🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت192
- باشه ، ممنون
گوشی رو قطع کردم و چشمامو دوباره بستم
نیم ساعت بعد پیام اومد که تو حیاط
منتظرتم ، هر وقت سبک شدی بیا بیرون
من که سبک نشدنی نیستم ، بهتره برم بیرون تا منتظرش نزارم .
کفشامو از کفشداری گرفتمو رفتم حیاط چشم گردوندم تا بالاخره دیدمش ، گوشه ای نشسته بودو با موبایلش با کسی صحبت میکرد
رفتم به طرفشو سلام کردم ، دستشو گذاشت رو موبایلشو گفت :
- سلام احوال شما ، و همینطور که به حرف زدنش ادامه میداد با دستش اشاره کرد تا بریم
به طرف ماشینش راه افتادیمو در ماشین رو برام باز کرد و منتظر شد که سوار شم وقتی خودشم نشست گفت:
- غذا نخوردی ؟
- نمیخورم
- منم نخوردم ؛ بریم دربند دیزی بخوریم ؟
- اشتهایی ندارم
- عیبی نداره بریم دربند من دیزی میخورم شما نگاه کن
با حرفش لبخندی هرچند کمرنگ روی لبم نشست
***
روی تخت ی رستوران سنتی نشستیم و سفارش دوتا دیزی داد .
- آقا امیرحسین من چیزی نمی تونم بخورم
- برای خودم گرفتم ، خیلی گشنمه!
لبخند زدم و به اطراف نگاه کردم که گوشیم زنگ خورد
- سلام علی جان
- سلام هنوز امامزاده ای ؟؟؟ دارم میام دنبالت .
- نمی خواد ، نیا
آقا امیر حسین اومدن
- خدارو شکر ، منو بگو که دلم برات شور میزد نگو خانم با نامزدشون رفتن بیرون !
میدونستم که اینا رو میگه که حالمو عوض کنه ، اما حتی حوصله نداشتم جوابشو بدم
- گوشی رو میدی به امیر حسین ؟
بدون هیچ حرفی گوشی رو بهش دادم
بعد از سلام و احوالپرسی در حالی که نگاهش تو چشمام ثابت مونده بودو به حرفای علی گوش میکرد ، گفت:
- باشه علی جان نگران نباش من پیشش هستم
- نه لازم نیست شما بیای ، خودم آخر شب میرسونمش
بین حرفاشون بلند شدو کفشاشو پوشیدو ازم دور شد
با رفتنش به فضای پشت تخت نگاه کردم رودخونه ، ی کم پایین تر جریان داشت و صداش برام آرامش بخش بود ، چند تا گنجشک روی تخت اون طرفی نشستند و شروع کردن به نوک زدن به سفره ای که هنوز پهن بود .
نفهمیدم ، چقدر خیره به جریان آب مونده بودم که صداشو شنیدم
- مریم جان ، اینجا خیلی سرده بیا بریم تو فضای بسته بشینیم
با اینکه دلم نمیخواست ولی به قدری سردم بود که دندونام دیگه داشت یواش یواش به هم میخورد ، به ناچار دنبالش راه افتادم .
روتختی نشستیم که فضاش بسته بود و ی هیتر برقی کوچیک توش داشت
نشستم بغلشو دستمو گرفتم جلوش تا کمی گرم تر بشم .
سرمو که بلند کردم ، متوجه نگاه خیرش شدم ؛ دست به سینه ، تکیه داده بود به پشتی و زل زده بود بهم !
سعی کردم به روی خودم نیارم که زیر نگاه مات زده ش دارم ذوب میشم .
بعد از دو سه دقیقه سکوت گفت :
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110