... تا اون دکله مخابراتی بدوییم؟؟؟
- شما روز اولته ؛ بدن درد میگیری بری خونه مسافتم زیاده تا اونجا
منم که جو ورزشکاری گرفته بودتم، با
پررویی گفتم:
- نکنه فکر می کنید کم میارید ؟؟؟
با محبت نگاهم کرد و گفت :
- پشیمون میشیا
- از چی
- از اینکه فردا که از خواب بیدار شدی ،تموم ماهیچه های بدنت درد میگیره!
- بدوییم دیگه
- بدوییم ! ولی بعداً نگی که چرا نگفتی
و با این حرفش شروع کردم به دوییدن و همراهم شد مشخص بود به خاطر من سرعتشو پایان آورده ، واقعا برام لذت بخش بود .
نمیدونم چقدر زمان گذشت ولی هرچی که میدوییدیم به اون دکل نمی رسیدیم ، عجب پارک بزرگی بود !!
کم کم به جایی رسیدم که دیگه نتونستم ادامه بدمو ایستادم و خم شدم و دستمو گذاشتم روی زانوهام و با نفس نفس به سختی گفتم:
- دیگه ....نمیتونم ......چ چرا ..... نمیرسیم
دریغ از یه ذره نفس زدنش خیلی راحت گفت :
-گفته بودم که برات مسافتش زیاده !
- بشینیم ؟؟؟
- نه ؛ الان ضربان قلبت بالا رفته ؛ باید آهسته راه بریم
- واقعاً... دیگه .... نمیتونم .
- بیا بریم ،یکم آهسته راه بریم بعد میشینیم
- نمیتونم... یه.... ذره..... بشینیم
و بعد نشستم روی نیمکتی که نزدیک من بود
- اِ..... مریم جان نباید یه دفعه بشینی
پاشو پاشو
اومد طرفم و دستشو دراز کرد تا دستمو بگیره که چشمام چهارتا شد و سریع خودم بلند شدم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110