🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت188
- نمی خواستم بهت بگم بابا جان ، ولی حالا که حرف به اینجا رسید ، میگم !
چند وقت پیش من و احمد و محمد و علی رفتیم خونش و باهاش اتمام حجت کردیم که اگه میخواد امیرعلیو ازت بگیره ، باشه بگیره ولی دیگه دور تمام خانواده رو باید خط بکشه
اشکامو پاک کردم و گفتم :
- واقعاً راست میگید؟
- آره بابا جون ؛ دروغم چیه
خودم بهش گفتم : اگه میخواد بیاد اینجا قدمش روی چشم ، ولی اگه برای جنجال دوباره میخواد بیاد ، جلوی همه مخصوصاً جلوی زنش ، بهش گفتم دیگه پاشو خونه ی من نزاره !
- اینارو برای دلخوشی من که نمیگید؟
- نه بابا جون
الان اومده فقط حال من و شما ها را بپرسه
- بگید ، نمیخوام حال منو بپرسه !
خندید و گفت :
با این حرفت یاد بچگی هات افتادم
- خیلی اذیتم کرده بابابزرگ ؛ اونشبم دیدید جلوی خانواده ی آقا امیر حسین چیکار کرد؟
- خیله خب دیگه هر چی بوده گذشته
اونم برادرته !
- من برادری دیگه به اسم وحید.....
خیلی جدی و محکم گفت :
- این حرفو زدی ، نزدیا !!!
اصلا ازت توقع همچین حرفی رو نداشتم
- بابابزرگ ،میدونم از حرفم ناراحت شدید ؛ اما خودتون دیدید اون دو هفتهای که امیرعلیو برد من چی کشیدم ، دیگه نمیخوام اسمشو بیارم
اصلا نخوام وحید برادر من باشه ،باید کیو ببینم ؟
و بلند شدم و رفتم حیاط تا بقیه چیزها رو بیارم
وسایلو گذاشتم تو آشپزخونه و با چاقو و سبد برگشتم پذیرایی و بابابزرگ اومد نشست پیشم .
- دست نزنید بابابزرگ ؛ خودم انجام میدم
- دختر، مگه اینا حالاحالاها تموم میشه !
- تمومش می کنم شما نگران نباشید
با صدای زنگ آیفون بلند شدمو از پشت مانیتور ، فریده ( زن وحید )و زن عمو محمد و زن عمو احمد رو دیدم
- اینجا چیکار میکنن؟؟؟
درو باز کردمو اومدن تو و پشت سرشون وحید داخل شد
بعد از سلام و احوالپرسی ،زن عمو محمد گفت :
- مریم جان این همه سبزیو تنهایی میخواستی پاک کنی ؟ خب یه ندا به ما میدادی
- نه دیگه زحمت میشه براتون ، خودم پاک می کنم .
- فریده : الان چهارتایی زود همه رو جمعش می کنیم
- بابا بزرگ: دستت درد نکنه وحید جان ،الحق که به جا نیروی کمکی آوردی .
مریم جان ، پاشو برای همه چایی بیار بابا جون
چایی ریختمو آوردم و اول به بابا بزرگ و بعد به خانما تعارف کردم ؛ به وحید که رسیدم ،سینی چایی رو گذاشتم رو میز تا خودش برداره چاییشو .
نشستم تا ی دسته از سبزیها رو باز کنم ،سرمو بلند کردم که دیدم همه مرموزانه میخندند ،خیلی جدی رو بهشون گفتم :
- چیزی شده ؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110