🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت189
زن عمو احمد خندید و گفت :
- عروس خانم چیزی نیست ؛ شما خودتو ناراحت نکن .
به روی خودم نیاوردمو شروع کردم به سبزی پاک کردن که فریده گفت :
- بادمجونا با من هم پوست می گیرمشونو هم سرخشون میکنم
- اگه میدونستم نیروی کمکی می رسه که بیشتر می خریدم .
- وحید : دیگه چی میخوای ؟ بگو من میخرم .
خودمو زدم به نشنیدنو به پاک کردن ادامه دادم
- بابابزرگ : مریم جان بابا ، اگه چیزی لازمه بگو وحید میگیره
- خودم بعدا میگیرم بابابزرگ .
- وحید : من هستم میرم میخرم دیگه
تا جایی که تونستم خودمو براش گرفتم و جوابشو ندادم .
- وحید : خب پس من میرم ، هرچی دلم خواست میخرم!
اصلا سرمو بلند نکردم که بخواد حرفاشو باهام ادامه بده .
خودمم ازین حرکات بچه گانه راضی نبودم ،اما واقعا دلم ازش گرفته بود ،دوست نداشتم دیگه باهاش صحبت کنم
- زن عمو محمد: وحید جان اگه میخوای خرید کنی ، لوبیا سبز و گوجه و کرفس هم بخر که خورد کنیم و سرخ کنیم
- فریده : هویج هم بخر ، من خورد کرده میزارم آماده تو فریزر و باهاش هویج پلو درست می کنم ، اینقدر خوشمزه میشه .
اینا هم جو گیر شده بودن
نمی فهمیدن با همینا تا شب کمر درد میگیریم ؟
- وحید : خیله خب من رفتم ، ولی یه غذای خوشمزه برام درست کنید.
با رفتنش ، زن عمو محمد رو کرد به منو گفت :
- مریم گناه داره ؛ داره منت کشیتو میکنه
- کار به کار من نداشته باشه ،من منت کش نمیخوام .
- بابابزرگ : یه چیزی بوده دیگه گذشته ، فراموشش کن بابا جان
- فریده : مریم جون به خدا خیلی دوستت داره ، جونش برای تو در میاد ؛ تمام فکرو ذکرش شده آینده ی تو
نمیدونی چقدر این چند وقته تو خونه کلافه و بد اخلاق بوده
همش میگه لیاقت مریم این نیست .
دستم با جمله ی آخرش خشک شد ؛ خیلی عصبی شدم .
سرمو بلند کردمو تو چشمای فریده زل زدمو گفتم :
- پس همینو بگو فریده جان ؛ تازه شروع ی ماجرای دیگه ست !!!!!
خواستم بلند شمو برم که زن عمو دستشو گذاشت روی پامو گفت :
- کجا میری ؟
- فریده : نه ، به جان سمیرام منظوری نداشتم .
- من دیگه تحملم تموم شده بیشتر از این نمیکشم ، اگه وحید میخواد ی الم شنگه ی دیگه راه بندازه لطفاً پاشید برید خونه تون
- بابابزرگ : اِ.....اِ ....مریم ؟
فریده بلند شد و گفت :
- اصلا نمیشه باهات حرف زد
- آره نه میشه باهام حرف زد ، نه میتونم حرف کسی رو تحمل کنم .
بابا بزرگ تن صداشو بالا برد و گفت :
- ای بابا صلوات بفرستید ، مریم بسه دیگه
چاقو رو ول کردم تو سبزی ها و گفتم :
- بابابزرگ بهتون گفته بودم ، اینا اومدن امیرعلیو ببرن !
حالا هم فریده خانم بهونه دارید ؛ بلند شو برو به وحید گزارش بده بیاد ببرتش !
دیگه چی از جونم میخواید؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110