eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
849 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - باشه ، ممنون گوشی رو قطع کردم و چشمامو دوباره بستم نیم ساعت بعد پیام اومد که تو حیاط منتظرتم ، هر وقت سبک شدی بیا بیرون من که سبک نشدنی نیستم ، بهتره برم بیرون تا منتظرش نزارم . کفشامو از کفشداری گرفتمو رفتم حیاط چشم گردوندم تا بالاخره دیدمش ، گوشه ای نشسته بودو با موبایلش با کسی صحبت میکرد رفتم به طرفشو سلام کردم ، دستشو گذاشت رو موبایلشو گفت : - سلام احوال شما ، و همینطور که به حرف زدنش ادامه میداد با دستش اشاره کرد تا بریم به طرف ماشینش راه افتادیمو در ماشین رو برام باز کرد و منتظر شد که سوار شم وقتی خودشم نشست گفت: - غذا نخوردی ؟ - نمیخورم - منم نخوردم ؛ بریم دربند دیزی بخوریم ؟ - اشتهایی ندارم - عیبی نداره بریم دربند من دیزی میخورم شما نگاه کن با حرفش لبخندی هرچند کمرنگ روی لبم نشست *** روی تخت ی رستوران سنتی نشستیم و سفارش دوتا دیزی داد . - آقا امیرحسین من چیزی نمی تونم بخورم - برای خودم گرفتم ، خیلی گشنمه! لبخند زدم و به اطراف نگاه کردم که گوشیم زنگ خورد - سلام علی جان - سلام هنوز امامزاده ای ؟؟؟ دارم میام دنبالت . - نمی خواد ، نیا آقا امیر حسین اومدن - خدارو شکر ، منو بگو که دلم برات شور میزد نگو خانم با نامزدشون رفتن بیرون ! میدونستم که اینا رو میگه که حالمو عوض کنه ، اما حتی حوصله نداشتم جوابشو بدم - گوشی رو میدی به امیر حسین ؟ بدون هیچ حرفی گوشی رو بهش دادم بعد از سلام و احوالپرسی در حالی که نگاهش تو چشمام ثابت مونده بودو به حرفای علی گوش میکرد ، گفت: - باشه علی جان نگران نباش من پیشش هستم - نه لازم نیست شما بیای ، خودم آخر شب میرسونمش بین حرفاشون بلند شدو کفشاشو پوشیدو ازم دور شد با رفتنش به فضای پشت تخت نگاه کردم رودخونه ، ی کم پایین تر جریان داشت و صداش برام آرامش بخش بود ، چند تا گنجشک روی تخت اون طرفی نشستند و شروع کردن به نوک زدن به سفره ای که هنوز پهن بود . نفهمیدم ، چقدر خیره به جریان آب مونده بودم که صداشو شنیدم - مریم جان ، اینجا خیلی سرده بیا بریم تو فضای بسته بشینیم با اینکه دلم نمیخواست ولی به قدری سردم بود که دندونام دیگه داشت یواش یواش به هم میخورد ، به ناچار دنبالش راه افتادم . روتختی نشستیم که فضاش بسته بود و ی هیتر برقی کوچیک توش داشت نشستم بغلشو دستمو گرفتم جلوش تا کمی گرم تر بشم . سرمو که بلند کردم ، متوجه نگاه خیرش شدم ؛ دست به سینه ، تکیه داده بود به پشتی و زل زده بود بهم ! سعی کردم به روی خودم نیارم که زیر نگاه مات زده ش دارم ذوب میشم . بعد از دو سه دقیقه سکوت گفت : 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110