eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
847 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - نمی خواستم بهت بگم بابا جان ، ولی حالا که حرف به اینجا رسید ، میگم ! چند وقت پیش من و احمد و محمد و علی رفتیم خونش و باهاش اتمام حجت کردیم که اگه میخواد امیرعلیو ازت بگیره ، باشه بگیره ولی دیگه دور تمام خانواده رو باید خط بکشه اشکامو پاک کردم و گفتم : - واقعاً راست میگید؟ - آره بابا جون ؛ دروغم چیه خودم بهش گفتم : اگه میخواد بیاد اینجا قدمش روی چشم ، ولی اگه برای جنجال دوباره میخواد بیاد ، جلوی همه مخصوصاً جلوی زنش ، بهش گفتم دیگه پاشو خونه ی من نزاره ! - اینارو برای دلخوشی من که نمیگید؟ - نه بابا جون الان اومده فقط حال من و شما ها را بپرسه - بگید ، نمیخوام حال منو بپرسه ! خندید و گفت : با این حرفت یاد بچگی هات افتادم - خیلی اذیتم کرده بابابزرگ ؛ اونشبم دیدید جلوی خانواده ی آقا امیر حسین چیکار کرد؟ - خیله خب دیگه هر چی بوده گذشته اونم برادرته ! - من برادری دیگه به اسم وحید..... خیلی جدی و محکم گفت : - این حرفو زدی ، نزدیا !!! اصلا ازت توقع همچین حرفی رو نداشتم - بابابزرگ ،میدونم از حرفم ناراحت شدید ؛ اما خودتون دیدید اون دو هفته‌ای که امیرعلیو برد من چی کشیدم ، دیگه نمیخوام اسمشو بیارم اصلا نخوام وحید برادر من باشه ،باید کیو ببینم ؟ و بلند شدم و رفتم حیاط تا بقیه چیزها رو بیارم وسایلو گذاشتم تو آشپزخونه و با چاقو و سبد برگشتم پذیرایی و بابابزرگ اومد نشست پیشم . - دست نزنید بابابزرگ ؛ خودم انجام میدم - دختر، مگه اینا حالاحالاها تموم میشه ! - تمومش می کنم شما نگران نباشید با صدای زنگ آیفون بلند شدمو از پشت مانیتور ، فریده ( زن وحید )و زن عمو محمد و زن عمو احمد رو دیدم - اینجا چیکار میکنن؟؟؟ درو باز کردمو اومدن تو و پشت سرشون وحید داخل شد بعد از سلام و احوالپرسی ،زن عمو محمد گفت : - مریم جان این همه سبزیو تنهایی میخواستی پاک کنی ؟ خب یه ندا به ما میدادی - نه دیگه زحمت میشه براتون ، خودم پاک می کنم . - فریده : الان چهارتایی زود همه رو جمعش می کنیم - بابا بزرگ: دستت درد نکنه وحید جان ،الحق که به جا نیروی کمکی آوردی . مریم جان ، پاشو برای همه چایی بیار بابا جون چایی ریختمو آوردم و اول به بابا بزرگ و بعد به خانما تعارف کردم ؛ به وحید که رسیدم ،سینی چایی رو گذاشتم رو میز تا خودش برداره چاییشو . نشستم تا ی دسته از سبزی‌ها رو باز کنم ،سرمو بلند کردم که دیدم همه مرموزانه می‌خندند ،خیلی جدی رو بهشون گفتم : - چیزی شده ؟ 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110