🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت186
یک کمی از چاییش خورد و گفت :
اگه این همون مریم شر و شیطونه ، دلم میخواد هر روز و هر ساعت این مریمو ببینم!!!
کاملا برام واضح بود که سرخ شدم از خجالت و ترجیح دادم به هر چیزی نگاه کنم غیر از خودش
ولی اون انگار نه انگار ، خیلی خونسرد ادامه ی چاییش رو خورد و منو با تپشِ قلبِ کر کنندم که انگار توی مغزم نبض میزد ، به حال خودم گذاشت
خلاصه بعد از صبحونه ی مختصرمون منو رسوند تا سر کوچه و خداحافظی کرد و رفت
اونور خیابون نون سنگکی خریدم و به خونه رفتم .
چادرمو آویزون کردم و به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم امیرعلی و بابابزرگ دارند صبحونه میخورند
-اِ.... بیدارید ؟
نون تازه خریدم
- دستت درد نکنه بابا جون ، بیا بشین که خوب موقعی رسیدی
روم نشد بگم صبحونه خوردم ، برای همین دستامو شستمو یه چای برای خودم ریختم
- امیرعلی : کجا رفته بودی خاله ؟
بابا بزرگ به من نگاه کرد و گفت :
- گفتم که پدر جان با آقا امیرحسین جایی کار داشتند .
از بابا بزرگ ممنون بودم که چیزی نگفته چون بالاخره بچه ست دیگه دلش میخواست باهام بیاد
و خوب میدونستم که آقا امیر حسین این پیشنهادو داده که اوقات تنهایی بیشتری داشته باشیم .
- امیر علی : آخه خاله منم دلم میخواست بیام
- شما مگه پیش دبستانی نداری ؟؟؟
- چرا
- اگه اون ساعتی که من بیدار شدم شما هم بیدار میشدی امروز همش سر کلاس خواب بودی
- مگه زینب امیر محمد نبودن؟
- نه ؛ تو خونه خوابیده بودند
- حداقل بهشون بگین بیان خونمون
- بابابزرگ تو این اوضاع و احوالی که خالت راه انداخته که نمیشه باباجان !
- فقط فرش نداریم دیگه ، چه اشکالی داره؟؟؟
- امروز بعد از ظهر یا فردا فرشا رو میارن
بعدش میگم عمو امیرحسین بیارتشون
نگاه به ساعتم کردم و گفتم :
- امیرعلی زود باش که دیرت شده بقیه صبحونشو خوردو منم براش یکی دو تا میوه خورد کردمو تو ظرف در داری ریختم براش یکم هم براش نخودچی کیشمیش و ی لقمه گذاشتم تو کیفش
گذاشتمش پیش دبستانیو سر راه رفتم میدون میوه و تره بار و یک عالمه خرید کردم
پیچیدم تو کوچه که گوشیم زنگ خورد
- بله ؟
- سلام خانم خانوما ، خوبی ؟
- سلام لیلا جون ، حالت خوبه ؟بچه ها خوبن؟
- خداروشکر خوبیم ، شما قرار نبود به من خبر بدی
- وای ، یادم رفته بود اصلا
- خسته نباشی ، خوبه اون روز این همه بهت تاکید کردم
- شرمندم ، ازش میپرسمو بهت میگم
پیاده شدم و در خونه رو باز کردم
- مریم دیگه یادت نره ها
- باشه عزیزم ، نمیدونم کارش به چه
صورتیه ، نمیدونم الان میتونم باهاش تلفنی صحبت کنم یا نه ؟
بهش پیام میدم ، اگه وقت کرد باهام تماس بگیره
- باشه ، پس من منتظرم
- ممنونم ،لیلا جون
- قربونت عزیزم
و بعد گوشی رو قطع کرد
به گوشی نگاه کردم و گفتم دفعه پیش خداحافظی کردی چشم زدم فکر کنم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110